گروهی از دانشگاهیان آلمانی که در اواسط دهه۱۹۲۰ برای تعطیلاتی طولانی به جنوب ایتالیا رفتند خود میدانستند دنبالهرو سنتی ممتاز هستند.
تئودور آدورنو، والتر بنیامین، زیگفرید کراکوئر، ارنست بلوخ و دیگرانی که بسیاریشان بعدها بدنه تفکر قارهای معروف به «مکتب فرانکفورت» را تشکیل دادند، همگی، در دیگ زودپز تورم جمهوری وایمار احساس خفقان میکردند. آنها جوان، یهودی و مارکسیست بودند و میخواستند در آبوهوایی بهتر تعطیلاتی کاری داشته باشند تا از تعهدات خانوادگی دور شوند و ببینند اسکناسهای آلمانی چند وقت کفاف میدهد. آنها بهویژه مجذوب ناپل و کاپری بودند که در اوایل قرن ماکسیم گورکی و گروهی از بلشویکها در آنجا آکادمی کمونیستی تاسیس کرده و برای مدت کوتاهی جزیره را قطب فعالیتهای انقلابی کرده بودند.
کتاب ناپل ۱۹۲۵: آدورنو، بنیامین و تابستانی که نظریه انتقادی را ساخت، نوشته مارتین میتلمایر، نوعی تاریخنگاری روشنفکری از طریق سنتز ویتامین دی است. میتلمایر میکوشد تاثیر محیط ایتالیا را بر این گروه از متفکران نشان دهد. اگرچه هر یک از آنها پیشاپیش برنامههایی داشتند (میتلمایر از کتابخانه پروپیمان هر کدام خلاصهای ارائه میدهد)، اما خبر نداشتند ایتالیا چه تاثیری بر آنها خواهد گذاشت. آدورنو، بنیامین و دیگرانی که از آلمان، یکی از پیشرفتهترین کشورهای صنعتی جهان در آن زمان، آمده بودند جامعهای را به چشم دیدند که سرسختانه در برابر مدرنیزاسیون مقاومت میکرد یا -آنگونه که این روشنفکران آلمانی میدیدند- راه خود را از خلال آن میگشود.
میتلمایر مینویسد «تجربه شهر ناپل به نقطهعطفی ضروری برای تحلیل مدرنیته تبدیل شد.» او در کتابش ادعا میکند که مناظر و مردمان ناپل و کاپری خاستگاه ازیادرفته برخی از تاثیرگذارترین تحلیلهای زندگی مدرن هستند.
سفر بنیامین به کاپری سرنوشتساز بود. او در یکی از بقالیهای جزیره با آسیا لاسیس، بلشویک لتونیایی و کارگردان تئاتر آشنا شد. لاسیس معادل ایتالیایی «بادام» را نمیدانست و بنیامین بلافاصله کمکش کرد. بنیامین اصرار داشت خریدهای او را تا خانهاش حمل کند و البته در میدان شهر از دستش افتادند. لاسیس میدانست که توجه جوان روشنفکر را که «عینکهایش مثل چراغهای جلو اتومبیل نور میتاباند»، جلب کرده است. و بنیامین میدانست که عاشق شده است. لاسیس از مریدان تئاتر سیاسی رادیکال برشت در مونیخ بود و وقتی فهمید این عاشقِ نویافته روزهایش را صرف مطالعه نمایشهای سوگناک دوره باروک آلمان میکند و سودای مهاجرت به فلسطین را در سر دارد، ناامید شد. سالها بعد در خاطراتش نوشت «زبانم بند آمده بود.» به بنیامین گفت «راه درست افراد متفکر و مترقی به مسکو ختم میشود، نه فلسطین.»
درنهایت، بیش از مسکو، جاذبه پاریس بود که بنیامین را از اورشلیم دور نگه داشت، اما «آزادی و شوری» که از لاسیس دریافت کرد و نیز «نیروهای فوقالعاده قدرتمندی که از دستان دختر ساطع میشد» او را برای باقی عمر تحت تاثیر قرار داد. گویا لاسیس به چشم بنیامین از قید میراث فرهنگی سنگین اروپا رها بود و نمادی بود برای امکان ساختن فرهنگی جدید از هیچ.
