عصر ایران ؛ هامان وافری - دو سالی میگذرد از آغاز همکاری مشترکمان بر سر آلبوم «شب داروغه»؛ اثری که قرار بود با تنظیمهای بامداد بیات جان بیابد و فراز بگیرد. بدینسبب تماسهایم با بامداد بیات فزونی یافته بود، اما فاصلهی جغرافیایی، همانسان که در بسیاری از همکاریهای دور از هم رخ مینماید، روند تولید را با تأخیر و تعلل مواجه میساخت. اما دریغ و هزار افسوس که او ما را چنان نابهنگام ترک گفت، و دریغی سترگ بر سینهی دوستداران و همراهانش نقش بست؛ زخمی خاموش که تا سالها التیام نخواهد یافت.
در آخرین گفتگوی تلفنی رنج و آزردگی بامداد را از جنگ می شد درک کرد. به صراحت آزرده بود. از پارازیت هایی که روح روان او تاثیرات بدی داشت از آلودگی هوایی که نفسش را بند آورده است و از جنگ و تجاوز دشمن.
در میان هیاهوی روزمره، میان انفجار خبرها، ترندها و تصاویر درخشان سلبریتی ها که هر لحظه نگاه ما را تسخیر میکنند، مرگِ بامداد بیات چیزی فراتر از یک اتفاق زیستی است او صرفاً آهنگسازی نبود که در سکوت و کم کاری خاموش شود؛ بلکه آینهای بود که شکست و در شکست خود، گسست ژرف میان جامعه و وجدان فرهنگیاش را نمایان کرد.
یادمان نرود جنگ فقط خاک را نمیبلعد؛ فرهنگ را میبلعد. جامعهای که هنرمندانش را تنها بگذارد، خود را برای تاریکی طولانیتری آماده کرده است. وقتی گلولهای در آنسوی مرز شلیک میشود، شاید فیزیک یک منطقه را تخریب کند، اما ترکشهای آن بر جان روایتها، زبانها، و احساسها نیز اصابت میکند.به تعبیر موریس مرلو-پونتی: «جسم من، اولین جهان من است » و فرهنگ، بسط همین بدن جمعیست.
هنرمند حافظ این بدن جمعیست. وقتی هنرمند فرسوده، فراموش یا طرد شود، یعنی جامعه اجازه داده است که پیکر فرهنگیاش بیدفاع رها شود. در نگاه پدیدارشناسانه، جنگ تنها یک رویداد بیرونی، سیاسی یا نظامی نیست؛ بلکه پدیداریست که در تجربه زیسته انسان فراز پیدا می کند .جنگ یعنی اضطراب زیسته. جنگ یعنی بیثباتیِ درکشده از آینده. جنگ یعنی گسست رابطه با معنا، آرامش، و خیال در این معنا، جنگ نهفقط خانهها را، که ذهنها را نیز ویران میکند. هنرمند، بهعنوان حسگر جامعه، نخستین کسیست که این فروپاشی را حس میکند و در اثرش بازتاب میدهد.
در واپسین گفتوگوی خود با بهمن بابازاده( موسیقی ما) ، بامداد نهفقط از مشکلات خود سخن گفت، بلکه بیانیهای اخلاقی صادر کرد که فراتر از مصاحبهای معمولی بود. تحلیل گفتمانی این گفتوگو، ما را با لایههایی از کنش درونانتقادی مواجه میسازد؛ نوعی نقد آرام اما ریشهای به ابتذال فرهنگی، بیمسئولیتی حرفهای، و فروکاستن شأن هنر به سطح کالا در این مصاحبه بی توجه به نان قرض دادن های رایج، بامداد با نجابت و وقار، از مسائل عمیقی پرده بر می دارد که بسیاری دیگر یا جرأت گفتنش را ندارند یا آن را به بهای دیدهشدن فروختهاند.
این گفتوگو را باید با دقت خواند؛ زیرا در حیا، حقیقتی عریان را فریاد میزند. او باور داشت که فرهنگی بودن و هنرمند بودن، بیکموکاست، با تعهد به اخلاق، انصاف و مرام جوانمردی گره خورده است.
از منظر پدیدارشناسی، بامداد، فرزند بابک بیات، یکی از مؤثرترین آهنگسازان موسیقی ایران بود؛ اما آنچه او را بامداد بیات میساخت، نه صرفاً تبار هنریاش، بلکه رنجها، اضطرابها و تجربهی زیستهی منحصر به فرد خودش بود.
او حامل رسالتی شخصی بود؛ رنجی که از درون میجوشید و آفرینشهایش را از رنگی دیگر سرشار میکرد. همین رنجهای عمیق و درونی بودند که به نام و زیست بامداد بیات معنا و اصالتی مستقل بخشیدند؛ معنایی که در هر نغمهاش میتپید.به خاطر بسپاریم که تلاشهای بامداد بیات برای بقا در میدان خستهکنندهای که هنر را در لابهلای مناسبات پوچ سلبریتیگرایی، بازاریسازی و فراموشی سیستماتیک مدفون کرده، رشد کرد و رنج کشید.
