به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: احمد عقیقی از روزهای حضور در جبهه و اسارت میگوید که در ادامه میخوانید.
اولین اعزام شما به جبهه چه زمانی اتفاق افتاد؟
من اوایل سال ۱۳۶۵ از طریق ارتش به جبهه اعزام شدم. حدوداً ۲۱ ماه در جبهه جنوب بودم و در لشکر ۷۷ خراسان در تنگه چزابه و فکه خدمت میکردم و در عملیاتهای مختلفی شرکت داشتم. یکی از عملیاتهای مهمی که آن زمان در آن حضور داشتم عملیات کربلای ۶ در نفتشهر بود. برای آزادی نفتشهر عملیاتی انجام دادیم که در اصل پوششی برای عملیات کربلای ۵ بود. ارتش عراق تصور میکرد ما از غرب عملیات خواهیم کرد و نیروهایش را به غرب کشور در سومار و گیلانغرب برده بود. این دو عملیات تقریباً همزمان با هم انجام شد. فقط ما عملیات را زودتر از کربلای ۵ انجام دادیم که یک تاکتیک نظامی بود. ارتش بعث فکر میکرد ما یک عملیات بزرگ را در غرب انجام خواهیم داد و به همین دلیل امکانات و تجهیزاتش را به غرب برد و خلأیی در جنوب به وجود آمد. رزمندگان هم از این خلأ استفاده کردند و در عملیات کربلای ۵ موفق شدند.
شما از چه شهری به جبهه اعزام شدید؟
من از زنجان اعزام شدم و سه ماه آموزشی را در عجبشیر گذراندم. آموزشهای خیلی سخت و فشردهای داشتیم و بعد به لشکر ۷۷ که در تنگه چزابه مستقر بود اعزام شدم.
امکانات و وضعیت نظامی لشکر ۷۷ در آن مقطع چگونه بود؟
لشکر ۷۷ یکی از مهمترین لشکرهای کشور است. نیروها از روحیه بسیار بالا و امکانات خوبی برخوردار بودند و فرماندهان و سربازان نیز روحیهشان برای خدمت بالا بود. من سال ۱۳۶۵ که اعزام شدم در مأموریتهای مختلفی شرکت کردم. گردان ما طوری بود که به گردان خانه به دوش معروف شده بود و مدام از این جبهه به جبهه دیگری میرفت و در عملیاتها و پشتیبانیهای مختلفی شرکت میکرد.
سال ۱۳۶۵ شرایط جبههها حساس بود. شما به عنوان سرباز آمادگی روحی روانی برای انجام عملیاتهای بزرگ را داشتید؟
از خانواده ما چهار نفر در جبهه شرکت کردند. دو نفر رزمنده بودند، یک نفر آزاده و جانباز شد و یکی دیگر از برادرها نیز به شهادت رسید. چهار برادر به تناوب هشت سال دفاع مقدس را در جبههها بودیم. دو برادرم قبل از من در جبهه بودند و آنها که به جبهه میرفتند و برمیگشتند از جبهه و رزمندگان برایمان تعریف میکردند که تأثیر زیادی در روحیات من میگذاشت و این اتفاقات پیش زمینهای برای اعزام من به جبهه بود. برادر بزرگم اوایل جنگ در گروه ۵۵ توپخانه اصفهان بود و در آزادسازی مهران و دهلران حضور داشت. دو سال در جبههها بود. بعد از دو سال که ایشان از جبهه برگشت برادر دیگرم اعزام شد و ایشان ۱۷ ماه در کردستان و سقز حضور داشت و از حال و هوای غرب کشور برایمان میگفت. به همین دلیل من با روحیه ایثارگری و با این فضا آشنایی داشتم. خودم هم تلاش داشتم زودتر به جبهه بروم و میخواستم از طریق سپاه و بسیج راهی جبهه شوم که موفق نشدم. در آخر سنم به ۱۸ سالگی رسید و برای انجام خدمت سربازی به ارتش پیوستم.
