همشهری آنلاین، فاطمه عباسی: اینجا، قانون فیزیک شهر بههمریخته است. در سرمای استخوانسوز دیماه کرمان، بخار چای موکبها فقط گلو را تازه نمیکند، انگار قرار است یخ دلتنگیهای چندساله را آب کند. موکب پشت موکب، درست شبیه همان مسیری که او عاشقش بود؛ مسیر نجف به کربلا. انگار کرمانیها -و تمام ایرانیهایی که خودشان را رساندهاند- خواستهاند آخرین آرزوی فرمانده را همینجا، در چند کیلومتری خانه ابدیاش برآورده کنند: که کرمان، شعبهای از کربلا باشد. قدمزدن در این مسیر، تجربه عجیبی است. اینجا کسی بازدیدکننده نیست؛ همه زائرند. تفاوتش چیست؟ بازدیدکننده میآید که ببیند و برود، اما زائر میآید که بماند و وصل شود.
در این موکبها، نه کسی دنبال نام است و نه نان. جوانی که شاید ظاهرش هیچ شباهتی به کلیشههای ذهنی ما نداشته باشد، کفش واکس میزند. مادری که شاید کل داراییاش همین قابلمهاش باشد، آن را نذر لبخند زائران «حاج قاسم» کرده است.
عجیبترین حس این جاده اما در مقصد نیست؛ در خود راه است. وقتی به مزارش میرسی، به آن سنگ ساده سفید، تازه میفهمی که اینجا پایان خط نیست. حاج قاسم زیر خاک نهفته است؛ او تازه در رگهای این جمعیت تکثیر شده است. هرکسی که دستش را روی این سنگ سفید میگذارد و سلام میدهد، انگار یک تکه از غیرت او را، یک تکه از بیخوابیهای او را برای امنیت این خاک، با خودش به امانت برمیدارد و به شهرش برمیگرداند.
ما فکر میکردیم او رفته است تا استراحت کند؛ اما جمعیتی که این روزها در جاده گلزار شهدا موج میزند، گواهی میدهد که فرمانده هنوز در میدان است. فقط سنگرش عوض شده؛ از خاکریزهای شام و عراق، آمده به قلبهای ما. این شلوغترین تنهایی تاریخ است؛ مردی که تنها خوابیده، اما هزاران نفر بیدار اویند. اینجا کرمان است و این جاده، تنها بنبست جهان است که انتهایش به آسمان باز میشود.












