به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، ۵ مرداد سالروز گرامیداشت عملیات مرصاد و سرکوبی منافقین متجاوزی است که از عراق به ایران حمله کردند و بنا بود تا تهران بیایند. بهاینمناسبت، عملیات مورد اشاره را از زاویه دید یکی از خلبانان پایگاه هوایی تبریز مرور کردیم که مقالهاش در پیوند «عملیات مرصاد و دور کردن ناوهای آمریکایی بهروایت تایگر نیروی هوایی» قابل دسترسی و مطالعه است.
اینبار بنا داریم، عملیات مرصاد را از زاویهای دیدهنشده روایت کنیم که اینروایت مربوط به مرحوم محمدجواد شریفی راد سرتیم خنثی سازی ارتش جمهوری اسلامی ایران است که پس از سالهای جنگ در زمینه جلوههای ویژه بصری و میدانی انفجارهای فیلمهای سینمایی فعالیت میکرد و ۱۸ دیماه ۱۳۹۲ در حادثه انفجار در پشت صحنه سریال «معراجیها» به شهادت رسید.
خاطرات مرحوم شریفیراد چندسال پیش در قالب کتاب «حرفهای» بهقلم مرتضی قاضی منتشر شد که بخشی از آن مربوط به حمله نیروی هوایی عراق به رادار سوباشی و پایگاه سوم شکاری همدان و به تبع آن شروع عملیات مرصاد است. مرور اینخاطرات در حالی که طی روزهای جنگ ۱۲ روزه ایران با آمریکا و رژیم صهیونیستی به مواضع راداری و پدافندی ایران حمله شد، بیلطف نیست!
در ادامه مشروح اینبخش از خاطرات شریفی راد را میخوانیم؛
مرداد ۱۳۶۷ منافقين قرار بود که به ايران حمله کنند. نقطهي شکستپذير ايران پايگاه سوم شکاري همدان بود. چرا؟ چون مسيري که منافقين ميخواستند بيايند يک خط راست بود. هواپيما راحت ميتوانست بيايد و اين خط را بمباران کند. برای همين عراقيها آمدند سراغ پايگاه همدان. کنار غار «عليصدر» سر سهراهي، بالاي کوه، يک سايت هست به اسم «سايت سوباشي». رادار اين سايت منطقه غرب کشور ما تا ترکيه را پوشش ميدهد. منطقهاي که رادار ندارد، يعني پدافند ندارد. اينکه ما در فيلمها نشان ميدهيم که با توپ ۱۲۳ پدافند ميکنيم، براي موقعي است که جنگ ديگر رسيده به کلاشينکف. شما وقتي پدافند داريد که رادارهايتان کار بکند و هواپيماهاي دشمن را در دوردست بگيرد و موشکها آماده باشند و دشمن جرئت نکند بيايد جلو. اگر هم ميآيد جلو، اين ريسک را بپذيرد و راحت نيايد بمباران کند.
تصور ما از هواپيما و رادار اشتباه است. تصور ما اين است که هواپيما ميرود بالا و ميجنگد. در صورتي که هواپيما در واقع از پايين کنترل ميشود. بخشي هست به نام «فايتر کنترل» يا «کنترل شکاري». آدمها آنجا نشستهاند و کنترل رادارها و هواپيماهاي دشمن را دارند، کنترل هواپيماي ما را هم دارند. قابليتهاي هواپيماها را هم ميدانند. از پايين به خلبان هواپيما ميگويند «بپيچ فلان جا، برو توي دره، برو از اونجا، برو از اينجا، حالا روبهرو شو، برو بجنگ.» چون خلبان از آن بالا به آن معنا چيزي نميبيند. اگر رادارهاي هواپيما را بگيرند، هواپيما کاري نميتواند بکند.
