عصر ایران؛ علی بهاری - به تازگی رمان "زلزله ده ریشتری" نوشته نیما اکبرخانی را خواندم. این رمان تخیلی، روایتگر زلزلهای مهیب است که در 1409 در تهران به وقوع میپیوندد و موجب مرگ میلیونها نفر از شهروندان تهرانی میشود. بههمریختگی اوضاع کشور، غریزه طمع دشمنان ایران را تحریک میکند. آنان از جنوب به خاک ما یورش میبرند و شهرها را یکی پس از دیگری تصرف میکنند. در نهایت هم اسرائیل که فرصت پیشآمده را تکرارناشدنی میبیند با ده موشک اتمی، باقیمانده تهران را هدف قرار میدهد، صدها هزار نفر را میکشد و بقیه را به سرطان دچار میکند. ایرانیها پس از این همه بدبختی دوباره یکدیگر را پیدا میکنند و هستههای مقاومت تشکیل میدهند و شروع میکنند به پس گرفتن سرزمینشان از غاصبان و حتی گستراندن مرزهای جغرافیایی ایران.
ایده رمان، خلاقانه و جسورانه است. نیما اکبرخانی با جسارتی مثال زدنی دست روی چیزی گذاشته که کمتر کسی جرات دارد درباره اش بنویسد و این ستودنی است و جای تبریک به نویسنده و ناشر دارد. به ویژه آن که هر جا لازم دیده صحنهها را به خشونتبارترین شکل ممکن توصیف کرده و نشان داده قلمش در خشننویسی حرفهایی برای گفتن دارد.
نیمه اول رمان، از نیمه دوم جذابتر است. انگار قصه هر چه جلوتر میرود خستهکنندهتر میشود. کتاب، مجموعهای از مصاحبههاست که سالها بعد از آن زلزله خبرنگاری جسور و دغدغهمند آنها را با بازماندگان انجام میدهد. قرار است هر مصاحبه مانند تکهای از جورچین عمل کرده، در نهایت تصویر ذهنی مخاطب را شفاف کند و ابهامها را بزداید، در حالی که نتیجه این گونه نیست. چون اولا برخی مصاحبهها را میشود حذف کرد، بدون آن که ساختار قصه لطمه چندانی بخورد.
ثانیا مخاطب در پایان رمان نمیفهمد که ایرانیها تا کجا را تصرف کردهاند، مرز ایران چقدر توسعه پیدا کرده و دقیقا چه حال و هوا و قوانینی در کشور حاکم است و ایران بر اساس چه اصولی اداره میشود. فقط در یکی از مصاحبهها گفته میشود جنگی که ایرانیها در انتقام حمله اتمی به کشورشان راه انداختهاند تا الان دو میلیارد کشته داده و هنوز هم ادامه دارد!
ظاهرا نگارنده هر چه جنگ و سلاح و مباحث نظامی را میشناسد و در آن تجربه زیسته دارد، از علوم انسانی کم اطلاع است. مثلا در بخشی از کتاب وقتی دارد خراسان جداشده از ایران را روایت میکند به حاکمانی میپردازد که پیراهنهای بلند دارند، محاسن میگذارند، متون دینی را مانند سلفیها میفهمند و بر اجرای ظواهر احکام شرعی و لو به شکل خشونتبار اصرار دارند. آنان حتی چندهمسری و داشتن کنیز را روا میدانند و در ترویج آن میان مردم میکوشند.
مولفههای ظاهریای که اکبرخانی به معتقدان این تفکر نسبت میدهد نگارنده این سطور را به یاد مکتب تفکیک خراسان انداخت. در حالی که تفکیکیها اصولا به خشونتورزی شهره نیستند و از کنیز گرفتن و چندهمسری – حداقل به شکل علنی – دفاع نمیکنند.
احتمالا نویسنده میخواهد به شکل غیرمستقیم بگوید فقهایی که اندیشه سیاسیشان مانند حضرت امام خمینی (ره) نیست خشونتورز و سطحیاند و اگر کار دست آنان میافتاد با اجرای بیملاحظه حدود شرعی، مردم را از اطراف دین میپراکندند. در حالی که برخی فقهای شیعه که در زمینه مسائل سیاسی مانند حضرت امام فکر نمیکردند اساسا قائل به تعطیلی اجرای حدود در عصر غیبت بوده، پیادهسازی حدود را از اختیارات انحصاری امام معصوم میدانستند.
این خطای آشکار به ضعف دانش فقهی نویسنده کتاب بازمیگردد و از نظر منطقی مغالطه پهلوان پنبه است. یعنی شما چیزی را به خصمت نسبت میدهی که او اساسا به آن باور ندارد.
