در رثای بهرام بیضایی/«ما به تهران نمی رسیم. ما همگی می میریم.»

عصر ایران یکشنبه 07 دی 1404 - 16:56
آن همه جوش و خروش و تکاپو به قول پرویز خان فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون پنداری دود شد رفت هوا.

عصر ایران ؛ علی نجومی ــ دیر زمانی است که تئاتر و نمایش را دوست می دارم و فرصتی دست بدهد نمایش نامه ای می خوانم یا به تماشای تئاتری می روم. اما چه شد که این گونه شد. چه چیزی یا بهتر بگویم چه کسی بذر این عشق را دل من کاشت؟

هیچ وقت طرفدار کیش شخصیت نبوده ام و نیستم اما وقتی نوبت بهرام خان بیضایی می رسد از خود بی خود می شوم چون او بود که همچون ماهی گیری توانا با قلاب آثارش مرا برای همیشه شیفته دنیای نمایش ساخت. این داستان شیفتگی را به سبک خود بیضایی و نمایش هایش در چند صحنه آورده ام:

بهرام بیضایی

صحنه اول- منزل پدری بنده

17 سالگی سن عجیبی است نه می توانی خود را نوجوان بنامی و نه هنوز جوان به حساب می آیی . همه چیز رنگی از آزادی دارد اما این آزادی برای تو می تواند تنها یک توهم باشد چون تو هنوز دانش آموز مدرسه هستی و خانواده روی بسیاری از مسایل زندگی تو کنترل دارند. تازه از همه این ها بگذریم کنکور هم هست و آن سال های اواخر دهه 70 که کنکور واقعا غولی بود برای خودش که بیا و ببین.

در این میان بیضایی که البته فیلم هایش را جسته و گریخته دیده بودم به کمکم آمد. آن سال به خاطر اکران فیلم «سگ کشی» در جشنواره فیلم فجر نام بیضایی بعد از سال ها دوری دوباره بر سر زبان های سینمایی ها افتاده بود و این ها بهانه ای شد تا من چند تا از نمایش نامه هاو فیلم نامه هایش را بگیرم و بخوانم و در این میان نمایش نامه «تاریخ سری سلطان در آبسکون» چیز دیگری بود. روایت تکان دهنده بیضایی از فرار سلطان محمد خوارزمشاه از سپاه مغول و شرکت کردنش در دادگاهی در جزیره آبسکون.

کتاب تاریخ سری سلطان در آبسکون

سلطان محمد جهنمی را که مغول برای ایران رقم زده است به چشم خیال می بیند و اینجا همان نقطه ایست که خیال از واقعیت حتی وحشتناک تر هم می شود و به مرور سلطان در ورطه نوعی جنون می افتد و امان از قلم بیضایی که چه استوار و دراماتیک این صحنه ها را می نویسد.

صحنه دوم - اکران فیلم سگ کشی

زمستان 1380 است و با خانواده به سینمای سپیده رفته ایم که خدا پدر وارطان معمار ارمنی را بیامرزد از بس با این سینما خاطره دارم. بیضایی بعد از 10 سال به سینما بازگشته است و چه بازگشت باشکوهی. سالن سینما جای سوزن انداختن نیست. 3 ساعت تماشاچی را میخکوب روی صندلی نگاه داشتن کار هر کسی نیست و بهرام خان خیلی خوب این هنر را می دانست.

فیلم مسافران

فیلم آن قدر ریتم هیجان انگیزی دارد که گویا در حال تماشای یک ویدیو موسیقی راک هستیم و به نظرم مژده شمسایی با بازی در این فیلم جای خود را آن بالا ها کنار بزرگانی چون سوسن تسلیمی و فاطمه معتمد آریا ثبت کرد.

صحنه سوم- تشییع جنازه و خاک سپاری کاوه گلستان

فروردین سال 1382 است و جنازه کاوه گلستان را که بر اثر انفجار مین در عراق کشته شده است به ایران آورده اند و از تالار وحدت تشییع می شود. هیچ وقت اهل شرکت در این گونه مراسم نبوده ام تا خلوت هنرمندان را بر هم نزنم. اما چه کنم کاوه را دوست می داشتم و دارم و برای استثنا قائل شدم، آخر او در راه ثبت حقیقت کشته شده بود. اما آن روز آن قدر بزرگ و هنرمند دیدم که برای باقی عمرم کفایت می کند و در آن میان بهرام خان که با آن جثه ریز که میان ماشین ها به همراه مژده خانوم شمسایی می دویدند تا آدرس قبرستان را از راننده اتوبوس بگیرند تا خودشان با ماشین شخضی خودشان به روستای افجه( محل دفن کاوه گلستان) بیایند بدجوری در ذهنم مانده است. آن همه جوش و خروش و تکاپو به قول پرویز خان فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون پنداری دود شد رفت هوا.

شاید بهترین مرثیه برای مرگ بیضایی را خودش ساخته باشد. فیلم مسافران که اساسا فیلمی درباره مرگ ولی ضد مرگ است و تیتر فیلم هم یکی از دیالوگ های ماندگار این شاهکار بیضایی است.

خدایش بیامرزاد

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.