به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، کتاب «حاججلال» نوشته لیلا نظری گیلانده، درباره زندگی حاججلال حاجیبابایی است که یکی از فرزندانش حمیدرضا حاجیبابایی نماینده پیشین همدان در مجلس و وزیر سابق آموزش و پرورش است. ۱۶ تن از افراد خانواده حاججلال ازجمله فرزندان و آشنایانش در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. خودش نیز مرداد ۱۳۶۵ به جبهه اعزام شد و در آشپزخانه به خدمت مشغول شد. اما در عملیات کربلای ۵ شرکت کرده و مجروح شد.
کتاب خاطرات حاججلال بهجز جبهه و جنگی که تصویر میکند، همدان سالهای پیش از انقلاب، زمان انقلاب و همدان سالهای جنگ را هم تصویر میکند؛ ازجمله اینکه مردم اینشهر از طرفی در جنگ داخلی با منافقین درگیر بودهاند و از طرف دیگر با دشمن خارجی و حملههای هوایی و زمینی صدام حسین.
نکته جالبی که از مطالعه خاطرات راوی اینکتاب دستگیرمان میشود، این است که شخصیتهای همدان که در دفاع مقدس حضور داشتهاند، با هم همسایه و دوست بودهاند. مثلا ستار ابراهیمی شوهر راوی کتاب «دختر شینا» و حسین همدانی از دوستان حاججلال و فرزندانش بودهاند. در صفحه ۱۱۷ کتاب هم که راوی میگوید ضدانقلاب از هیچفعالیتی در همدان دریغ نمیکرد، مخاطب یاد کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) و فعالیتهای انقلابیاش در اینشهر میافتد.
شخصیت حاججلال
روایت حاججلال حاجیبابایی، دو عبارت «تازه داشتم متوجه میشدم» دارد؛ یکی درباره جنگ است و دیگری پدربزرگشدن. از اینجهت اینکتاب مخاطب را یاد «داستان زندگی» میاندازد. بههرحال مخاطب کتاب بناست از خلال مطالعه روایتهای حاججلال، هم تصویری ملموس از جنگ را ببیند، هم حس پدربزرگشدن یکمرد را درک کند.
قهرمان قصههای کودکی حاججلال، پدربزرگش بوده که خورد و خوراک یکهفته سپاهیان روس را تامین کرده تا به جان و مال و ناموس مردم همولایتیشان دستدرازی نکنند. حاججلال در ۲۰ سالگی صاحب سهپسر بوده و از ابتدای زندگی مشترک با همسرش تا اینمقطع، در خانه پدری زندگی میکرده که یکپدرسالار واقعی بوده است. شخصیت اصلی یعنی حاججلال هم پس از خروج از خانه پدری میگوید دیگر خجالت نمیکشیده و میتوانسته در غیبت پدرش، بهراحتی قربانصدقه فرزندانش برود و به آنها محبت کند.
نکتهای که درباره شخصیت حاججلال جلب توجه میکند، ماجرای دیدن همسرش افروز (پیش از ازدواج) لب چشمه است که از ابتدای کتاب تا انتها چندبار تکرار میشود و بهنظر میرسد تمهید نویسنده برای افزودن بر جذابیت متن باشد. از دیگر موضوعاتی که یا حاججلال در سخنگفتن برای نویسنده و مصاحبههای تهیه کتاب بر آن زیاد تکیه کرده و یا نویسنده چندباره تکرارش کرده، میتوان به فقر و سختی و آرزوی داشتن خانهای که سقفش چکه نکند، اشاره کرد. برای نمونه میتوان به اینفرازهای کتاب اشاره کرد:
«تازه میخواست خستگی چندینساله بچههایم با ساختن و ماندن در خانهای گرم، که سقفش دیگر چکه نمیکرد، از تنشان دربیاید که همهچیز یکباره به هم خورد.» (صفحه ۱۲۵)
«بچههایم تازه برای خودشان خانهای ساخته بودند. آنها کودکیشان را هم کار کرده بودند و تازه میخواستیم روی خوش زندگی را ببینیم.» (صفحه ۱۵۶)
«خانهای که تازه دلمان به چکه نکردن سقفش خوش شده بود انگار خروارها غم تویش تلمبار شده بود.» (صفحه ۱۷۹)
عامل دیگری که در کنار تحمل رنج و سختیهای زندگی فقیرانه و صبورانه، از حاججلال یکقهرمان میسازد، تاکید او بر حلالخوری است. او از زیر چتر پدر حامیاش بیرون میآید و به کارگری، بنایی، کار در بازار، خرید و فروش گوسفند، محسولات کشاورزی و دوباره کار روی زمین کشاورزی میپردازد تا از پدرش درخواست کمک و حمایت نکند.