دور از انصاف است اگر به دانش نظامی نویسنده اشاره نکنم. وقتی مزایا، معایب و تاریخچه ناوهای جنگی امریکا و نحوه تعامل ارتش این کشور با شرکتهای اسلحهسازی را از زبان یکی از فرماندهان ارتش امریکا توضیح میدهد، تسلط خود در این حوزه را به رخ مخاطب میکشد.
همان طور که گذشت نویسنده با مقولات نظامی به خوبی آشناست و از آن در نگارش رمان بهره گرفته است. اگر چه همه جا موفق نبوده است. مثلا نحوه فتح اسرائیل اگر چه تا حدودی توضیح داده میشود ولی باورپذیر نیست.
این که یک جمعیت خشمگین و انتقامجو پیاده راه بیفتند و هر چه سر راهشان است از بین ببرند و در نهایت سرزمینهای اشغالی را تصرف کنند و دشمن هم فقط کتک بخورد و فرار کند بیشتر به یک شوخی شبیه است تا عملیات واقعی.
گویا نویسنده برای جنگ به خودی خود اصالت و ارزش قائل است و آن را نه ابزاری برای کسب حفاظت از منافع ملی که ذاتا پدیدهای ارزشمند میداند.
در یکی از مصاحبهها از زبان یکی از رزمندگان سابق که در جنگ جهانی ایرانیها حضور فعالی داشته و فتوحات زیادی کسب کرده گفته میشود برخی از جنگ خسته شدند و به کشور بازگشتند و به سازندگی و تولید ثروت پرداختند و همین موجب شد قطار پیشرویها متوقف شود. انگار مفروض نویسنده این است که مدام باید در جنگ باشیم و صلح دلیل میخواهد. در حالی که اصل بر سلم و سازش است و جنگ نیازمند دلیل است.
توسعه و پیشرفت و رفاه هم وظایف ذاتی هر حکومتی است که امور یک سرزمین را به دست میگیرد. اگر حکومتی از بهسرانجام رساندن این رسالت سرباز زند یا نتواند انجامش دهد حق ندارد اصل وظیفه را زیر سوال ببرد.
در چند جای رمان نویسنده به شیخ حسن روحانی کنایه میزند که چون دستش برای مخاطب باز میشود چندان بلاغتی در آن به چشم نمیخورد و بیشتر به بیانیهنویسی میماند.
مثلا یکی از بازماندگان میگوید: «پیش از جنگ، پدرم از مدیرای یکی از کارخونههای خودروسازی بزرگ بود و بعد از اینکه حدس زد به زودی قراره قوای متحد به ایران حمله کنن، کل خونواده رو برداشت و سوار هواپیما کرد و اومدیم لندن. البته از خیلی وقت قبلتر همه ما شهروند اسکاتلندی محسوب میشدیم و گرفتاری و کار اداری خاصی نداشتیم. خودم و برادرم از چند سال قبل برای تحصیلات به اونجا رفته بودیم و هر دو تو دانشگاه "گلاسکو کالدونیان" درس خونده و فارغالتحصیل شده بودیم. اگه انگلستان برای هرکس غربت به حساب میاومد برای ما این طور نبود.»
یا در یکی دیگر از مصاحبهها از قول یکی از جاسوسان بریتانیا مینویسد: «سرانجام روزی رسید که کارم تو ایران تموم شد. خبر دادم و جایی حوالی سرخه تو استان سمنان اومدن دنبالم. من که تازه به زور به عضویت ام آی ۶ در اومده بودم تونستم اولین گزارش رو درباره دشمنشناسی مدرن بنویسم که بعدتر به فهرست شرفی معروف شد و مناصب مدیریتی مهمی هم تو سازمان برام به ارمغان آورد. من تنها کسی هستم که هم عضو رسمی سرویس اطلاعاتی بریتانیا بودم و هم رسماً برای سازمان اطلاعات مرکزی ایالات متحده به کار گرفته شدم.»
حال چرا میان این همه منطقه در کشور باید دقیقا در سرخه قرار بگذارد و از آن اسم ببرد یا چرا فلان آقازاده باید از دانشگاه گلاسکو فارغالتحصیل شود و نه مثلا دانشگاه امام صادق (ع) احتمالا اتفاقی است و نیتی پشت آن نبوده است!
در پایان باید گفت زلزله دهریشتری رمانی است که ارزش یک بار خواندن دارد اگر چه تحلیلهایش عمدتا ناپذیرفتنی و سطحی است.