عراقيها ميدانستند که اگر ميخواهند از زمين بيايند داخل خاک ما، بايد سايت سوباشي را بزنند. همين شد که حمله کردند سوباشي و بعد از چند مرحله بالأخره رادار سوباشي را زدند. اتاق عمليات و فايتر کنترلها را زدند. نوزده نفر از نيروهاي تاپ عملياتي رادار ما آنجا شهيد شدند.1
بعد از اينکه خيالشان از سايت سوباشي راحت شد، آمدند سراغ خود پايگاه نوژه. جالب است «نوژه» الان يک اسم منفي شده. در صورتي که بندهخدا «نوژه» شهيد پايگاه همدان بود. در کردستان زدندش، سقوط کرد. اسم پايگاه را گذاشتند «نوژه». بعد هم يک کودتا را به اسمش گذاشتند. خدا رحمتش کند.
نميتوانستی تکان بخوری
عراق بايد پايگاه همدان را از کار ميانداخت. براي از کار انداختن پايگاه يکي از روشها اين بود که بمبارانش کنند. ولي اين روش به آن شکل جواب نميداد. آمدند از يک نوع بمب خوشهای استفاده کردند. اين بمب اندازهي دوتا کف دست است. يک چتر کوچک هم پشتش دارد. يک ساعت توي بمب هست. اين ساعتها روي تايمهاي مختلف تنظيم شدهاند. عراقيها از اين بمبها ريختند توي پايگاه. اين اولين بار بود که اين نوع بمب را ميريختند آنجا. البته قبلاً من از اين بمبها ديده بودم، ولي نه آنجا، جاهاي ديگر.
همزمان پايگاه دزفول را هم به اين شکل زدند. توي پايگاه دزفول بيشتر بمبها ريخت توي خانههاي سازماني. محوطه عملياتي زياد آسيب نديد. ولي از آن طرف پايگاه دزفول آن زمان خودش آن قدر مشغله داشت که امکان پشتيباني سمت غرب کشور را نداشت. توي جنوب همان جنگ وحشتناکي بود که قبلاً ماجرايش را تعريف کردم.
من زماني که اين اتفاق افتاد، تهران بودم. از تهران با هليکوپتر رفتم پايگاه نوژه. آن قدر بمب توي محوطهي پايگاه بود که هليکوپتر ما اصلاً نتوانست توي خود پايگاه فرود بيايد. با هليکوپتر رفتيم بغل پايگاه در باند اضطراري فرود آمديم. قبل از اينکه من برسم، بقيهي بچههاي خنثيسازي شروع کرده بودند به کار.
اين بمبها چتر دارند. چتر هم چهارتا نخ دارد. يکي از نخها کوتاهتر است و به ساعت بمب وصل است. بمب طوري طراحي شده که قبل از اينکه چتر باز بشود، اين نخ کوتاه ساعت را ميکشد عقب. يعني به محض اينکه چتر باز ميشود، اين ساعت شروع ميکند به کار کردن. به اين بمبها مي گويند «بمبهاي خوشهاي». در بمب مادر 240تا از اين بمبهاي خوشهاي هست. بمب مادر را که رها ميکنند، بعد از چند لحظه شکمش باز ميشود و اين بمبهاي کوچک پخش ميشوند.
توي پايگاه نوژه اين طرف، آن طرف، روي زمين، روي ساختمانها، هر جا که نگاه ميکردي، بمب ريخته بود. پايگاه نوژه خيلي پايگاه سرسبزي است. درخت زياد دارد. بمبها حتي به شاخههاي درخت هم آويزان بودند. تا مدتها بعد از اين ماجرا هم روي درخت بمب پيدا ميشد. توي پايگاه تکان نميتوانستي بخوري. همينطور که راه ميرفتي، بمبها يکي يکي دور و برت منفجر ميشدند. زمان مشخصي هم نداشت. خيليهايش اصلاً آن روز عمل نکرد. سه چهار ماه بعد که برگهاي درختها ميريخت، تازه ميديدي که بمب بهش آويزان است.
