خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «ما غیر از امام حسین (ع) چه داریم؟ بیا خونهمو ببر، اصلا جون من و بچههامو بگیر اما جدایی از قافلهی کربلا رو از ما نخوا؛ مگه ما الآن چیکار کردیم؟ یه سینی میوه که نشون دادن نداره؛ نه نه، از من عکس نگیر» زن جوانی که عبا را دور کمرش بسته بود جلو آمد: «شما زائرید؟ جا میخواین؟ قدمتون سر چشم من» به طرف مرد همسایه برگشت: «ابو نبی، اینقدر بدخلقی نکن، بزار مهمون من باشن، بامیه بار گذاشتم، با نون تنوری تازه، بفرمایید بفرمایید»
مرد که حالا میدانستم اسمش ابو نبیست سبدهای میوهی کوچکی که بچهها برایش میآوردند را در سینی خالی کرد: «نه حبیبه خانم، خبرنگار و عکاسن، میگن ما آدمای عجیبی هستیم! اومدن از ما عکس بندازن و به دنیا نشونمون بدن، چی بگم والا، هر چی دارم میگمشون ما کارهای نیستیم قبول نمیکنن»
زن با عبا رو گرفت و آرام آرام خودش را به من نزدیک کرد: «ما خیلی خوشحالیم، اینقد خوشحال که از دیشب هیچکدوممون نخوابیدیم و منتظریم؛ آخه کی فکرشو میکرد ما هم بتونیم؟ خودت که باسوادی، حتما میدونی روستای «خلیفه حیدر» اونقدرا توی چشم نیست، ما از دنیا پرت شدیم این گوشه اما دوست نداشتیم از قافلهی امام حسین (ع) جا بمونیم، به نظرت ما رو قبول میکنه؟ تو چیزی تو کتابا نخوندی که بگه امام حسین (ع) هدیه آدم فقیرا رو قبول میکنه یا نه؟
من فقط یه قابلمه بامیه دارم و نون تنوری، غذای خودم و بچههامه، گفتمشون چیزی نمیخوریم تا مهمونا برسن؛ زنهای دیگه هم هستن، میخوای باشون صحبت کنی؟» بعد خندید و خودش را به شانهام زد: «مردا همیشه کمحوصله و بیاعصابن، از ابو نبی دلخور نشو، استرس داره که به بهترین شکل پذیرایی کنه؛ حالا چی میگی؟ بریم پیش خواهرام؟ شاید ما حرف همو بهتر فهمیدیم.»
آمادهاید؟
دستهای حبیبه از کار زیاد آفتاب سوخته و خشن شده بود اما مهربانی عجیبی داشت، حسی که تا ته دلت را روشن میکرد، دنبالش دویدم، خانمها داشتند «ثوب»_پوششی بلند و توری که زنان عرب در مراسم مهم بر روی پیراهنهایشان میپوشند_ میپوشیدند، با دیدنشان یاد فیلمهای تاریخی افتادم که کل قبیله در یک اتفاق به جنبوجوش میافتاد. زن میانسالی شروع به غر زدن سر عروسش کرد: «قرمز؟ اونم الآن؟ خجالت داره!»
عروس با عصبانیت بازوی دختر چند ماههاش را کشید و بلوز قرمز را تنش کرد: «چیکار کنم عمه؟ هزار بار بش گفتم این بچه لباس مشکی نداره، هی امروز و فردا کرد، امروز و فردا کرد تا الآن که مهمونا دارن میرسن»
زن به طرف بقیه برگشت: «آره، بزارید همهی تقصیرا رو بندازه گردن پسرم؛ چرا نمیگی به ما گفتی رفتی کلاس خیاطی و حالا که گفتیم خب حداقل برا دخترت لباس عزا بدوز دروغت ...استغفرالله... بدو بدو دختر، این حرفا چه فایده داره... چای آمادهست؟ هِل گذاشتی؟ حوریه، مادرت گفت یه بسته نبات مشهد داره، بدو بیارش، زهرا، آب جوشید؟ مجیده، برنجت ته نگیره خاله»
خوش آمدی یما
هر کسی سرش به کاری گرم بود، انگار مثلا صبح روز عروسی باشد، با این فرق که همه، لباسهای مشکی تنشان بود، لباس عزای شیخشان، امام حسین (ع)! زنها به دختر جوانی که معلوم بود صدای زیبایی دارد اصرار میکردند برایشان روضه بخواند، دختر که شستن استکانها را تمام کرده بود نشست گوشهی اتاق پذیرایی و شروع به خواندن کرد، شعرهایش سوز عجیبی داشت، از غربت حضرت زینب (س) میگفت و سر بریدهی خورشید و ستارگان بر نی.
حبیبه همانطور که اشک و آب دماغش یکی شده بود کنارم نشست و سینی چای را جلویم گذاشت، زن پیری که به سبک قدیمیها روی چانه و بالای ابروهایش را خالکوبی کرده بود چند سوالی از حبیبه پرسید و بعد بلند بلند به من خوشآمد گفت: «خوش اومدی یما؛ غریبی نکن دخترم، اینجا هم خونهی خودت؛ حبیبه گفت تو خبرنگار، ما داریم آماده شد برای مهمان که داشت آمد، ما خیلی منتظر بود»
فارسی را دست و پا شکسته حرف میزد اما نگاهش زیر آن عصابهی مشکی_پارچهای ابریشمی که زنان سنوسالدار عرب به نشان بزرگی و در عزا مانند عمامه دور سرشان میپیچند_ ابهت خاصی داشت، حبیبه با زور جلوی خندهاش را گرفت بود، دست پیرزن را گرفتم و عربی صحبت کردم، با اخم نگاهم کرد: «خو یما، زودتر میگفتی عربی تا اینقد برای جملهبندی فارسی اذیت نمیشدم» حبیبه همانطور که دور میشد از خنده ریسه رفت.
