از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

خبرگزاری مهر دوشنبه 03 شهریور 1404 - 09:18
بجنورد- اشرف‌دره هنوز صدای خنده‌های «حامد ربانی» را در دل کوه‌ها زمزمه می‌کند؛ جوانی از تبار ترکمن که راهی جبهه جنگ ۱۲ روزه اخیر شد و عزت و افتخار را برای همه مردمان دیارش به ارمغان آورد.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها - الهام صباحی: دیدار با خانواده شهید حامد ربانی، برنامه دفتر مطالعات پایداری و دفتر هنرهای تجسمی حوزه هنری انقلاب اسلامی است تا با تصویرسازی از شهید اهل سنت، روایت خانواده شهید ربانی را با ادب و تواضع مرور کنم. سمیه مرادی، دانشجوی دانشگاه فرهنگیان و هماهنگ‌کننده این دیدار است.

در مسیر اشرف دره

صبح زود از بجنورد به سمت اشرف دره حرکت کرده‌ایم. درختان به دلیل گرما و کم‌آبی خشک شده‌اند و میوه‌های کوچکشان خودنمایی می‌کنند. از بجنورد تا اشرف دره را روی نقشه نگاه می‌کنم؛ دو ساعت در مسیر خواهیم بود و فرصتی دارم تا با خانم مرادی درباره فرهنگ و آداب قوم ترکمن صحبت کنم.

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

او ترکمن است و اهل همان منطقه، از این رو با این آداب و سنت‌ها آشناست. می‌گویم که کاش گل خریده بودیم؛ دستِ خالی هستیم. مرادی می‌گوید دیروز برای هماهنگی با خانم وقاری، مادرم پیشنهاد داد به جای گل، روغن و برنج ببرید تا به چشم بیاید. ترکمن‌ها برای این مراسم‌ها برنج و روغن می‌برند. کمی فکر کردم؛ وقتی پدربزرگم فوت کرده بود، برای عرض تسلیت قدیمی‌ها که می‌آمدند، کیسه برنج یا روغن را گوشه آشپزخانه می‌گذاشتند؛ ما قوم ترک هم همین رسم را داشتیم. گفتم: چه کار خوبی کردید؛ مطمئناً وقتی فرهنگ یک قومیت را رعایت کنیم، آنان هم حس خوبی خواهند داشت.

در مسیر، حوزه علمیه‌ای مخصوص برادران دیدیم و یک حوزه علمیه هم برای خواهران بود که مرادی گفت خانم‌ها با لباس محلی در آن شرکت می‌کنند و حتی مدرس‌ها هم با لباس محلی هستند. خانم مرادی گفت که خودش هم دو ماهی در این حوزه علمیه درس خوانده و ضیافت‌های خوبی برگزار می‌شود. پرسیدم: ضیافت یعنی چه؟ پاسخ دادند: بعد از ختم قرآن، برای افراد ضیافت می‌گیرند و سفره می‌اندازند.

دوراهی راز به سمت اشرف‌دره منتظر مسئول فرهنگی بنیاد شهید راز می‌شویم. آقای دوست محمدی با پرایدی جلوی ماشین‌ها حرکت می‌کند. خودش راننده است. پس از حدود چهل و پنج دقیقه، اشرف‌دره از دور پیدا می‌شود. روستا در اطراف دره واقع شده و ماشین‌ها از داخل دره و راه سیلاب عبور می‌کنند. اگر سیلابی می‌آمد، هیچ راه فراری نبود. جاده‌ای دیگر هم نبود؛ تنها مسیر رسیدن به خانه شهید، که در انتهای روستای اشرف‌دره و به نام حسین‌آباد است، حرکت در مسیر سیلاب بود. در مسیر سیلاب بچه‌های کوچک در حال بازی بودند و می‌دانستند این سه ماشین که در حال عبورند، غریبه‌اند و در این مدت غریبه‌های زیادی دیده بودند. انتهای روستا بنر شهید حامد ربانی که به دلیل تابش آفتاب پوسیده شده بود دیده می‌شد. پدر و برادرها منتظر بودند تا مهمان‌ها برسند. گوشی‌ها دیگر آنتن نمی‌داد و ساعت گوشی هم با ساعت ترکمنستان یکی شد با مرز کمتر از نیم ساعت راه بود. وقتی فهمیدند خانم‌ها هم هستند، مادر خانواده به استقبال آمد.

خانه شهید

خانه‌ای با سقف چوبی و دیوارهایی تا نصف به رنگ آبی و قالی قرمز که ترکیب رنگی یک سبک زندگی ترکمنی را نشان می‌دهد در کنج اتاق، بالشت‌های قرمز رنگ روی هم چیده شده است. سفره‌ای به رسم ترکمن‌ها پهن است خرما، کاسه چای و قند روی سفره چیده شده‌اند. دور تا دور اتاق می‌نشینم. دیوارها را نگاه می‌کنم؛ روی یکی از آن‌ها عکس حامد است و روی دیوار دیگر، تصویری از مردی سرباز که به نظر می‌رسد سال‌های جنگ را روایت می‌کند؛ احتمال می‌دهم این عکس پدر شهید باشد. دیوارکوبی با نقش کلمه الله هم بر دیوار به چشم می‌خورد. آقای دوست‌محمدی مسئول فرهنگی بنیاد شهید صحبت را آغاز می‌کنند و اشاره می‌کننند که پدر شهید هم از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بوده است.