بنیامین کِیف میکرد که میدید او در رستورانها چاقو یا بشقابش را بهطرزی بدوی لیس میزند. لاسیس به او آموخت که هر قدر هم ادعای مترقیبودن داشته باشد، تا زمانی که همبستگیاش با مردم عادی صرفا در حد اعتقاد یا نمایش اجتماعی باشد، نه مبتنی بر تجربه واقعی، تعهد سیاسیاش ارتجاعی باقی خواهد ماند.
بنیامین و لاسیس با هم به پِستوم و پمپئی سفر کردند و در اوت۱۹۲۵ جستاری با عنوان «ناپل» نوشتند که در فرانکفورتر تسایتونگ منتشر شد. این مقاله سرسلسله یکی از بدیعترین مجموع مقالات درباره سیمای شهرها در قرن گذشته شد. بنیامین بعدها فنون بهکاررفته در نگارش این جستار را -که خود آن را «دِنکبیلْت»، یا تصویر اندیشه مینامید- در نگارش متون دیگر نیز به کار برد، متونی درباره زادگاهش برلین و نیز درباره وایمار، سان جیمینیانو، مسکو، مارسی و مهمتر از همه، درباره پاریس در پروژه پاساژها. آدورنو در نامهای به کراکوئر از تحقیر نویسنده همکار بنیامین فروگذار نکرد: «جستار ناپل بنیامین فوقالعاده است، ولی این آسیه لاسیس دیگر کیست؟ یکی از همان ایبّورهای (روح موقت) کابالایی است که والتر شیزوفرن شده و از خودش درآورده؟»
«ناپل»، نوشته بنیامین و لاسیس، نگاهی است اجمالی به جهانی یگانه و سرشار از روابط متقابل، جهانی که در آن عناصر ناهمگون به نحوی در یکدیگر دخیل هستند و درهمآمیختهاند. در روایت آن دو، ناپل شهری است که با «توحش غنی»اش، ناخودآگاه و با سعادتِ تمام، هنجارهای بورژوایی شمال اروپا را زیر پا میگذارد.
خیابانها حکم اتاق نشیمن را دارند و اتاقهای نشیمن حکم خیابان. جشنها به روزهای کاری هجوم میآورند و هیچگاه مرز روشنی میان شب و روز رعایت نمیشود. مردم ناپل از رنگباختن امر قدسی در جهان مدرن بیخبرند و همین بنیامین و لاسیس را به وجد میآورد. در یکی از صحنههای مقاله، کشیش کاتولیکی را به تصویر میکشند که به جرم ارتکاب اعمال خلاف عفت در خیابان گردانده میشود و مردم به او توهین میکنند. ناگهان، با عبور دسته عروسی از خیابان، کشیش مردم را متبرک میکند و شاکیانش زانو میزنند. به قول میتلمایر، جستار «ناپل» بیش از هر چیز به خاطر طرح مفهوم «تخلخل» شهرت دارد: شیوهای از تحلیل مبتنی بر دیالکتیک که در برابر هرگونه جمعبندی مقاومت میکند و مفهومی مهم در نظریه انتقادی به شمار میرود.
ناپل که در جوار کوه وِزوُو بنا شده بر بستری از سنگهای آذرین قرار دارد که بخش اعظم آنها را سنگ متخلخلی به نام توف تشکیل میدهد. توف نوعی خاکستر آتشفشانی متراکم است که به ناپلیها امکان میدهد به سهولت در محیط طبیعی خود دخلوتصرف کنند. چنانکه بنیامین و لاسیس میگویند: معماریشان هم بهاندازه این سنگ متخلخل است. بنا و کنشها در حیاط و طاق و راهپله در هم نفوذ میکنند و اینها در هر چیزی عرصهای را حفظ میکنند که منظری میشود برای تئاتری از صورتهای فلکی جدید و نامنتظر. از هرگونه نشان قطعی اجتناب میشود. هیچ وضعیتی را همیشگی در نظر نگرفتهاند و هیچ شکلی «چنین و نه جز این» را تایید نمیکند.
