خبرگزاری فارس اصفهان، عاطفه علیان؛ ۴۵ روز از فتح خرمشهر گذشته بود؛ ۱۷ روز سختی در منطقه شلمچه داشتیم؛ برای اولین بار بود که به خاک عراق میرفتیم؛ هوا داغ و لحظهها آبستن اتفاقات تلخ بود؛ دشمن از ۳ ضلع همزمان حمله کرده بود؛ ورودی شلمچه منطقهای نام داشت به اسم پنجضلعی؛ گردان ۱۰۶ امام حسین(ع) به این منطقه رسید؛ بچههای گردان به پشت کانال ماهی رسیده بودند. من فرمانده گروهان بودم و سرستون حرکت میکردم.
هجوم انبوه آتش و سرب بود که بر سر بچهها میبارید و مجبور به عقبنشینی شدیم، ۲۳ تیرماه ۱۳۶۱؛ چهارشنبه روزی بود که تمام بچههای گردان را به پشت خاکریز هدایت کردم که لحظه آخر انفجاری رخ داد و ترکش خورد به پای چپم؛ خودم را از ماشین که پر از مهمات بود بیرون انداختم و با چفیه جلوی خونی که میپاشید را بستم؛ ماشین منفجر شد و بر داغی هوا افزود؛ خون در رگهای تفتیده شلمچه میجوشید؛ بعثیها مرا به پشت خاکریز کشیدند و به بیمارستان رسیدگی به مجروحان منتقل شدم و این آغاز اسارت من بود.
اینها خاطرات حاج علی سلمانی است که این روزها در دفتر کوچکی کار وکالت میکند؛ بر روی میزش پر از پروندههایی است که مشکلات حقوقیشان به دست او حل میشود.
حاج علی، فرزند سوم خانواده است و از اهالی محله پایین دروازه اصفهان؛ محمد، برادر بزرگش، پیش از انقلاب با رژیم پهلوی مبارزه میکرد؛ او تعریف میکند که برادرش به همراه دیگر نیروهای انقلابی با کوکتل مولوتوف به شهرداری خیابان بزرگمهر حمله کردند و علی مأمور شده بود که اوضاع را به اطلاع برادرش برساند؛ پس از انقلاب، محمد سلمانی از مؤسسان سپاه در تبریز شد و با از بین بردن فعالیتهای تخریبگرانه حزب خلق مسلمان تبریز، آرامش را به این منطقه برگرداند.
غائله کردستان پیش آمد و محمد، برادر بزرگ حاجعلی، مأمور برگردان امنیت در شهر شاهیندژ و بوکان شد؛ در سال ۶۰ هم به توصیه شهید قربانی و سردار رحیم صفوی به عنوان طراح عملیات لشگر ۲۵ کربلا انتخاب شد و در عملیات فتحالمبین به ضرب گلوله تک تیرانداز بعثی به شهادت رسید.
حاج علی سلمانی هم در سال ۵۹، کنار برادر به عنوان نیروی بسیجی به شاهیندژ اعزام شد؛ میپرسم مادر به راحتی رضایت داد که دو پسرش به جبهه بروند؟ سری تکان میدهد و میگوید به راحتی.
حاج علی از شاهیندژ بر میگردد و با تشویق محمدرضا ابوشهاب که برای جبهههای جنوب نیرو جمع میکرده، به لشکر ۱۴ امام حسین(ع) پیوست.
شهید رفیعی؛ چریکی دلیر و فرمانده شجاع
آفتاب پاییز هنوز هم داغ بود؛ صداهای انفجار پیدرپی و توپهای دورزن دشمن، شهر را زیر آتش گرفته بود؛ ما که نیروهای شهید خرازی بودیم، در پادگان انرژی اتمی سازماندهی شدیم برای عملیات شکست حصر آبادان؛ فرمانده گروهان ما شهید رفیعی بود، یک چریکی دلیر که در لبنان آموزش دیده بود؛ یادم میآید موقع تمرین وقتی پروانه میزدیم، تیر میزد که درست حرکت را انجام دهیم؛ اول فکر میکردیم تیر مشقی است که بعد فهمیدیم میدان جنگ است و خبری از تیر مشقی نیست.
حاج علی سلمانی اینجا که میرسد گلویی تازه میکند و ادامه میدهد: قبل از عملیات شکست حصر آبادان، برادرم، محمد، به دارخوین آمد و چند شب پیشم بود؛ پس از شکست حصر آبادان با عملیات طریقالقدس، بیش از ۳۰۰ کیلومتر از خاک ایران را از کنترل نیروهای بعثی خارج کردیم؛ در همین عملیات طریقالقدس از ناحیه دست و شکم مجروح و از عملیات چزابه و فتحالمبین به گردان ۱۰۶ لشگر امام حسین(ع) ملحق شدم.
شهید شاملو گردان ۱۰۶ لشگر امام حسین(ع) را سازماندهی کرد و ما در فراگیری تفنگ ۱۰۶ میلیمتری ماهر شدیم؛ البته در عملیات چزابه امکان استفاده از این جنگافزار سنگین را نداشتیم تا رسیدیم به عملیات فتحالمبین.
پس از خاکسپاری برادرم که در عملیات فتحالمبین به شهادت رسیده بود، برای شرکت در عملیات بیتالمقدس عازم جبهه شدم؛ فتح خرمشهر اولین عملیاتی بود که جنگ شهری را تجربه میکردیم و صبح روز دوم عملیات، وارد خرمشهر شدیم؛ مقاومت شدید و تعداد نیروهای ما کم بود و بعثیها فکر میکردند ما پشت خاکریز مستقریم!