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

خانم مرادی به زبان ترکمنی توضیح می‌دهد که ما از حوزه هنری انقلاب اسلامی مهمان شده‌ایم و کارمان تولید آثار هنری است؛ مثل نقاشی، کتاب نوشتن و فیلم‌سازی. این ساده‌ترین توضیحی بود که می‌شد از حوزه هنری داد. پدر و مادر فارسی را می‌فهمیدند، اما مادر برای صحبت کردن به زبان فارسی سختی داشت و پدر راحت‌تر ترکمنی صحبت می‌کرد. برادرها هم به دلیل کار در تهران زبان فارسی را خوب می‌دانستند و پسرها لباس‌های مشکی را به رسم اهل عزا به تن کرده بودند. سمیه مرادی گفت که ما رسم داریم لباس‌های کهنه می‌پوشیم و تا مدتی لباس نو به تن نمی‌کنیم و به مراسم عروسی نیز نمی‌رویم. پدر و مادر و خواهرها لباس‌های قدیمی خود را به تن کرده بودند.

گلهای دامن مادر

مادر به آرامی گل‌های پیراهنش را بین دو خط با انگشتانش صاف می‌کند و پدر سر صحبت را باز می‌کند: سه دختر و سه پسر دارد و حامد آخرین فرزند و عزیز او بود. همه فرزندان را به سر زندگی فرستاده است و برای حامد هم برنامه داشتند؛ اما حامد می‌خواست اول خانه را درست کند. موریانه به سقف چوبی خانه زده بود و مصالح هم جلوی در خانه ریخته بود؛ اما پدر گفته بود که سربازی را اول تمام کن، خانه را هم بعداً درست می‌کنیم؛ گفته بود پسرم چشم روی هم بگذاری، خدمت تمام می‌شود.خودش در جبهه غرب خدمت کرده بود بدون اینکه به مرخصی بیاید. حامد هم مرخصی‌هایش را به تهران می‌رفت تا کار کند. از اول هم بچه اهل کار بود.

پدر گفت: دلم نمی‌سوزد. سرم بالاست بعد از شهادت حامد چندین جوان دیگر در همین روستا از دنیا رفتند. همین نزدیکی‌ها یک جوان در استخر فوت کرد، اما حامد جانم با شرافت و عزت رفت و ما را هم عزت‌مند کرد. ادامه داد: یکی نفر در سن کم در میان مردم عزت پیدا می‌کند و دیگری به سن پیری می‌رسد اما به اندازه کافی عزت ندارد؛ خدا خودش عزت می‌دهد.

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

مادر دست‌هایش می‌لرزد. از او می‌پرسم چه شد؟ اسمش را حامد گذاشتید. به همسرش نگاه می‌کند و کلمه «جان» را پشت نام حامد می‌گذارد تا جان تازه بگیرد. حامد جان را خلیفه الله نظر آخوند اسمش را گذاشت. پسر خوب و مهربانی بود؛ دلم تنگ خنده‌هایش در خانه می‌شود. پدرش که حج بود برایم پول فرستاد؛ گفتم: اغلوم جان، پول نمی‌خواهم، خودت به چیزی نیاز پیدا می‌کنی. جواب داده بود: بابا مکه است؛ عروسی می‌روی پول سوز نشوی. حواسش به همه چیز بود. گفته بود: اناجان، اگر از جنگ سالم برگشتم، ۵۰۰ هزار تومان صدقه می‌دهم. گفته بود: تو فقط برگرد، من هم صدقه می‌دهم.

اسب ترکمن

برادرش وحید زنگ زده بود که جنگ شده سریع برگرد، اما حامد نگفته بود که برگه ترخیص از سربازی دستش است و منتظر است با دوستان شمالی‌اش با هم برگردند. به وحید گفته بود دو روز به من مهلت بده؛ اگر الان بی‌ام تو راه می‌میرم. وحید گفته بود: خیلی فکر می‌کنی؛ این چه حرفی است؟ حامد از رفتن حرف زده بود اما نگفته بود چرا؟

منصور، برادرش، می‌گفت برای تست‌های فوتبال که به تهران آمد، آنقدر در دویدن سرعت داشت، که مربی تیم راه‌آهن گفته بود این اسب ترکمن است. او دروازه‌بان بود. برای قرارداد بازی چون سنش ۲۲ سال بود باید سربازی می‌رفت. برگه سربازی‌اش را در تهران پر کرد و به بندر انزلی افتاد و از آنجا به بندرعباس برای خدمت رفت.

