در صدمین روز از دومین دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ شاهد سیل مقالات تحلیلی و انتقادی بودیم که که هریک بهنوعی فهرستی بلندبالا از سیاستهای بهراستی فاجعهبار و بیسابقهی دولت او را بازگو میکردند: از وضع تعرفههایی ناممکن و غیرقابل پیشبینی بر واردات گرفته تا تضعیف حمایتهای حیاتی از اوکراین؛ از اخراج غیرقانونی هزاران کارمند فدرال و تعطیلی کامل برخی سازمانهای دولتی، تا ادعاهای بیپایه و اساس دربارهی مالکیت بر گرینلند و کانادا؛ از بازداشت و تبعید افراد دارای حقوق قانونی به زندانهای خارج از کشور، تا حمله به دانشگاهها و مراکز علمی. آن رشتهی نامرئی که همهی این اقدامات را به یکدیگر پیوند میدهد، بیاعتنایی تام و تمام ترامپ به قانون و هنجارهای مدنی است؛ و این بیقیدی و بیپرنسیپی در نقض قواعد، حتی از رهبران پوپولیست و ناسیونالیست معاصر ما، هچون ویکتور اوربان و نارندرا مودی، نیز فراتر میرود. ترامپ، عمدا و آگاهانه، با سرعتی شگفتآور و تمامیتخواهانه دست به عمل زده است: او یک مستبد تمامعیار است که سودای بدل کردن ایالات متحده به کشوری استبدادی را در سر میپرورد.
اما بهجای آنکه صرفا این فهرست تخلفات را برشماریم، شاید سودمندتر باشد که ریشهها و انگیزههای این رفتارها را کنکاش کنیم. از همان آغاز دوران ریاستجمهوری ترامپ تلاشی وسیع در میان سیاستپژوهان و روزنامهنگاران شکل گرفت تا پدیدهی ترامپ را در چارچوبی فکری و منسجم جای دهند: او را گاه ناسیونالیست، گاه پوپولیست، گاه انزواطلب، گاه امپریالیست، گاه پسا-لیبرال و گاه ملیگرا و نژادپرست خواندند. اما واقعیت این است که اکثر این دستهبندیها ناقص و ناکافیاند؛ چرا که ترامپ در آنِ واحد چندین چیز متناقض است: مثلا همزمان که با جنگهای پایانناپذیر مخالفت میکند، در پی گسترش خاک آمریکا نیز هست؛ یا از سویی وعدهی کاهش قیمتها میدهد و از سوی دیگر با افزایش مالیات و دامن زدن به تورم، خلاف آن عمل میکند. بیپایهترین این تلاشها، کتابهایی، چون «چرا لیبرالیسم شکست خورد» نوشتهی پاتریک دینین یا کتابی همچون «تغییر رژیم» است، کتبی که در تلاشاند ترامپیسم را در قالب یک دستگاه فلسفی فراگیر تبیین کنند.
من از همان سالهای نخست بر این باور بودم که پدیدهی ترامپ نه از زاویهی اندیشه و ایدئولوژی قابل توضیح است، و نه میتوان آن را به سادگی در قالب منافع اقتصادی، تقسیمبندی طبقاتی، گروههای اجتماعی یا مفاهیم مشابه اینها فهمید. بیشک این عوامل بیاهمیت نیستند، اما هرگز نمیتوانند ابعاد کامل این پدیده را روشن کنند. چارچوبی که بهگمان من برای درک ترامپیسم کارآمدتر است، روانشناسی است: هم روانشناسی فردی، و هم روانشناسی جمعی و سیاسی. ترامپیسم اساسا نوعی ذهنیت سرشار از چیزیست که نیچه آن را رِسنتیمان (رنجش کینهتوزانه) نامیده است؛ رنجشی که از غرور جریحهدارشده، احساس بیاحترامی، ترس از بیکفایتی و عطشی سیریناپذیر برای انتقامجویی برمیخیزد.
آنچه باید به دقت تبیین شود جهتگیریهای کلی ترامپ در حوزههایی، چون مهاجرت، سیاست خارجی یا تجارت نیست؛ چرا که اینها همگی از پیش اعلام شده بودند و انتظار وقوعشان میرفت. بلکه معمای واقعی انبوه تصمیمات کوچکتر، جزئیتر و گاه غریب دولت اوست. چرا ترامپ فقط به دنبال انتقام از چهرههای برجستهای، چون خانواده بایدن یا دادستان ویژه جک اسمیت بود و حتی وکلای گمنام شرکتهای حقوقی که زمانی با اسمیت همکاری داشتند را نیز هدف قرار داد؟ چرا افرادی آشکارا بیصلاحیت و ناآگاه مانند کش پاتل یا معاونش دن بونجینو را برای ریاست افبیآی برگزید؟ آیا دلیلی به غیر از اجرای پروژهای بلندبالا مبنی بر انتقامگیری شخصی داشت؟ چرا در واشنگتن حتی طرح قیمتگذاری بر ترافیک نیویورک لغو شد؟ آنهم در حالی که این تصمیم آشکارا با اصول فدرالیسم _ شعار همیشگی جمهوریخواهان _ در تضاد است؟
همه میدانند که ترامپ از بیاحترامی رنج میبرد: او فردی پرمدعا و بیفرهنگ از کوئینز بود که هیچگاه از سوی نخبگان فرهنگی نیویورک جدی گرفته نشد. میتوانست روی جلد اِنکوایرر برود، اما نه روی صفحهی اول نیویورک تایمز. شاید اوج این تحقیر در ضیافت خبرنگاران کاخ سفید در سال ۲۰۱۱ بود که در آن باراک اوباما بهطور مستقیم او را به سخره گرفت. از آن شب، آتش کینهای خاموشناشدنی نسبت به کل دستگاه لیبرال در وجود ترامپ شعلهور شد. علاوه بر این احساس شخصی، ترامپ درک عمیقی نیز از رنج مشترکِ مشتریان کازینوهای خود داشت؛ یعنی همانهایی که هر روزه از سوی نخبگان لیبرال تحقیر میشدند. جنبش MAGA اساسا بر چنین رنج مشترکی بنا شده، و نه بر یک ایدئولوژی منسجم و روشن.