البته تخريب اين بمب زياد نيست. ولي نه ميگذارد هواپيما حرکت کند، نه آدم ميتواند حرکت کند. در حقيقت با اين بمباران، پايگاه تعطيل شد. همهي کارها را کاملاً مختل کرده بود. امکان حرکت در پايگاه نبود. هر لحظه يکي از بمبها منفجر ميشد.
پايگاه نوژه متوقف شد و از کار افتاد. پوشش هوايي که نداشتيم، هواپيماها هم نميتوانستند حرکت کنند، روي زمين هم هيچکس نبود. منافقين راحت جاده را گرفتند و آمدند جلو. اينهايي که ميگويند «توي مرصاد ما اينجا بوديم ما اونجا بوديم.» همه دروغ ميگويند. همه اينها بعد از اين اتفاق رفتند آنجا. براي همين است که روي جاده، جنگي صورت نگرفت. جنگ در تپهماهورهاي اطراف بود.
ما که رفتيم توي پايگاه، پر از بمب عملنکرده بود. تعداد دقيقش را نميدانم، قابل شمارش نبود. ولي فکر ميکنم حداقل بين ۱۵۰۰ تا ۱۶۰۰ تا بمب را ديدم. هر جا نگاه ميکردي بمب بود. نيروي هوايي هر چقدر آدم خنثیسازی داشت جمع کرده بود آنجا. آقا «مولان پناهی» بود، «علی مؤذن» بود، خود تيم پايگاه بودند. جالبترينشان «فتحالله عرب» بود. فتحالله الان توي «سوهانک» مرشد زورخانه است. يک تيم يازده نفره کاملاً شکيل بوديم.
پايگاه کاملاً تعطيل بود. اين بمبها هر از چندي منفجر ميشدند. بمبها همه جا بودند؛ توي رمپ، روي باند، توي شيلتر، همه جا ريخته بودند. از آن طرف هم منافقين داشتند ميآمدند. طبق استانداردهاي شغلي، ما چيزي داريم به نام «ويتينگ تايم» يا «زمان انتظار». وقتي مهماتي عمل نميکند، براي خودش تعريفي دارد. مثلاً دستورالعمل ميگويد که «براي خنثي کردن اين نوع مهمات خاص بعد از يک ساعت، بعد از دو روز، شروع به کار کنيد.» همهي اينها در نيروي هوايي تعريف شده است. طبق استانداردهاي ما براي اين نوع بمب بايد 72 ساعتِ بعد شروع به کار ميکرديم. چون تأخير اين بمبها ۷۲ ساعت بود. سرهنگ «سپيدموی آذر»، معاون نيروي هوايي پيش ما بود. بهش گفتيم «ما بايد ۷۲ ساعت بعد شروع کنيم به کار.» ستاري پيغام داد «۷۲ ساعت بعد خود عراقيها ميان اينجا رو پاک ميکنن، نيازي به زحمت شما نيست. بريد پاکش کنيد.»
دست به کار شديم. کارهاي مختلفي کرديم. فقط ميخواستيم که به سرعت پايگاه را پاک کنيم که هواپيماها پرواز کنند. مجبور شديم قواعد کارمان را بگذاريم زير پا. چون بعضي وقتها قواعد جواب نميدهد. مثلاً مينشستيم با تفنگ دوربيندار يکي يکي اين بمبها را ميزديم. ديديم نميشود اين کار را ادامه داد. بلند شديم رفتيم با دست جمعشان کرديم و گذاشتيم کنار هم. يکدفعه يکيشان ميزد و همه را منفجر میکرد. دانه به دانه بمبها منفجر میشدند. وسط کار يک ماشين منفجر شد. دست و پاي بچهها مدام ترکش ميخورد. هر جايي ميرفتيم اين بمبها ميترکيد. ساعت اين بمبها به شکل خودکار زمانبنديشده بود؛ توي يک دقيقه، دو دقيقه تا ۵ دقيقه و گاهی تا ۶ ساعت تنظيم شده بود و به ترتيب بدون کنترل منفجر میشدند.
