ناصر تقوایی رفت؛ آرام، بیهیاهو، درست همانگونه که زیست. مردی که هرگز در بازار فریادهای بیمایه قدم نگذاشت، مردی که سینمای ایران را با کتاب و اندیشه آشنا کرد، خاموش شد. او نه فقط فیلمسازی بزرگ، بلکه مفسری ژرف از روح ایرانی بود؛ مردی که با دوربینش فرهنگ را ثبت کرد، نه صرفاً تصویر را. رفت، و با رفتنش فصلی از آگاهی در سینمای ایران بسته شد.
تقوایی از نسلی بود که سینما را چونان سلاحی فرهنگی برای فهم انسان میدیدند. از نخستین مستندهایش درباره جنوب ایران، تا واپسین گفتوگوهایش، نگاهش همیشه انسانی، شاعرانه و اجتماعی بود. او در نخلها، در باد و در چهرهی مردم جنوب حقیقتی میجست که در قابهای مصنوعی سینمای رسمی دیده نمیشد. همانجا، در کنار ساحلهای خسته و مردان آفتابسوخته، جهان تصویری او زاده شد؛ جهانی که بعدها در فیلمهایش چون آرامش در حضور دیگران و ناخدا خورشید به اوج رسید.
اما هیچ اثر او چون داییجان ناپلئون در حافظهی جمعی ایرانیان نمانده است؛ شاهکاری که تنها یک سریال نبود، بلکه روایتی از تاریخ پنهان روح ایرانی بود. تقوایی در اقتباس از رمان ایرج پزشکزاد کاری کرد کارستان: او طنز ظریف، طعنههای سیاسی و زبان نغز نویسنده را به تصویری زنده و درخشان بدل ساخت. داییجان ناپلئون فقط داستانی خانوادگی نبود؛ پرترهای بود از جامعهای بیمار از سوءظن، توهم و عشقهای شکستخورده. شاید هیچ اثر دیگری در تاریخ تلویزیون ایران به این اندازه توانسته باشد آینهی روان ملت باشد.
طنز در نگاه تقوایی، ابزار تسخر نبود، بلکه راهی برای شناخت بود. او در پس هر خنده، زخمی پنهان میدید. در چهرهی اسدالله میرزا و زمزمههای داییجان، سرگذشت نسلی را میدید که میان خیال و واقعیت، میان ترس و شجاعت سرگردان است. و همین شناخت عمیق، او را از فیلمساز صرف به متفکری فرهنگی بدل کرد.
در برابر موج ابتذال دهههای بعد، تقوایی سکوت کرد. اما این سکوت از جنس انزوا نبود، بلکه از جنس وقار بود. وقتی گفت: «من برای تماشاگر آینده فیلم میسازم»، در حقیقت از ایمانش به زمان سخن گفت. او میدانست آثار راستین، شاید دیر شنیده شوند، اما هرگز گم نمیشوند.
ناخدا خورشید، شاهکار اقتباسی دیگر او، گواه این اندیشه است. تقوایی در آن فیلم با تکیه بر رمان «داشتن و نداشتن» همینگوی، جهانی ایرانی ساخت. جنوب ایران در نگاه او نه پسزمینهای تزئینی، بلکه بستر فلسفی روایت بود. در ناخدا خورشید، دریا مرز میان زیستن و مردن بود؛ همانقدر بیرحم، همانقدر زیبا. او از رمان غربی، اسطورهای بومی آفرید؛ از مردی تنها که در برابر طوفان ایستاده، نمادی از روح ایرانی ساخت.
بزرگی تقوایی در همین است: او نشان داد اقتباس یعنی ترجمهی روح، نه کلمه. او رمان را نمیبرد تا فیلم کند، بلکه آن را در جان خود بازمیآفرید. از پزشکزاد تا همینگوی، از نثر فارسی تا زبان تصویر، پلی زد که هنوز استوار است. و بیاغراق میتوان گفت بخش بزرگی از سنت اقتباس در سینمای ایران وامدار اوست. بسیاری از فیلمسازان پس از او کوشیدند همان مسیر را بروند، اما کمتر کسی به عمق اندیشه و دقت او رسید.
او در آثارش از «ایران» سخن گفت؛ نه به شعار، که به عشق. حتی فیلمی چون «ای ایران» که سالها بعد ساخت، در ظاهر طنز تلخ از مناسبات اجتماعی، در باطن سرود ستایش وطن بود. در قابهای آن فیلم، «ایران» سرزمینی است گرفتار تناقض، اما همچنان زنده، بیدار و مغرور. شاید از همین روست که عنوان این مقاله بیهیچ تردیدی میتواند با او همنشین شود:
«ای ایران»، ناصر تقوایی هم رفت.
او رفت، اما آن «ایران» هنوز در قاب نگاهش روشن است.
در روزگاری که سینمای ایران میان سوداگری و بیجهتی سرگردان است، یاد تقوایی همچون چراغی میدرخشد. او میدانست سینما بیکتاب، بیتفکر و بیزبان، پوستهای بیجان است. در روزگاری که فیلمها با فرمول ساخته میشوند، او با اندیشه و حس زاده میکرد. هر پلانش برآمده از تحقیق، مشاهده و عشق بود. و شاید همین وسواس، همین کندیِ آگاهانه، سبب شد کمتر فیلم بسازد، اما هر اثرش چون فصل تازهای در تاریخ سینما ماندگار شود.
فراموشی، سهم ناگزیر بسیاری از بزرگان این سرزمین است، اما تقوایی از آن استثناهاست. او در حافظهی فرهنگی ما جایگاهی دارد که نه سالها خاموشی، نه کمکاری، و نه بیمهریهای نهادی نمیتواند از میان ببرد. نسلهای تازه، حتی اگر فیلمی از او ندیده باشند، نامش را شنیدهاند؛ چون در ناخودآگاه جمعی ما داییجان ناپلئون و ناخدا خورشید فراتر از فیلم، بخشی از حافظهی ملیاند.
سینمای امروز ما اگر به اقتباس، به ادبیات و به ریشههای بومی خود بازگردد، راهش را از او مییابد. ناصر تقوایی نشان داد میتوان در جهانی مدرن، با نگاهی ایرانی سخن گفت؛ میتوان از جنوب، از مردم، از حافظ و خیام و همینگوی، همه را در یک قاب جمع کرد، بیآنکه هویت از دست برود.
او مردی بود که میان ادبیات و سینما پلی زد، میان شرق و غرب گفتوگویی در تصویر برپا کرد، و میان مردم و اندیشه پیوندی دوباره ساخت.
اکنون که رفته، خلأیی حس میشود که نه پر میشود و نه باید پر شود. چرا که جای او جای «کسی» نیست، جای یک «نگاه» است؛ نگاه انسانی، شریف و اندیشمند به سینما.
ناصر تقوایی رفت، اما داییجانش هنوز در حیاط خانه قدم میزند، اسدالله میرزا هنوز شوخطبع است، ناخدا هنوز دریا را میپاید، و «ای ایران» هنوز در گوش ماست.
شاید این یعنی جاودانگی:
که انسان برود، اما نگاهش بماند.
و در این بقا، ناصر تقوایی زنده است.