دیدار حاجقاسم سلیمانی با حاججلال و همسرش
جنگ و تصویر واقعی و بيتعارفش؛ خدایا یعنی کدامیک از بچههام شهید شدهن؟
پیش از آنکه به تصویر جنگ در کتاب «حاججلال» بپردازیم، باید بگوییم اینکتاب گویی غمنامه شهید علیرضا حاجیبابای است که در ۲۶ سالگی به شهادت رسید و مثل شهید احمد متوسلیان معتقد بود «تا جنگ هست نمیتوانم ازدواج و دختر مردم را آواره کنم.» بعد هم که شهید میشود، حاججلال بر همه روایتهایش از زندگی پیش از شهادت علیرضا صحه میگذارد و میگوید «از اول هم رفتنی بود. انگار مال ما نبود.» (صفحه ۱۷۴)
علیرضا حاجیبابایی متولد سال ۱۳۳۵ بود و سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان نزدیک بصره به شهادت رسید. حاججلال درباره شهادت او میگوید « گویا یکروز قبل از عملیات، علی شادمانی فرمانده گردان نصر بیمار میشود و علیرضا ضمن حفظ سمت مسپولیت تیپ و مسپول محور گردان، به جای او به خط میزند.»
کتاب «حاججلال» تا جایی که به جنگ و تصاویر جنگی نرسیده، در رکود است اما بهمحض رسیدن به جنگ، روایت جان گرفته و قوی میشود. چون تلاش شده درک واقعی حاججلال از جنگ به درستی تصویر و بهقول معروف حقش ادا شود. در همینزمینه حاججلال دوجمله مهم در صفحه ۱۳۳ کتاب دارد: «تازه داشتم متوجه میشدم جنگ یعنی چه.» و «تازه داشتم به کار ارزشمند پدربزرگم وقتی معاش یکهفته سپاه روس را تامین کرده بود تا به جان و ناموس مردم شهرش دستدرازی نکنند پی میبردم.» که در عین حال که سختی و باورنکردنیبودن جنگ را نشان میدهند، ارزش جنگیدن برای آب و خاک و وطن را هم تصویرگر هستند.
یکی از شخصیتهای تاریخی که کتاب «حاججلال» به آنها میپردازد، ابوالحسن بنیصدر رئیسجمهور مخلوع است که راویان زیادی از رزمندگان زمان جنگ، درباره خیانتش صحبت میکنند. در کتاب پیشرو هم چندمرتبه به نقش منفی بنیصدر در جنگ اشاره میشود.
طولانی و طاقتفرساشدن جنگ هم از دیگر موضوعاتی است که روایت شخصیت حاججلال نشانش میدهد. او در چندفراز کتاب میگوید:
* «نه جنگ تمامی داشت نه بچهها خسته میشدند. دلم میخواست بروم منطقه و ببینم چه خبر است.» (صفحه ۱۳۶)
* «سال ۱۳۶۱ بود و جنگ نه تنها تمام نشده بود بلکه هر روز داشت گستردهتر میشد. هر روز خبرهای جدیدی از بمباران شهرها میشنیدیم.» (صفحه ۱۵۳)
* «روزها و شبهایمان میگذشت و جنگ هنوز ادامه داشت.» (صفحه ۱۸۳)
* «انگار جنگ با خانوادهمان عجین شده بود.» (صفحه ۱۹۱)
* «باورکردنش برایمان سخت بود. جنگ انگار تمامشدنی نبود. نمیدانستم چهکار باید بکنم.» (صفحه ۲۰۴)
حاججلال علاوه بر اینکه پسرانش را راهی جبهه میکند، خود نیز دنبال فرصتی برای رفتن به جبهه میگردد. طبق روایت اینشخصیت، مدتها بوده فکر رفتن به جبهه در سرش مانور میداده و از کودکی مشتاق به شرکت در میدان جنگ بوده است.