آقا مولان پناهي بمبها را جمع کرد، آورد گذاشت کنار هم. رفت بيست متر آن طرفتر يک بمب بردارد بياورد. يکي از اين بمبها زمانش رسيد و زد. بقيهي بمبها هم منفجر شدند. موج انفجار مولان را با سر کوبيد زمين. مولان خيلي آدم جالبي بود. طبق عادت خودش شروع کرد به فحش خواهر و مادر دادن به زمين و زمان. به همه چي فحش ميداد. هر چند لحظه يکي از بچههاي ما ترکش ميخورد و دراز ميشد. البته خدا را شکر کسي از بچههاي ما آنجا شهيد نشد.
يک خرده زمان که گذشت، فکر کرديم بياييم يک کار ديگري بکنيم. دو سه نفر با هم نشستيم و گپ زديم. ولي کسي جرئت نميکرد مسئوليتش را قبول کند. بالأخره دل به دريا زديم و گفتيم «ما يه پيشنهاد داريم، ولي مسئووليتي در قبالش نداريم.» پيشنهاد داديم که «بياييد اين باند رو با هواپيما باز کنيد.» اگر پشت هواپيماي شکاري يا جت قرار گرفته باشيد، متوجه فشار موتور هواپيما ميشويد. وقتي هواپيماي شکاري موتورش را روشن ميکند، افتر برنر را که میزند، اگر يک ماشين پشت اين هواپيما باشد، از فشار اَفت موتور، ماشين شروع ميکند روي زمين پرواز کردن. افتر برنر همان فشار بالايي است که مثل آتش از پشت موتور هواپيما ميزند بيرون.
پيشنهاد ما اين بود که «هواپيما رو بياريد بذاريد روي باند. عقب عقب هولش بديم. بعد هواپيما سمت زمين بزنه توي «افتر برنر». اين آتيش موتور هواپيما ميافته توي چترها، چترها رو راه مياندازه و ميبره. ولي ممکنه هواپيما منفجر بشه و خلبان رو از دست بديم.» مسئولين نيروي هوايي قبول کردند، گفتند «بريد همين کار رو بکنيد.» چون واقعاً راه ديگري نبود. هواپيما را از توي شيلتر (آشیانه) آوردند بيرون. از دم همان شيلتر عقب عقب با وسيلهاي که بهش ميگويند «توبار» و هواپيما را با آن ميکشند، هواپيما را هل میداديم سمت جلو. هواپيما نازل افتر برنر خودش را ميزد روي زمين. فشار میافتاد توي چترها و بمبها را ميريخت بيرون.
البته همانطور که هل ميداديم، هر چند دقيقه، يک بمب ميزد و يک نفر از بچهها ميافتاد. بالأخره هر طور بود باند را باز کرديم. باند که باز شد، به هواپيماها گفتند «حالا بپريد.» حالا ميتوانستيم هواپيماها را از توي شيلتر بياوريم بيرون. همهي امکانات پروازي مثل عمليات و فايتر کنترل آمد کنار باند. به خلبانها گفتند «آقا بلند شيد.» حالا دستور چي بود؟ «بريد هر چي ميبينيد بزنيد. جاده رو نابود کنيد. کوه رو بزنيد بريزه. پل رو بزنيد. پشتشون رو بزنيد، جلوشون رو بزنيد که اينها يه جوري وايستن.» هواپيماها رفتند. از چهار بعد از ظهر تا شب پشت سر هم پرواز بود. آمارهاي مهماتي اين پروازها توي نيروي هوايي هست، فکر ميکنم بين ۲۰۰ تا ۳۰۰هزار پوند بمب بردند و ريختند. چون خلبان از اين هواپيما که پياده ميشد، هواپيماهاي بعدي آماده بود. سوار ميشد و ميرفت. بلافاصله متخصصها ميريختند اين يکي هواپيما را شروع ميکردند لود کردن و دوباره هواپيما ميپريد. بالأخره ستون منافقين را بمباران کردند. فردا صبح، از وقتي نور ديده شد، دوباره هواپيماها بلند شدند و تا ظهر بمباران کردند. در نتيجه نيروهاي منافقين که توي جاده بودند، شروع کردند به از هم پاشيدن. اگر مستندهاي اين عمليات را نگاه کنيد، ميبينيد روي زمين چاله هست، اين چاله از چي به وجود آمده؟ فقط کار بمب است. اين زمان هنوز هليکوپترهاي هوانيروز براي زدن منافقين نيامده بودند.