همین عقده و کینهتوزی جمعی، راز شیدایی ترامپ نسبت به روسیه و دلبستگی غریبش به ولادیمیر پوتین را نیز عیان میسازد. آنگونه که خبرنگارانی، چون مگی هابرمن با جزئیات گزارش کردهاند، ترامپ در سالهای نخست ریاستجمهوریاش، از اتهام تبانی با روسیه به شدت هراسان و مستاصل بود؛ اتهامی که نهایتا به تحقیقات مولر منجر شد. از آن پس او بارها «دسیسه روسیه» را نماد تلاش نهادهای قدرت برای بیاعتبارسازی خویش معرفی کرده است. ترامپ حول این ایده نوعی کیش مظلومیت خلق کرده که کینه و رنج تحقیرشدگی حامیانش را بازتاب میدهد. ترامپ تا جایی پیش رفت که امسال جملهی عجیبی گفت مبنی بر اینکه او و پوتین در جریان استیضاح اول، «با هم سختیهای زیادی کشیدند». تردیدی نیست که پوتین هرگز احساس آسیبپذیری ترامپ را تجربه نکرده است، اما ترامپ بهدرستی در پوتین نمود همان رنجی را میدید که خود پس از تحقیر و ازدستدادن جایگاهش حس میکرد؛ رنجی که پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و تبدیل روسیه_ به تعبیر تحقیرآمیز اوباما_ به «یک قدرت منطقهای»، به شکلی مزمن درآمده بود.
در آستانه انتخابات ۲۰۲۴ برخی دوستان جمهوریخواه میانهروی من پیوسته اصرار داشتند که ترامپ آنقدرها هم بد نیست و در دوره نخست، توانست مثل یک جمهوریخواه عادی حکومت کند. اما بارها پیش از انتخابات نوشتم که دور دوم ترامپ، بهمراتب رادیکالتر و هولناکتر خواهد بود؛ چراکه او طی دوران فترت، حلقهای از وفاداران حلقهبهگوش را گرد خود جمع کرد. اما آنچه امروز میبینیم حتی از پیشبینیهای تیرهی سال گذشته هم فراتر رفته: نه تنها در شدت اجرای سیاستهایی که وعده داده بود، بلکه بهواسطه دقت و بیسابقگی پروژه انتقامگیریاش. او اکنون آماده است تا از هر وسیلهای برای انتقامجویی از حتی دورترین کسانی که بهنحوی به دشمنانش مرتبطاند بهره بگیرد: از دانشمندان گرفته تا وکلا و مدیران کسبوکار.
این بار ترامپ از اعتمادبهنفس بالاتری برخوردار است و کمتر به توصیه و هشدارها گوش میدهد. از نوامبر گذشته، بارها ادعا کرده که با «اختلافی کوبنده» در انتخابات پیروز شده است. درست است که او در تمامی ایالتهای چرخشی پیروز شد، اما این پیروزی را نمیتوان «قاطع» دانست: برخلاف روزولت که در انتخابات ۱۹۳۲ اکثریت قاطع کنگره را با خود همراه کرد، جمهوریخواهان اکنون تنها اکثریتی شکننده در مجلس نمایندگان دارند، و خود ترامپ هم اگرچه برندهی آرا شد، اما اکثریت مطلق آرای مردمی را به دست نیاورد. با اینحال پیروزی غیرمنتظرهاش چنان اطمینان خاطری به او داده که فکر میکند برای انجام هر کاری اختیار تام دارد، از اجرای سیاستهای که پیشتر وعده داده بود تا اقدامات پرسود شخصی مانند راهاندازی رمزارزهای اختصاصی برای خود و همسرش و حذف محدودیتهای دوران بایدن بر رمزارزها.
من در تعدادی از کتابهایم بهدفعات بر اهمیت مفهوم «تیموس» _واژهی یونانی به معنای «روحیهمندی»، «میل به بهرسمیت شناختهشدن»، میل به شهرت و توجه_ اشاره کردهام و تاثیر آن را در سیاست واکاویدهام. حتی در کتاب «پایان تاریخ و واپسین انسان» درباره ترامپِ ۱۹۹۲ نوشتم؛ فردی که آن زمان تنها یک تاجر ثروتمند تلقی میشد. استدلالم این بود که در نظام سرمایهداری آمریکا، انسان میتواند میل به برتری و جلب توجه را از راههایی بیضرر، مانند ثروتمندشدن، برآورده سازد.
آنچه در آن زمان درک نکردم این بود که تیموس در وجود این فرد خاص، او را بهسوی چیزی فراتر از ثروت سوق میداد: نابودی نظاممند نهادهایی که شالودهی دموکراسی آمریکایی را شکل میدادند.
منبع: رویداد 24