شیخ عشیره
پیرزن با تمام زورش به زغالهای سرخ شده فوت کرد و بهترین و قدیمیترین قوری بندزدهاش را روی منقل گذاشت، عطر چای هلدار عربی خانه را برداشت، همه صلوات فرستادند و شروع به شکستن کلههای قند کرد:
«برای عرب از شیخ بزرگتر و عزیزتر نیست، هر عشیرهای شیخی داره و وقتی به رحمت خدا بره، زنها براش ثوب میپوشن، عصابه میبندن، نوحه میخونن و مردا با دشداشههای تا زده و بیرقها بیرون میریزن که بگن چی؟ تا بگن ما از مُردن بزرگمون ناراحتیم، غصهداریم، اما سینهی امام حسین (ع) تو روز عاشورا، زیر سم اسبها خورد شد، تن مبارکش سه روز زیر آفتاب موند، بمیرم برای سیدتی زینب (س)، اینها بزرگزادن، فکرش رو بکن، از کنار برادرش گذشت و اونو تو همچین حالتی دید، عمامهی امام حسینو خونی و خاکی دید، شیخ عشیره بود امام حسین (ع) اما کسی براش بیرق بیرون نیورد، های های، میبینی ما چه دردی به دلمون داریم؟ میبینی دختر؟
حالا اگه همه زنهامون عصابه ببندن و همهی مردامونم بیرق بیرون بیارن در عزای شیخمون امام حسین (ع) کافی نیست، امام حسین (ع) که یه شیخ معمولی نبود تا چند روزه فاتحهاش تموم شه، فاتحهی امام حسین (ع) به اندازهی همه تاریخه، عزای کربلا تمومشدنی نیست تا روزی که صاحب ثار بیاد و پرچم سرخ جدش رو به دست بگیره»
آمدند
حبههای قند از میان انگشتهای کشیدهی پیرزن روی پارچهی سفید میافتاد و نوهها آنها را توی قندانها میچیدند که صدای ولوله بالا گرفت، همه بیرون دویدند، پسر ده یازده سالهای همانطور که نفس نفس میزد با انگشت به رودخانه اشاره داد، زنها با گریه کِل کشیدند و به سوی آب دویدند، آنقدر سریع میدویدند که فراموش کردم کفشهایم را بپوشم و دنبالشان افتادم، بچهها به کمک بزرگترها سینیهای میوه را میآوردند و جوانترها بر کرانهی شط، نوحه میخواندند و یزله میرفتند.
آقای عکاس لنز دوربینش را آماده کرد، نفسها در سینه حبس شده بود، حبیبه پشت سرم ایستاد: «اینجایی عزیزم؟ خوب شد گمت نکردم؛ میبینی؟ بالاخره دارن میان» و سرم را به طرف رودخانه چرخاند، جمعیتی از زنها و مردها و کودکان مشکیپوش، آنطرفِ رودخانه ایستاده بودند و ما اینطرفش؛ زنها گریه میکردند اما مردها پاچهی شلوارهایشان را بالا زدند و قایقها را به جان رودخانه انداختند!
لبیک یا حسین (ع)
قایقها خالی رفتند و پر برگشتند، چهرهها خندید؛ پسر جوانی با دست میوه در دهان زائران میگذاشت، زنی با اسپری عطر به استقبال زنها رفته بود و خوشبویشان میکرد، مردی پیرمردی را به دوش گرفته بود و از بریدگیهای رودخانه با تقلا بالا میآمد و من، سرگشته و متحیر، با پای بیکفش و روی رملهای داغ کنار رودخانه ایستاده بودم و خشکم زده بود: «اونا کی بودن؟ شما کی هستین؟ خدای من، نکنه قیامت شده! اما روز قیامت که همه از هم فرار میکنن، دوست از دوست، فرزند از مادر؛ ولی اینجا... چرا همه آسمونن؟»
به سمت ابو نبی دویدم، محاسنش از اشک چشمهایش تر شده بود: «شما کی هستین ابو نبی؟ مگه میشه آدمای یه روستای دور افتاده مثل روستای شما، تو اوج نداری هر چی دارن رو پیشکش کنن به زائرای اباعبدالله (ع) و بگن هیچ کاری نکردیم؟! مگه میشه؟»
یکی از زائرها دست ابو نبی را گرفت تا ببوسد اما او دستش را کشید و سر زائر را بوسید، زائر به هق هق افتاد: «وقتی از شوشتر با پای پیاده و به نیت زیارت آقا حرکت کردیم میدونستیم تو مسیر شعیبیه به رودخونهی دز میرسیم اما فکرشم نمیکردیم اینطور با موکبهای دریایی به استقبالمون بیاین، ما با خودمون میگفتیم یکیمون باید به دل آب بزنه و تو روستاتون دنبال کرایهی قایق باشه اما چی دیدیم؟ قایقهاتون با سینی میوه و غذا به استقبالمون اومد.» ابو نبی مرد زائر را به آغوش کشید و آرام «لبیک یا حسین» گفت، و مرد پرچم سرخ اباعبدالله (ع) را بالا آورد، مثل عقیقی در دل یک جغرافیای دورافتاده و ناگاه تمام لبها ذکر کربلا شد: «لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ... لبیک یا حسین ...»
عکاس: علی معرف
انتهای پیام/