فکر کرديم ديگر کار ما تمام شده. ولی فردا نزديک ظهر مجدداً پايگاه را بمباران کردند. عراقيها فهميده بودند که باند باز شده. يکدفعه ميراژها آمدند. ما ميديديم ميراژ دارد ميآيد. ضدهواييها شليک ميکردند. من خودم برخورد گلولههای 35 ميليمتري به زير هواپيما و جرقههايش را ديدم. فکر کردم الان اين هواپيما سقوط ميکند. ولي نامردها به زير هواپيما زره بسته بودند. بعد که ميراژ رد شد، صداي تاپ تاپ تاپ آمد. نگاه کرديم ديديم که دوباره بمبهاي خوشهای ريختهاند دور و برمان.
همزمان با بمباران، «صياد شيرازی» با يک هواپيمای C130 آمد. همه گفتند «هواپيما پر از موشک ماوريکه.» موشک «ماوريک »معروف است به «گاو وحشي». مخصوص ضدتانک و ضدکشتي و اين جور چيزهاست. موشک ماوريک آورده بودند براي زدن هدفهاي زميني. همان موقع که هواپيما نشست، يکي از اين بمبهای خوشهای رفت توي بال اين هواپيما. منفجر شد و بال آتش گرفت. گفتيم «ديگه کارمون تمومه.» سی130 وسط باند شروع کرد به سوختن. وقتي آتش در هواپيما ميافتد، به سرعت توسعه پيدا ميکند. وسط آن آتش يک گروهبان جوان دويد رفت يکي از اطفاهاي حريق چرخدار را که کنار باند بود، برداشت و آتش را خاموش کرد. با اينکه ارتفاع بال خيلي بالا بود، ولي اين کار را کرد. بعضي اتفاقات را بايد در تاريخ نوشت. کاري که آن گروهبان جوان کرد، بينظير بود.
مرحوم محمدجواد شریفیراد در شهرک سینمایی
پايگاه همدان سهتا شيلتر دارد. شيلترها معمولاً منحني هستند. ولي شيلترهاي پايگاه همدان صاف هستند. فقط پايگاه همدان از اين شيلترها دارد. ميراژها که آمدند، سهتا هواپيما توي شيلترها بودند. پاي يکي از هواپيماها بمب بود، پاي يکي موشک بود، يکي هم لود شده بود. قرار بود بيايند بيرون. يک تعداد از بمبهای خوشهای رفت توي اين سهتا شيلتر. چون جلوی اين شيلترها باز بود. من در آن لحظه منتظر بودم يکی دربرود، من هم دربروم. چون تصورم اين بود که اگر يکي از اين بمبها منفجر بشود، ميزند به بقيهي مهمات و اين سهتا شيلتر و ما و سهتا هواپيما بخار میشويم. هيچ چيزي از ما باقي نمیماند. واقعاً در آن لحظه مدام فکرم اين بود که من دربروم يا بگذارم بقيه دربروند، بعد من دربروم.