روایت حاججلال، تصاویر صریح و مستقیمی هم از مواجهه با جنگ در خود دارد. یکی از اینتصاویر، مربوط به بمباران نماز جمعه و انبار نفت همدان است که همزمان با شهادت علیرضا پسر حاججلال رخ میدهد و بیرحمی جنگ را تصویرگر است. اواسط تابستان ۱۳۶۰ که راوی، راهی جبهه میشود، تصاویر جنگی و جاندارتری نسبت به ابتدای کتاب را شاهدیم:
«گردنه پاتاق را که رد کردیم، انگار دنیا روی سرم خراب شد. یک شهر خالی از سکنه را دیدیم که گاهگداری فقط صدای سوت خمپاره میآمد.» (صفحه ۱۳۶) و یا «سرپل ذهاب بلوارها و خیابانهای بزرگی داشت. توی خانههایش کسی نمانده بود، ویرانه و بیصاحب بود.» (صفحه ۱۴۲) تصویری هم که حاججلال از قصر شیرین جنگزده ارائه میکند از اینقرار است: «کسی نمانده بود. فقط یکمسجد بود با تعدادی نظامی توی شهر. حتی غذایشان سر چراغ مانده بود، طلا و جواهراتشان را ول کرده بودند به امان خودش و رفته بودند.» (صفحه ۱۴۳)
دیگر شهرهای جنگزده ایران در سالهای دفاع مقدس، ازجمله دزفول و همدان هم اینگونه در روایت حاججلال حاجیبابایی به تصویر کشیده میشوند:
* «(در دزفول) موشکها امانمان را بریده بودند. (صفحه ۲۴۲)
* «همدان وضعیتش بهتر از دزفول نبود. مدام بمباران میشد. حتی بعضی از موشکها میریخت کنار منزلمان» (۲۴۳)
وقتی روند شهادت فرزندان و آشنایان حاججلال شروع میشود، اینجمله که بیانگر همانمساله طولانیشدن جنگ هم هست، در روایت او جلوهنمایی میکند: «جنگ داشت بچهها و عزیزانم را یکییکی از ما میگرفت.» (صفحه ۲۳۷)
مریم، همسر یکی از فرزندان حاججلال که پس از شهادت شوهرش با آنها زندگی میکند، یکی از هزاران مادر و همسر شهیدی است که جنگ و نبود فرزند یا شوهر، صدمههای روحیروانی زیادی به آنها زد. در اینکتاب هم سهم اینبانوان ایثارگر با روایت مربوط به مریم و همسر حاججلال ادا میشود؛ به اینترتیب که وضعیت نامساعد روحی مریم و تحمل فشارهای روحی زیاد، همراه کابوسدیدنها و از خوابپریدنهایش در صفحه ۲۰۶ تصویر میشود.
زمانی هم بوده که حاججلال به جبهه رفته و آنجا حضور موثر داشته است. در یکی از صحنههای جنگی مربوط به کتاب که صحبت از انتقال مهمات به صحنه درگیری است، ماموریت انتقال به ۸ نفر رزمنده واگذار میشود که پنجنفرشان از ترس به عقب برمیگردند. حاججلال اینصحنه را در روایتهای خود آورده و درباره آن پنجنفر میگوید: «رک و راست گفتند نمیدانند ادامه دهند. تنها من ماندم و حاجعزیز با آن بچه سپاه.» (صفحه ۲۵۵)
اما یکی از احساسات مهم مردم درگیر با جنگ ایران که در اینکتاب بهخوبی تصویر شده، اضطراب و نگرانی حاججلال از آوردن هرباره پیکر شهدا به شهر و دنیای دور از جبهه است. او میگوید: «شنیدم دارند شهید میآورند مریانج. موهای تنم سیخ شد. هروقت اینخبر را میشنیدم جانم از دست میرفت. بعید نبود که یکی از شهدا بچههای خودم باشند.» (صفحه ۲۰۰)
کوتاهترین جملهای هم که حالات و درون ناآرام حاججلال و همسرش را از اتفاقات جنگ و شهیدآوردن به شهر نشان میدهد، اینجمله است: «خدایا یعنی کدامیک از بچههام شهید شدهن؟»
جلدهای کتاب «حاججلال» از چاپ اول تا پنجاه و هفتم
* افشای زودهنگام سرنوشت شهدای حاضر در روایت
«حاججلال» رمان نیست که از عناصر تعلیق و غافلگیری برای ایجاد جذابیت در متن استفاده کند اما اینمتن مستند و روایی که با آن روبرو هستیم میتوانست از اینعناصر برای همراهتر کردن مخاطب با خود بهره ببرد. اما ایناتفاق نیافتاده و تنظیم روایت طوری است که مخاطب بهطور کامل متوجه میشود، شخصیتی که صحبت از اوست، بناست در آینده روایت شهید شود. البته شاید نویسنده بگوید خواسته امانتدار شیوه روایت حاججلال باشد و همانطور که او از ابوالقاسم، علیرضا یا دیگر شهیدان کتاب صحبت کرده، بنویسد. اما میشد متن را طوری مهندسی کرد که اینقدر زود به نتیجه نرسیم فلانشخصیت حتما شهید خواهد شد.