شاید مفهوم تخلخل استعارهای گنگ و مبهم برای آن نوع عملیات جامعی به نظر برسد که بنیامین و لاسیس -و نیز آدورنو و دیگر همراهانشان- میخواستند بر فلسفه و هنر اروپایی اعمال کنند. میتلمایر هم با ادعاهای اغراقآمیز خود درباره سنگ آذرین موضوع را از آنچه هست روشنتر نمیکند. مثلا آنجا مینویسد: «یکی از جنبههای مهم جذابیت فوقالعاده نوشتههای بنیامین -یعنی ماهیت نظامستیزشان و نیز گشودگی سبک نوشتاریاش که امکان انواع تفسیرها را فراهم میآورد- ریشه در سنگ متخلخل ناپلی دارد.» ایده تخلخل صرفا شیوه بنیامین و لاسیس برای توضیح این نکته نبود که ناپل از تمایزهای سختگیرانه سرمایهداری مدرن میان کار و فراغت، امور شخصی و جمعی و امور عمومی و خصوصی تن میزند، بلکه از جنبهای مهم همان چیزی بود که تفکر آنها را در تضاد با دو سنتی قرار میداد که آن دو، آدورنو و باقی گروه با آنها مخالف بودند.
نخست، انعطافناپذیریهای فاشیسم که جهان را به بخشهای زنده و روبهزوال، ضروری و زائد و خودی و غیرخودی تقسیم میکرد. دوم، انعطافناپذیریهای لیبرالیسم و تاکید بر فرد به قیمت نادیدهگرفتن شبکه روابطی که فرد در آن جای دارد. فاشیسم پیروان خود را به پرستش یک کل اجتماعی ساختگی و دروغین تشویق میکرد؛ لیبرالیسم، بهزعم این گروه، طرفداران خود را تشویق میکرد تا هرگونه ایده کل اجتماعی را طوری به نفع مفاهیمی انتزاعی مانند «اقتصاد» کنار بگذارند که گویی این مفاهیم وجودی مستقل از زندگی بشر دارند. وقتی از ارنست بلوخ پرسیدند نقطه مقابل تخلخل چیست، بیدرنگ پاسخ داد «بورژوازی و فرهنگش».
جستار «ناپل» رقابتی پرشور را در محافل بنیامین و لاسیس برانگیخت که چه کسی میتواند بهترین جستار را درباره جنوب ایتالیا بنویسد.
بلوخ، یکی از عارفمسلکترین اعضای گروه، از دوره حضورش در ناپل و پیرامون آن روایتی به دست داد که در آن نشانههایی از یکی از مفاهیم بعدی آثارش، «ناهمزمانی همزمان»، به چشم میخورد، یعنی این ایده که مردم، از جمله ناپلیها میتوانند در زمان و مکانی واحد، اما در دورانی مختلف زندگی کنند: زندگی اجتماعی قرن هفدهم، اما با تلفن. او نیز تحت تاثیر نفوذپذیری زندگی در جنوب قرار گرفت. با نگاه به دستهای از ناپلیها که بهمحض پاگذاشتن در رستوران، بیهیچ زحمتی، وارد بحثهای جاری میشدند، میگوید: «این بهترین درس دربارهٔ نفوذپذیری است… همهچیز گشوده است و صمیمی، بیهیچ اثری از تهاجم، جریانی جمعی، منتشر و روان» (آدم احساس میکند این جملات، بیش از آنکه درباره ایتالیا باشد، درباره آلمان است). آدورنو در نوشتههایش درباره زمان اقامتش در ایتالیا نسبت به فرافکنیهای ذهنی هموطنانش بر این مکان -که همان روزگار هم مملو از گردشگران بود- حساستر بود. گردشگران از یکی از ماهیگیران کاپری به نام اسپادارو آنقدر برای کارتپستالها عکس گرفته بودند که به قول آدورنو «خودش [بر اثر نور فلاش] بهطور نمادینی منور شده بود… و از نور دریا و ستارگان بینیاز بود.»
جستار برجسته بعدی گروه را که یگانه رقیب جستار «ناپل» بود، آلفرد زون-رتل، یکی از پیروان آنها، نوشت و میتلمایر در کتابش بهطور جدی به آن میپردازد. زون-رتل مارکسیست دوآتشه جمع بود. او که فرزند خانوادهای از نقاشان مشهور بود در نوجوانی نسخه کامل سرمایه کارل مارکس را برای هدیه کریسمس درخواست کرد و دو سال به مطالعه دقیق و خطبهخط آن پرداخت. وقتی با آدورنو و بنیامین دیدار کرد، مصمم بود زندگیاش را وقف اندیشه مارکس کند و به قول خودش، او را در قرن بیستم بر پایهای استوارتر قرار دهد.