فتحالله عرب رفت سر وقت اين بمبها. يکيشان را برداشت، گرفت آورد پيش ما. بعد هم پرتش کرد. پرت که ميکرد، چتر بمب باز ميشد، زياد جلو نميرفت. ميآمد ميافتاد جلوي پای خودمان. تازه فهميديم که ميشود اين کار را هم کرد. من خودم تا قبل آن اين کار به ذهنم نرسيده بود. همه دويديم سمت بمبها. بمبها را برميداشتيم، چترش را سريع ميکشيديم و ميکنديم، بعد پرتابش ميکرديم بيرون محوطه. سپيدموي آذر کنار ما بود. تا اين صحنه را ديد، يکدفعه داد زد «به خدا شما شيريد!» آقا مولان پناهي داد زد «نه بابا، کي گفته ما شيريم؟ ما خريم، شير کِي از اين کارها ميکنه؟» از انفجاري که صبح کنارش اتفاق افتاده بود، حسابي ترسيده بود. بالأخره باند را باز کرديم. هواپيماها دوباره پرواز کردند. صياد هم در اين فاصله خودش رفت منطقه و هليکوپترها را آورد سر وقت منافقين. اين ماجراي نيروي هوايي بود در مرصاد.
من برای اينکه ثابت کنم آن اول روی زمين کسی جلوی منافقين نبوده، يک شاهد ديگر هم دارم. اولين نيروهايی که آمدند آنجا، چه کسانی بودند؟ سربازهاي پاسدار نيروی هوايی؛ با يک تفنگ ژ3. سرباز نيروی هوايی سرباز جنگی نيست. فقط يک ژ3 با چند تا خشاب فشنگ دارد. اگر برويد بهشت زهرا، شهدای مرصاد را در آن تاريخ ببينيد، ميبينيد که تعداد زيادی سرباز نيروي هوايي در يک برهه زمانی شهيد شدهاند. ما که سرباز توی جبهه نداشتيم. اين قدر نيرو روي زمين کم بود که ستاری دستور داد سرويسهايی که ما را میآوردند اداره، اتوبوسهای قراضه نيروی هوايی، اين پاسدارها را سوار کردند و آوردند توی منطقه پياده کردند.
بعد از اين ماجراها بود که همه آمدند. همه آمدند، ولی با کی جنگيدند؟ روی جاده که کسی نبود. همه نيروها از هم گسيخته شده بودند. توی تپهماهورها افتادند دنبال هم. اينکه «ما اونجا بوديم ... برادرها اونجا بودند... .» برای آن زمان بود. اگر آن زمانِ اول بودند که منافقين به تنگه «چهارزبر» نمیرسيدند. اگر بچههای خنثیسازي آن روز پايگاه نوژه را پاکسازي نمیکردند، معلوم نبود منافقين تا کجا پيشروی میکردند.
آخرين دقيقههاي همان روز، پاکسازی داشت تمام ميشد که يک بمب خوشهاي نزديک من منفجر شد. من داشتم چتر بمبها را جدا ميکردم و پرتاب ميکردم، يکدفعه يکي از بمبها ساعتش رسيد و منفجر شد. اين همان بمبی بود که من میترسيدم اگر منفجر بشود چه اتفاقی میافتد. علی مؤذن هم موقع انفجار کنار من بود. علی مؤذن توی روزهای اول جنگ توی همين پادگان خضرايي بود. جزو آنهايی بود که از اولين روزها توی بخش خنثيسازی بود. وقتي بمب منفجر شد، ترکش از زير شکم علی رد شد. خدا را شکر ترکش به بيضههايش نخورد و سالم ماند. ولي ترکش از پا و ران من تا ريشم را گرفت و درب و داغانم کرد.
در واقع تا قبل مرصاد در کل دوران جنگ هيچ اتفاقي براي من نيفتاد. همه کارهايم درست بود. دقيقاً آخرين روزِ آخرين مأموريتم خيلي شديد مجروح شدم. بردندم بيمارستان و دو ماه بستري شدم.
اين هم ماجرای مرصاد بود از زاويهای که کسي به آن نپرداخته.