برادرتان در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
اواخر سال ۱۳۶۷ برادرم مهدی از طریق سپاه راهی جبهه شد و جزو نیروهای ۳۱ عاشورا بود. همزمان من هم در جبهه بودم و ایشان هم اعزام شد. اواخر جنگ بود که من اسیر شدم و مدت کوتاهی پس از اسارت من، برادرم به شهادت رسید. خبر شهادت برادرم و خبر اسارت من همزمان به خانوادهمان داده شد. ۲۱/ ۴/ ۱۳۶۷ من اسیر شدم و برادرم ۱۰/ ۶/ ۱۳۶۷ در میاندوآب و در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید. زمان شهادتش من در اسارت بودم و از شهادتش خبر نداشتم. دو سال و نیم که در اسارت بودم اطلاعی نداشتم برادرم به شهادت رسیده و وقتی به میهن برگشتم فهمیدم برادرم شهید شده است.
شما در آن تاریخ چگونه به اسارت دشمن درآمدید؟
من دو سال سربازیام را انجام داده بودم و اواخر خدمت بخشنامهای آمد که در آن چهار ماه به خدمت نظام وظیفه اضافه میشد و در مجموع خدمت سربازی ۲۸ ماه میشد. صدام در تیر ماه عملیات کرد و ما در فکه به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم. ما ۱۲ نفر بودیم و یک توپ ۱۰۶ داشتیم که متوجه شدیم عراقیها ما را محاصره کردهاند. ابتدا فکر میکردیم تانکهایی که از پشت سرمان میآیند متعلق به لشکر ۱۶ زرهی قزوین است، اما وقتی تانکها بیشتر نزدیک شدند و پرچم عراق را روی آنها دیدیم فهمیدیم در محاصره هستیم. تصمیم گرفتیم با ۱۰۶ خودمان را از مهلکه نجات بدهیم تا دست دشمن نیفتیم. به یک سه راهی رسیدیم و آنجا تانکهای بعثی را دیدیم که انتظارمان را میکشند. در ۱۰ متری عراقیها قرار داشتیم و نمیدانستیم در آن موقعیت باید چه کار کنیم. من میخواستم با آرپیجی به سمت تانکهای عراقی شلیک کنم که یکی از دوستانم اجازه نداد و گفت ما در محاصره هستیم و نمیتوانیم هیچ کاری کنیم. در نهایت تسلیم شدیم و پس از خلع سلاح به اسارت دشمن درآمدیم. بعد از اسارت ما باز هم اسیر گرفتند و تا غروب ۴۰۰ اسیر شدیم. نزدیک غروب ماشینهای ارتش بعث ما را به سمت عراق بردند. جزو آخرین اسرایی بودیم که به اسارت دشمن درآمدیم. عراق در سال ۱۳۶۷ عملیاتهای زیادی انجام داد. آخرین عملیات ارتش بعث همین عملیاتی بود که من در آن اسیر شدم.
ارتش بعث در این عملیاتها نفوذی هم به خاک ما داشت؟
حامیان صدام سال ۱۳۶۷ ارتش عراق را به لحاظ نظامی، تجهیزات و امکانات مجهز کرده بودند و خیلی تقویت شده بود. شوروی تکنسینهایش برد موشکهای صدام را به حدی رسانده بودند که تا تهران هم میرسید. قبل از آن سابقه نداشت برد موشکها به تهران برسد. آلمانیها شیمیایی میدادند و امریکاییها نقشههای عملیات را ترسیم میکردند. اولین عملیات دشمن در سال ۱۳۶۷ بازپسگیری فاو بود و پس از ۲۰ ماه ما فاو را از دست دادیم. بعد از آن در جزیره مجنون و شلمچه عملیات کرد و چهارمین عملیاتش را در فکه انجام داد که آنجا ما اسیر شدیم. دشمن از چند محور به کشور حمله کرد و تا نزدیکیهای پل کرخه در اندیمشک هم آمد و هدفش هم بیشتر گرفتن اسیر بود. میخواست توازن اسرا بین ایران و عراق برقرار شود. ما از آنها ۷۰ هزار اسیر داشتیم ولی آنها شاید تا آن تاریخ حدود ۲۰ هزار اسیر داشتند. صدام هم سفارش کرده بود تا میتوانید اسیر بگیرید و همین هم شد و اسیر زیادی گرفتند. در آن روزها تعداد زیادی اسیر شدند. شهید هم کم ندادیم. جنگیدن در گرمای تابستان خوزستان خیلی سخت بود و از تشنگی شهید میدادیم. دشمن اواخر جنگ از تجهیزات و امکانات بالایی برخوردار شده بود و برعکس دست ما از امکانات خالی بود. با اسلحه انفرادی نمیتوانستیم جلوی هلیکوپتر، تانک و نفربر را بگیریم و به همین دلیل موفق شدند و در نهایت ما را هم به اسارت درآوردند.