زون-رتل با شگفتزدگی دریافت که ناپل بسان ضمیمهای تمامرنگی برای سرمایه است. همان کارخانههای قرن نوزدهمی که مارکس در کتابش توصیف کرده بود - با کارگران جورواجور که در خطوط طولانی تولید فلز را بهصورت دستی ریختهگری و تراش و پرداخت میکردند- هنوز در خیابانهای ناپل در حال کار بودند.
کارگران بهشدت استثمار میشدند، همانطور که در جاهای دیگر نیز چنین بود؛ اما زون-رتل در زندگی روزمره ناپلیها بیزاری چشمگیری از کالاییشدن و بیگانگی مشاهده کرد. مثلا، در یکی از محلهها، مردم به شیر بستهبندی بیاعتماد بودند و هنوز انتظار داشتند شیر را جلوی چشمشان بدوشند. او در جستار «آرمان ناکارآمدی» شرح میدهد که مردم ناپل با تمسخر میگفتند اگر لامپهای برقی مدام روشن باشند، خسته میشوند.
قصد زون-رتل این نبود که همان کلیشههای شمالیها درباره زندگی بیخیال و راحت جنوبیها را تکرار کند، بلکه هدفی بسیار غریبتر داشت. او مجذوب ناپلیها شده بود که در برابر کالاهای صنعتی مقاومت میکردند و نمیگذاشتند کالاهای آنها را از نو بسازند؛ کالاهایی که شهرشان را فرا گرفته بود. او چرخی متصل به موتور را مثال میزند که «از قیدوبندهای سازه موتورسیکلتی ازهمپاشیده آزادش کرده بودند و حول محور لقی میچرخید و در دکان لبنیاتی با آن خامه میزدند.» این همان شیوهای است که کلود لویـاستروس، مردمشناس فرانسوی، چند دهه بعد در حوزه دیگری با اصطلاح «سرهمبندی» از آن نام برد.
ناپلیها بدون دفترچه راهنما مشغول تعمیر اتومبیلهایشان میشدند، با وصلهپینه سرهمشان میکردند تا چند کیلومتر دیگر راه بروند و هرجا لازم بود تکهچوبی جای قطعات میگذاشتند و کلا اهل «خودنمایی فنی» نبودند.
زون-رتل مینویسد «ادغام خشونتآمیز و پیروزمندانه هر چیز در چیز دیگر باید هر ساعت صورت پذیرد»، زیرا «تا چیزی را درستوحسابی فرسوده نکنید مال شما نمیشود. ارزش هر چیز در همین است که آن را تا سرحد نابودی به کار بگیرید، نهایت استفاده را ببرید و آنقدر مستهلک کنید که دیگر چیزی از آن باقی نماند.» سرنوشت کالاها در ناپل بهندرت طبق نقشه پیش میرفت. به گفته زون-رتل، «در این شهر، سازوکارها طبق برنامهای ازپیشمقدر و مبتنی بر پیوستار تمدن پیش نمیروند. ناپل همهچیز را وارونه میکند.»
وسوسه میشویم در جستار زون-رتل نشانی از رمانتیسم ببینیم؛ همین درباره نگاه بنیامین و لاسیس به فقر شادمانه ناپلیها نیز صدق میکند. اما آنچه در نوشتههای آن دوره زون-رتل بیش از همه جلبتوجه میکند، حمله او به کارکردگرایی است -یعنی این باور در جامعهشناسی که صورت تابع کارکرد است و تحول بازار در جوامع مدرن برخاسته از نیاز به تولید راهحلهای پیچیدهتر برای رفع نیازهای روزافزون ماست.