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

وحید می‌گفت: به چند نفر قول داده بود که اگر کارش توی تیم راه‌آهن درست شود، آنها را هم برای تست فوتبال می‌برد. منصور می‌گفت دل بزرگی داشت و اهل حسادت نبود؛ خوشحال می‌شد کسی به جایی برسد. می‌گفت بعد شهادتش از افرادی شنیدیم که به آنها کمک کرده بود، که اصلاً ما آنها را نمی‌شناختیم. گفت: بچه‌های روستا یک روز گفتند برای آنها بستنی خریده و گفته از مسیر سیلاب بالا بروند و انجا بازی کنند خطرناک است ممکن است سیل بیاید. پیرمردی گفته بود: روی زمین کشاورزی کار می‌کردم که ضعف کرده بودم مرا با موتور به روستا رساند؛ چند کلوچه خرید تا سرحال شوم.

دیدار خدا

مادر گفت عروسی بودیم که زنگ زدند و گفتند پدر حامد با شناسنامه به بندرعباس برود. بلد نبودم فارسی حرف بزنم؛ گوشی دست دختر همسایه دادم. دست دختر همسایه می‌لرزید اما حرفی نزد؛ گفت حامد مجروح شده. برادرها و عموها با هم به سمت بندرعباس حرکت می‌کنند. آنجا می‌گویند که حامد شهید شده است و برای شناسایی اول عکس‌ها را نشان داده بودند و بعد پیکر را تحویل داده بودند. مانده‌اند با پیکر شهید چه کنند؛ پدر در سفر حج است و مادر منتظر حامد است تا برایش همسری انتخاب کند. سه دوست با هم شهید می‌شوند. دو شهید دیگر اهل گیلان بودند. به دل وحید بود که چرا فرمانده سربازان برای توضیحات نیامد؛ حتی وحید تماس گرفته بود که چه اتفاقی افتاده است اما پاسخی نداده‌اند.

پدر می‌گوید بچه‌های دیگرم مرا «قاقا» صدا می‌کنند و فقط حامد بابا می‌گفت. مضطرب بودم، دلیلش را نمی‌دانستم. حامد یک بار که در حج بودم، تماس کوتاهی گرفت و صحبت کردیم و این آخرین تماس بود. پدر به منصور زنگ زده بود: «کجاست؟ انا جان دو روز است می‌گوید رفته‌ای و خبری از تو ندارد.» به پدر می‌گویند حامد تصادف کرده است و سبزوار است. همراهان پدر در سفر حج از شهادت حامد خبر داشتند، اما چیزی نگفته بودند. در کانال راز و جرگلان گذاشته بودند. رسیدن پدر به اشرف دره با آمدن حامد بود؛ هر دو استقبال شده‌اند. پدر به خانه خدا رفته بود و برگشته بود، اما حامد به دیدار خدا رفته بود.

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

به پدر می‌گویم: چه دعایی در حج برای بچه‌هایش کرده است؟ دست‌هایش را بالا برد و گفت: دعا کردم برای امت محمد رسول‌الله که سربلند و پیروز باشند و دعا کردم برای بچه‌هایم که دهانشان یکی باشد، یک زبان و یک دل باشند.

با مادر به سمت مزار شهید رفتیم. بنیاد شهید برای حامد سنگ قبر گذاشته بود. خواهرش گفت این مزار پدربزرگم است که تسبیحی بر یکی از ستون‌ها تراشیده شده روی قبر بود. گفت: تسبیح دست پدربزرگ بوده است. حامد کنار پدربزرگ بود. مادر هنوز بیتاب بود و دلش آرام نشده بود. پدر شهادت را پذیرفته بود، اما مادر هنوز دلش حامد را صدا می‌کرد و با او صحبت می‌کرد.

شهیدان زنده اند…

کنار مادر نشسته‌ام و دست‌هایش را گرفته‌ام. او آرام است و دیگر نمی‌لرزد. آهسته گفت: «حامد جانم، دارم می‌روم مشهد؛ چیزی لازم نداری، اوغلوم جان؟» دلم هزار بار مثل مادر جوشید و اشک‌هایم جاری شد. مادر همیشه مادر است...

از اشرف‌دره تا عرش خدا؛ روایت ترکمن‌پسری که عزت را به دیارش هدیه داد

روی مزار شهید پرچم ایران کشیده شده است و گوشه‌ای دخیل بسته شده؛ شبیه گهواره است. لبخند روی لبم می‌آید؛ یکی برای حاجت خواهی آمده است. حامد هست زنده است و هنوز هم دلش برای اشرف دره تنگ می‌شود؛ کار راه می‌اندازد و حواسش به بچه‌های اشرف دره است.

شهیدان زنده هستند و ما به استناد قرآن اعتماد و اعتقاد داریم.

منبع خبر "خبرگزاری مهر" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.