همشهری آنلاین-سحر جعفریان عصر: این طور که خورشید هر صبح طلوع و هر شب غروب میکند و تهران و آن خیلی از تهراننشینان نیز روزها در جنبوجوش و شبها در خوابند. مثل حالا که هشتمین روز از جنگ است و خورشید به قرار همیشه تیغ انداخته به تهران دوستداشتنی و تهراننشینان هم علیرغم رفت و آمد پرتابههای انفجاری، پهپاد و موشک و گاهی هشدار تخلیه، به روال زندگی عادیاند.
کرکرههایی که کم از قدرت موشک ندارند
زندگی جاریست و این از بالا رفتن کرکره مغازه و فروشگاهها یکی پس از دیگری و البته آمد و شد مشتریان و رهگذران به خوبی پیداست. شاید گاهی برخیشان شبها از صدای پهپاد و موشک و انفجار بدخواب شوند و کمی نگران اما صبح که سر میزند از تصمیمشان به ماندن، خوشحال و مغرورند. اردشیر در حالی که شیشههای مغازهاش را برق میاندازد، میگوید: «کرکره بالا دادن در این شرایط، کم از قدرت موشک ندارد... کلی امید و انگیزه بینمان پخش میشود...»
قیمتگذاری با مهربانی یعنی چانهزدن ممنوع
زندگی جاریست حتی این روزها که جنگ سایه انداختهاست. شمال و شرق و جنوب و غرب شهر هم ندارد. به هر کجای آن که راه باز کنیم کسانی در حال فروش اجناس خود از خوراک و پوشاکند و کسانی هم در حال چانه زدن برای تخفیف گرفتن. البته با یک تفاوت نسبت به روزهای پیش از شکستن شبانه حریم ایران و خواب ایرانیان که آن را رسول، کاسب محله گمرک میگوید: «این روزها بیشتر هوای هم را داریم چه در قیمتگذاری و چه در چانهزنی...»
گردوی پوست کاغذی، وقت پرواز پهپاد
زندگی جاریست وقتی ته دلت به خدا، گرم و به قدرت نظامی کشور، قرص است. کاظم، گوشهای از ضلع شمال میدان انقلاب اسلامی منتظر نشسته تا کمی بعد با بیشتر شدن تعداد عابران، بساط گردوهای خوشمزه و دستچینش را پهن کند: «ما پیرِ روزهای سختیم. کم دشواری نکشیدیم. یکیش دوران دفاع مقدس. دست خالی جنگیدیم و پیروز شدیم. حالا که دیگر شکر خدا سری تو سرها داریم اسرائیل هیچ غلطی نمیتواند بکند.» با صدای آشنایی که میپرسد: «عموکاظم؛ گردو پوست کاغذی داری؟» گونی گردوهایش را میبردارد و میرود دنبال رزق و روزی.
دستِ دشمن به خانهام، کوتاه
زندگی جاریست فرقی هم نمیکند جنگ، چندمی باشی؛ جنگ اولی یا دومی. حوالی میدان هفتتیر، پوریا سرگرم درست کردن شیرموز و آب هویج و شربت خاکشیر است: «ما دهه هفتادی و هشتادیها که جنگ را ندیدیم جنگ اولی هستیم دیگر.» چند قالب کوچک بستنی سنتی به مخلوطکن میریزد و پاسخ این پرسش که چرا مغازه تعطیل نمیکنی را میدهد: «چرا تعطیل کنم؟ اینجا شهر من است، اینجا خانه من است. کسی دیگری به خانهام دست درازی کرده، باید دست او را کوتاه کنم نه اینکه خودم کوتاه بیایم...دَم نیروهای نظامی ایران گرم...»
تعصب ایران را میکشم
زندگی جاریست آن وقت که مَشهاشم کلید در قفل مغازه پوشاک فروشیاش کمی بالاتر از بلوار کشاورز، میچرخاند. اهل کرمان است و حالا ۶٠ سال از تهراننشینیاش میگذرد: «۶٠ سال به خاک تهران راه رفتم و از آب آن خوردم. این یعنی تعصب این شهر را به اندازه کرمان میکشم. از هشدار تخلیه و موشکزنی هم نمیترسم...» دوران دفاع مقدس، مدتی را در جبهه غرب، دهلران ب ای سربازان آشپزی میکرد؛ «نه نتانیاهو نه همسفرههایش نمیتوانند یک مُشت از خاک وطن ما را صاحب شوند؛ تمام.»
بفرما خورشت کرفس و پلو در وطن
زندگی جاریست حتی اگر شبها از ترس صدای ممتد پهپاد و ریزپرنده، خواب برخی عمیق نشده باشد و یا به پُر کردن چمدان و رفتن فکر کرده باشند. همانها که دست آخر، پای رفتنشان نمیشود و صبح در میدان میوه و تره بار محله محمودیه پی مواد غذایی برای پخت ناهاری خوشخوراک میگردند. یکی مثل اعظمسادات که میخواهد خورشت کرفس بار بگذارد: «ترس و استرسهای شبانهیمان دروغ نیست ولی خب چاره کار هم در رفتن نیست. وقتی مهربانی این روزهای مردم را میبینم مطمئن میشوم که خانه برای ماندن است نه رفتن.» نسرین، بانوی دیگریست که چند زردآلو به کیسه نایلونی دستچین میکند و اجازه ورود به گفتوگو میخواهد: «خاک، مادر ماست و خانه، پدرمان...در هر خاک و خانهای هم اختلاف هست ولی هیچکس جز خودمان ربطی ندارد... نتانیاهو هم دست و پای بیخود میزند.»