مثلا نمونهجملات و فرازهایی که نشان میدهند شخصیت ابوالقاسم در صفحات آینده شهید میشود، از اینقرارند:
* «هرکدامشان را طور خاصی دوست داشتم و ابوالقاسم را جور دیگ.» (صفحه ۷۴)
* «سربهسرشان میگذاشت و در سربهسرگذاشتن به هیچکس رحم نمیکرد.» (صفحه ۱۸۹)
در جایی از کتاب، به اصرار ابوالقاسم به بخوابیدن روی زمین بیتشک اشاره میشود و حاججلال میگوید میدانسته اینرفتار پسرش، درسی از درسهای جبهه است و او نیمهشب به خواندن نماز شب و سجده میپردازد.
بهجز خوابی که حاججلال از ابوالقاسم میبیند و در صفحه ۲۱۶ روایت شده، صحنه عاطفی دیگری هم در کتاب وجود دارد که آینده ابوالقاسم را به راحتی افشا میکند؛ زمانیکه او شوخی میکند و سربهسر همه میگذارد: «وقتی میخواستیم برویم دنبال جهیزیه عروس، ابوالقاسم رفت توی اتاق و صورتش را گذاشت روی عکس علیرضا و شروع کرد به گریه.» (صفحه ۲۱۰)
در روایتهای مربوط به جنگ و شهادت کتاب «حاججلال»، به تصویر امام حسین (ع) و حضرت علیاکبر (ع) هم اشاره میشود که ایناشاره معنادار در صفحه ۲۲۲ دوباره با استفاده از آن، آینده و سرنوشت شهید ابوالقاسم حاجیبابایی را نشانمان میدهد: «یاد امام حسین افتادم که صورتش را روی صورت علیاکبرش گذاشت و سینه به سینه فرزندش. خودم را چسباندم روی سینهاش.» (صفحه ۲۲۲)
دیگر شهیدی که کتاب، آینده او را پیش از رسیدن، خبر میدهد، علیرضا پسر بزرگ و عزیز خانواده است که از ابتدای حضورش در روایت، مشخص است شهید خواهد شد. در اینزمینه هم بهجز خوابی که حاججلال در صفحه ۱۳۸ در آن علیرضا را در یکباغ قشنگ میبیند، نامه علیرضا و خوابی که خود علیرضا دیده و تعریف میکند، میتوان به نمونههای زیر اشاره کرد:
* «مانده بودم این چه محبتی است که خداوند توی قلب اینخواهر و برادر گذاشته است.» (صفحه ۹۰)
* «علیرضا که حالا دستش را از پشت روی شانههایم گذاشته بود، دوباره لبخند زد. نگاهی به قد و بالایش انداختم. از من هم بلندتر بود.» (صفحه ۹۵)
* «دلم برایش تنگ میشد، بهخصوص زمانی که از در میآمد تو و همه را بغل میکرد و با صمیمیت توی قلبش فشار میداد.» (صفحه ۱۰۰)
* «نگرانش بود. هرچند فرصت زیادی برای دیدن، حرفزدن و درد دل را با او نکرده بود، اما علیرضا فرزندمان بود، آن هم پسر بزرگتر. همهمان او را بیشتر از جانمان عزیز میداشتیم و نگرانش میشدیم.» (صفحه ۱۰۳)
* «علیرضا نگران بود و مدام داشت به سرپلذهاب رفتوآمد میکرد. شنیدن خبر شهادت دوستانش بیشتر او را عذاب میداد که از قافله یاران جامانده است.» (صفحه ۱۳۵)
وقتی حاججلال راهی شده و در جبهه حضور پیدا میکند، در یکصحنه، علیرضا و دوستش حبیب مظاهری را در سنگر پیدا میکند که از خستگی خوابیدهاند. روایت اینصحنه هم یادآور تصویر امام حسین (ع) و علیاکبر (ع) است و پیشبینی شهادت علیرضا را دوباره تکرار میکند: «نشستم کنار علیرضا و سینهام را چسباندم به سینهاش. سیر نشدم. داشتم او را میبوییدم و میبوسیدم.» (صفحه ۱۴۰)
خود علیرضا هم علاوه بر خوابدیدنش، در جایی از کتاب هنگام کمک به خانهساختن حاججلال برای فرزندانش، میگوید: «اِی دو طبقه برا دو تا برادرهامان کافیه. دوتامان که میریم!» (صفحه ۱۴۸)
صادق وفایی