سیلی محکمی از شهید خرازی خوردم
حاج علی سلمانی لبخندی میزند، انگار که یاد خاطرهای افتاده باشد و میگوید: یکی از نیروهای ما که به زبان عربی مسلط بود، برای مذاکره پیش عراقیها رفت، چند ساعتی طول کشید ما فکر کردیم به اسارت گرفته شده که دیدیم برگشت و پشت سرش بعثیها گروه گروه تسلیم میشدند؛ از یک طرف تعدادی از نیروهای بعثی به رود اروند پریدند که با شنا خود را به کشورشان برسانند که توسط تیراندازها به آنها شلیک میشد.
بعد از ظهر سوم خرداد سال ۶۱، شهید خرازی دستور داد که نیروهای گردان ۱۰۶ به سمت شرق گمرگ راهی شوند؛ چون در آن قسمت بیشتر از بقیه جاها مقاومت وجود داشت.
عصر دوشنبه بود و مردم خرمشهر خانه و زندگی را رها کرده بودند و از ساختمانها تکتیراندازها تیر میانداختند؛ هجوم انبوه آتش و سرب و باروت، خرمشهر را به جهنم سوزانی بدل کرده بود و ما با چنگ و دندان از وجب به وجب این خاک دفاع کردیم.
درختان تلخ میموزا و نخلها در کوچه پس کوچههای اهواز در گرما میسوخت و صدای طیاره بعثی آسمان را خط انداخت و با شلیک نیروهای ما سقوط کرد و مهمات و غذا و آذوقه به دست ما رسید؛ در همین حین که عطش گرما غالب شده بود، نزدیکی گمرگ، وانت هندوانه رسید و بچهها مشغول خوردن هندوانه بودند که شهید خرازی رسید و سیلی جانانهای بر گوش من زد که چرا به سمت شرق گمرگ نرفتیم؟
اینجا که میرسد چشمان حاج علی برق میزند و میگوید پس از فتح خرمشهر، شهید خرازی مرا به آغوش کشید و بابت سیلی طلب حلالیت کرد.
در عملیات رمضان اسیر شدم
حالا دیگر خونینشهر از اشغال نیروهای بعثی درآمده بود و ما به آغوش شهرمان برگشتیم و آماده شدیم برای عملیات رمضان؛ حاج علی سلمانی در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعثی درمیآید و تا ۲۶ مرداد سال ۶۹ در اردوگاههای موصل روزگار سختی را از سر گذراند.
به او میگویم اگر بازگویی خاطرات تداعیکننده روزهای تلخ است، نیازی به بازتعریف نیست؛ سری تکان میدهد و میگوید: خاطرات اسارت نیاز به جلسهای دیگر دارد؛ روزگار سختی بود؛ یادم میآید وقتی ترکش خورده بودم و به اسارت گرفته شدم به بیمارستانی در بصره اعزام شدم؛ در محوطه، مجروحان تو هم وول میخوردند و سروصداها تو هم پیچیده بود.
مقابل تختم، مجروح بعثی بود که شیون و زاری میکرد و به محضی که فهمید من ایرانی هستم مرا به رگبار فحش و ناسزا بست؛ هیچ امکاناتی نبود و همین باعث شد استخوان روی هم جوش بخورد و پای چپم کوتاهتر شود. البته این بین اسرایی که از ناحیه دست و پا جراحت داشتند رایج بود؛ پس از آزادی، همین پایم ۳ بار مورد جراحی قرار گرفت تا بهبودی حاصل شد.
ابوترابیفرد، زیستن در اسارت را به ما آموخت
حاجعلی سلمانی از دوران اسارتش جز درد و رنج حرفی ندارد، اما وقتی نام سیدعلی ابوترابیفرد به میان میآید، اخمهایش باز میشود و میگوید: من در اردوگاه موصل همبند حاجآقا ابوترابیفرد بودم و آنجا بود که زیستن در اسارت را از او آموختم.
او ادامه میدهد: هر اردوگاه از ۱۰ الی ۱۳ آسایشگاه تشکیل شده بود که در هر آسایشگاه ۱۲۰ تا ۱۳۰ اسیر در بدترین شرایط نگهداری میشدند؛ ما شانس آورده بودیم که اسامی ما در لیست صلیبسرخ ثبت شده بود و میتوانستیم هر از چندگاهی نامهای برای خانوادههایمان بفرستیم؛ شرایط اسفباری در اردوگاه حاکم بود؛ یکبار در حال گلدوزی نام بردار شهیدم بودم که به این علت ۱۰ روز انفرادی خوردم؛ خیلی از بچهها در اردوگاهها شهید و یا در اثر شکنجه معلول شدند.
همزمان با حمله عراق به کویت اطلاعیهای از رادیو اردوگاه پخش شد و اسیران متناسب با مدت زمان اسارت، به آغوش وطن برگشتند.
حاج علی سلمانی پروندههای موکلانش را بر روی میز مرتب میکند؛ او که پس از آزادی تحصیلاتش را در رشته حقوق تکمیل کرده، این روزها را به حل مسائل موکلانش اختصاص داده است که بیشتر مشکلاتشان، خانوادگی است؛ او ساعتها برای جوانانی وقت میگذارد که با اندکی مشکل، درصدد خاتمه دادن روابط زناشویی هستند و حاج علی سلمانی از خاطراتش در اسارت دشمن میگوید و اینکه چگونه آموخته بود خود را با شرایط دشوار اسارت سازگار کند.
انتهای پیام/۳۶۴۹/آ/