خودتان در اسارت چه وضعیتی داشتید؟
من در ۲۰ سالگی اسیر شدم. آنجا جزو اسرای مفقودالاثر بودم. ثبت نام نشده بودم، خانوادهام خبر نداشتند و کسی در ایران از سرنوشت ما خبری نداشت. هیچ اطلاعی از ما به ایران نرسید و متقابلاً من هم اطلاعی از وضعیت ایران و خانوادهام نداشتم. خانوادهام فقط میدانستند مفقودالاثر هستم و نمیدانستند که شهید شدهام یا اسیر. سال ۱۳۶۷ سال سختی برای خانوادهام بود و بر پدر و مادرم خیلی سخت گذشت. هنگام اسارت هشت ساعت ما را در مرز با دستهای بسته زیر آفتاب سوزان خوزستان قرار دادند و بدون دادن آب همهمان گرمازده شدیم. در العماره به خاطر تشنگی و گرمازدگی شهید دادیم. از جمع ۱۲ نفره دوستانم فقط من زنده ماندم و بقیه به شهادت رسیدند. پیکر دوستانم را آنجا دیدم. خیلی شرایط سختی بود. از تشنگی و گرسنگی در حال جان دادن بودیم. تعداد اسرا زیاد بود و عراقیها نمیتوانستند امکانات، آب و ماشین را تهیه کنند و ما را به اردوگاهها ببرند. در اردوگاه تکریت سختگیریهای زیادی داشتند. در یک چهاردیواری بودیم و فقط آسمان و خورشید را بالای سرمان میدیدیم. کتک و شکنجه هم زیاد بود. شکنجه روحی و جسمی زیادی به ما میدادند. امکانات اردوگاه خیلی کم بود و جا برای خوابیدن و غذا نداشتیم و بدنمان خیلی تحلیل رفته بود. هنگام آزادی من یک جوان ۲۲ ساله با ۴۰ کیلو وزن بودم.
پس از بازگشت به میهن وقتی خبر شهادت برادرتان را شنیدید چه احساسی داشتید؟
بعد از اسارت روحیاتم خیلی متحول شده بود. حال و هوای استقبال از آزادگان خیلی خاص بود. من هم، چون مفقودالاثر بودم خیلیها فکر میکردند شهید شدهام. پس از بازگشت به میهن استقبال گرمی از من کردند. قبل از اسارت خانهمان در ماهدشت زنجان بود و بعد از اسارت من و شهادت برادرم پدر و مادرم به قم رفته بودند و من از این جابهجایی بیاطلاع بودم. من پس از بازگشت به میهن به شهرستان ماهنشان رفتم و مردم هم استقبال چشمگیری از من کردند. آنجا یکی از بستگان من را پیدا کرد و گفت شما چرا اینجا آمدهای؟ گفت شما باید به قم بروی، چون خانوادهات به قم نقل مکان کردهاند. مردم محل تا شب به دیدنم میآمدند و من روز بعد به سمت قم حرکت کردم. بعد از سه، چهار روز خبر شهادت برادرم را به من دادند که گریه و عزاداریها شروع شد. من در تاریخ ۱۰/۶/۱۳۶۹ که مصادف با سالروز شهادت برادرم بود به میهن بازگشتم. خانوادهام مراسم دومین سالگرد شهادت برادرم را گرفته بودند که خبر آزادی من در مراسم پیچید و آنها خیلی زود مراسم را جمع و جور و عکسهای شهید را از محله جمع کردند و پلاکاردهای بازگشت به میهن برایم زدند. خانوادهام شوکه شده بودند که در دومین سالگرد شهادت برادرم خبری از من شنیدهاند و من از اسارت آزاده شدهام.
انتهای پیام