به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا، پَرخو در لغتنامه دهخدا به معنای هرس و بریدن شاخههای زیادی درختان است اما شبنم غفاری حسینی در رمان پرخو، داستانی از مبارزه و گروه خوردن علم و ثروت در روزگار امروز ما را نوشته است.
پرخو، داستان زنی مشغول آزمایشها و پژوهشهای علمی است و در میانه راه به نتیجه باورنکردنی دست پیدا میکند. نتیجهای که تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار داده و او را بر سر دوراهیهای زندگی و انتخابهایی سخت و تردیدآمیز قرار میدهد.
زنی که در طول داستان هر روز قویتر و مصمّمتر از روز قبل است. پرخو داستان مبارزه است. مبارزهای برای رسیدن به راستی و نابودی نفاق. فقط سمیرا (قهرمان داستان) نیست که باید انتخاب کند بلکه همۀ آدمهای دوروبرش در مسیری قدم میگذارند که شکبرانگیز و حساس است؛ دوراهی عافیتطلبی و حقجویی.
خواننده پرخو با دو راهی هایی که شخصیت اصلی داستان با آن مواجه می شود به یاد دو راهی هایی که تاکنون با آنها روبرو شده است می افتد و به فکر فرو می رود که در این دو راهی ها عافیت طلبی را انتخاب کرده یا حقیقت را.
در بخشی از این کتاب آمده است:
منتظر میماند تا بنشینم و بعد گوش میشود و شش دانگ حواسش را میدهد به من و میشنود و میشنود: همهٔ حرفهای مانده توی گلویم را از دیروز تا امروز و حتی قبلترش، همهٔ اشکهایی که بغض شده بود و سرازیر نشده بود، همه فریادهایی که ریخته بود توی دلم. به جای همهٔ آدمهای دیگر میشنود. به جای رضا که تازگیها چشم و گوش و حواسش معلوم نیست کجاست. به جای مرجان که از ترسِ اخراج، خودش را قایم کرده و به جای دکتر حداد که مسبب همه چیز است. میشنود و بعد حرف میزند و آرامم میکند.
سرش را تکان میدهد و میگوید: «باورم نمیشه. دکتر حداد؟! باید برخورد شه با ایشون. قاطعانه باید برخورد شه.» قوت قلبم میدهد. اخمهایش را میکشد توی هم و میگوید: «مگه جون مردم بازیچه است؟ شما هم خیالتون راحت باشه خانوم دکتر. فردا صبح پشت میزتون هستید.» و استکان گلگاوزبان را آرام هل میدهد جلویم. نفس راحتی میکشم. ضربان قلبم آرام گرفته. کیفم را برمیدارم و میآیم بیرون. با قدمهای محکم و کوتاه. با نفسهای آرام و کشیده. با خیال راحت پلهها را میآیم پایین.
نور خورشید از پنجرههای راهپله میتابد و جلوی پایم را روشن میکند. از در ساختمان میزنم بیرون. کف پیادهرو پر از برگهای زرد و نارنجی است. صدای خشخششان میپیچد توی گوشم. آنوقتها که بچه بودم، دوتایی با سمانه دستدردست هم میدویدیم روی خشخش برگها، خوشحال از اینکه خانم، مُهر صدآفرین جوهرآبیاش را زده است روی مشقهای خوشخطمان. آنوقت بابا ساعد دستش را حائل میکرد روی تخت و سرش را به سختی بالا میآورد. نگاه مهربانش را میانداخت توی چشمهایمان و با آن صدای جادویی اما حزنآلودش تحسینمان میکرد.
دلم میخواهد بدوم روی برگهای خشک و به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز این روزهای سرد. به هیچ چیز این روزهای پر اضطراب و نگرانی. باید به بابا بگویم برایم دعا کند. آن وقت چشمهایش را میبندد و لبهایش شروع میکند به تکانخوردن. یکدفعه مثل برق گرفتهها از جا میپرم و میدوم سمت ماشین. بابا ساعت ده نوبت دیالیز دارد. مامان از روزی که فهمید کلیههای بابا دیگر توان کارکردن ندارند، چروکهای صورتش زیادتر شد. حالا دیگر حنا هم نمیگذارد تا سفیدی موهایش را بگیرد (صفحه. ۱۶ و۱۷).
کتاب پرخو اولین رمان شبنم غفاری حسینی است. از وی در سال ۱۳۸۵ کتاب ۱۴ خورشید با محوریت زندگی امام صادق (ع) منتشر شد. غفاری حسینی کتاب برای شهید زرهی اصفهان، حاجرضا امانی و همچنین کتابی در مورد گیلانغرب نوشته است.
پَرخو در ۱۲۷ صفحه با شمارگان هزار نسخه از سوی انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است.