از نظر زون-رتل، پیشرفت صرفا مسالهای فنی برای ارضای امیال نیست و کشمکش میان منافع متضاد در جامعه امری گریزناپذیر است. گروهی از متفکران که این روزها تجدیدنظرهایی در جستارهای ایتالیایی زون-رتل کردهاند نویسندگان حوزه فناوری دیجیتال هستند، از جمله یوْگِنی ماروزاف که خودش از نزدیک شاهد چیزی بود که بعدها بهعنوان شبهناپل اینترنت پیش از انحصار شناخته شد و سپس زمین بایری شد برای استخراج ثروت، جایی که انگیزه سود تا خصوصیترین ساحت زندگی فرد نفوذ میکند.
زون-رتل در مصاحبه اواخر عمرش با شبکهای رادیویی در برمن در سال۱۹۷۷، از بحثهای طولانیاش با بزرگان فلسفه یاد میکند که به سمیناری بیپایان درباره هگل میمانست. میتلمایر به موضوعی اشاره میکند که آدورنو، بنیامین و زون-رتل بر آن اتفاقنظر داشتند. هر سه میخواستند به اختفای ماهرانه وجه تاریک سرمایهداری بپردازند. خریدار میتواند کالایی صنعتی را خریداری کند، بدون آنکه به کار شبانه، کودکان بیسرپرست و آسیبهای کاری ناشی از تولید آن فکر کند. از نظر زون-رتل، دادوستد کالاها و نیز پیدایش سکه، منشأ تمام افکار انتزاعی بشر بود؛ ادعایی عمیقا رادیکال که همچنان توجه برخی مارکسیستهای معاصر را برمیانگیزد.
آدورنو بیشتر به کشف و شرح شیوههایی علاقهمند بود که طی آنها واقعیتهای بیرحم مبادله کالاها در قالب افسانههایی تقویت میشد که نظم سرمایهداری جهانی را طبیعی جلوه میدادند و هرگونه چالشی را در برابر آن -بسان مخالفت با قوانین حرکت- بیمعنی میساختند. آدورنو بعدها نوشت «زندگی در سرمایهداری متاخر شرکت در آیین تشرفی دائمی است. همگان موظفند، با تمام وجود، همذاتپنداریشان را با قدرتی که آنان را در هم میشکند نشان دهند.» بنیامین نیز معتقد بود که سرمایهداری «دینی کاملا آیینی است، شاید افراطیترین دینی که تاکنون وجود داشته است.» اما رویکرد او نسبت به آن با آدورنو متفاوت بود. بنیامین در خصلت طلسمگونه برخی کالاها دنیای رویایی مدفونِ بورژوازی را میدید که نمیتوانست اشتیاق به زندگی جمعی جدید را از بین ببرد و انرژیهای آن، اگر به نحوی با پرولتاریا بیدار میشد، هنوز میتوانست آن زندگی را به وجود آورد.
آسیه لاسیس رابطهای عاشقانه با بنیامین داشت که گاه برقرار بود و گاه از هم میگسست. روزی که بنیامین بیخبر سر از خانه او در ریگا درآورد، لاسیس شوکه شد. لاسیس ۱۰سال را در گولاگ استالین گذراند و پس از بازگشت به لتونی کارش را در تئاتر از سر گرفت. او در سال۱۹۷۹ در گمنامی درگذشت و آدورنو، نخستین ویراستار آثار بنیامین، نام او را از مقاله بنیامین حذف کرد. بااینحال، از میان همراهان بنیامین در آن زمان، شاید او از همه اثرگذارتر بود و بنیامین، از میان همه دانشگاهیان جوان آلمانی که در اواسط دهه۱۹۲۰ در ایتالیا جمع شده بودند، بیشترین تاثیر را از آنجا گرفت. او تا سال۱۹۴۰ -که در حال فرار از دست نازیها درگذشت، که البته محتمل است خودکشی کرده باشد- بارها به تصاویر و خاطرات ناپل رجوع کرد. در نامههای او نیز بارها به «زیبایی شگفتانگیز» کاپری و «شکوه بیسابقه» ویلاهای صخرهای و دریای نیلگون آن برمیخوریم. او حتی پیش از رسیدن به جزیره میدانست این «مهمترین» سفرش خواهد بود و پس از بازگشت از سفر با رضایت خاطر نوشت «همه در برلین اتفاقنظر دارند که تغییر چشمگیری در من ایجاد شده است.»
بخشی از یک مقاله به قلم توماس مینی و ترجمه قاسم مؤمنی
منبع: نیویورکر – ترجمان