رنجی که بامداد را می آزرد تنهایی او نبودن فیزیکی او در جمع نبود، بلکه درک زیستهی انقطاع از دیگران ارو را کم تحمل و آزرده می کرد. وقتی جامعه هنرمند را تنها میگذارد، نهفقط در پشتیبانی مادی، که در عدم تشخیص رنج و تجربهی هنرمند، در حقیقت او را از دایرهی «ما» حذف کرده است.
این طرد، یک نابودی نمادین (symbolic annihilation) است؛ و جامعهای که خودخواسته، حاملان حافظه و فرهنگش را نابود کند، بیآنکه بداند، تاریکی طولانیتری را تجربه خواهد کرد: تاریکی در معنا، در هویت، در روایت، در امید همانطور که می دانیم بامداد بیات پیشتر، از یک تصادف سنگین جان به در برده بود. با بدنی درگیر و روحی خسته، اما هنوز با شوق آفرینش و زنده نگهداشتن موسییقی و به آنچه در اندیشه خود داشت . اما آنچه بامداد را خاموش کرد، صرفاً بیماری نبود.
جنگ، فشارهای اجتماعی، انزوا، و یک تنهاییِ ژرفِ فرهنگی، همگی به نحوی در این مرگ سهم داشتند.
در روزگاری که سلبریتیبودن نه به معنای درخشش هنری، بلکه به معنای دیدهشدن در سطحیترین لایههاست؛ در زمانی که شبکههای اجتماعی نه ابزار معنا، که بازار مصرف چهرهها شدهاند، چهرههایی چون بامداد بیات، که با تأمل و زخم و صداقت خلق میکردند، نهفقط کمتر دیده شدند، بلکه بهآهستگی محو شدند.
جامعهی ما، بهشکل نگرانکنندهای، استعداد فراموشی دارد. فراموشی نهتنها آدمها، که معناها، روایتها و حتی ریشهها. فراموشی، نوعی بیحسی است: به درد دیگری، به خاموشی تدریجی هنرمند، به خشخش فروپاشی حافظهی فرهنگی.
و سلبریتیگرایی، دقیقاً همین فراموشی را تقویت میکند. چهرههایی هر روز میآیند و میروند، بدون عمق، بدون ریشه، بدون بقا. و آنها که عمیقاند، اغلب در تاریکی فرو میافتند، بیآنکه کسی چراغی روشن کند. وقتی هنرمند خاموش میشود، حقیقتی در جامعه پنهان میماند. وقتی فراموش میشود، خاطرهای به تاریکی میرود. و وقتی در رنج تنها میماند، معنا بیصدا فرو میریزد. و این، همان «تاریکی طولانیتری» است که آن جامعه، به دست خویش، برای خود تدارک دیده است.
در نگاهی باومنی – برگرفته از اندیشههای زیگموند باومن (Zygmunt Bauman)، جامعهشناس و نظریهپرداز لهستانیتبار که مفهوم «مدرنیتهی سیال» را در توصیف وضعیت متغیر و ناپایدار انسان معاصر به کار برد – میتوان گفت مرگ بامداد، نشانهایست از مرگ نمادین تعهد در جامعهی سیال امروز؛ جایی که زندهماندن، نه صرفاً یک وضعیت زیستی، بلکه تابعیست از میزان توانایی پیوستن به چرخهی مصرف فرهنگی. مرگ بامداد، تلنگریست برای مای شب زده -برای همهی ما که هنوز به صدا، به موسیقی، به حافظه، و به مسئولیت فرهنگی اندکی باور داریم.
شاید در همین سکوت اخلاقی و باور به فردا بود که بامداد معنا یافت. در دیدارهای با بامداد مطلبی دردناک را بارها از او شنیدم. به رغم عارضه های بیماری هوشیاری و خرد هنری او درک دقیقی از زیست، مرگ و آینده اش را تصویر می کرد؛ او میدانست که شاید اکنون فهمیده نشود، اما حقیقت ، همواره راه خود را به آگاهی خواهد یافت و آیندگان از هنر او و رنج های او بسیار خواهند نوشت.
میگفت: «روزی میفهمند و میگویند: این همون بود آ. ای داد، فلانی هم رفت!» و شاید اکنون زمان آن است که بفهمیم. نه برای سوگواری، که برای بازنگری در خویشتن؛ برای احیای آنچه او به آن وفادار ماند: هنر به مثابه اخلاق، و فرهنگ به مثابه تعهد.
او رفت، اما او در آثار ادامه دارد و جاریست و شاید این جستار، این واژهها، فرصتی باشند برای بازاندیشی. که جامعهای که هنرمندانش را در سختترین روزها تنها میگذارد، دیر یا زود، تاریکی را تجربه خواهد کرد. گویی شاملوی بزرگ این شعر را که در رثای فروغ فرخزاد سرود، برای تمام آنانی سروده باشد که پیش از خاموشیشان، ما را هشدار داده بودند. و این بار در وداع با بامداد بیات، این سروده را باید با رنجی عمیق دوباره و دوباره بخوانیم :
“ نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد.
متبرک باد نام تو!
و ما هم چنان دوره می کنیم شب را و روز را
هنوز را ! “