خانواده‌ آرمان در انتظار استخوان یا یک مشت خاکستر او

مشرق نیوز یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 - 11:01
بامداد هر روز، پدر و برادرش اسکله را می‌گردند تا شاید ردی یا نشانی از او پیدا کنند، شاید لباسی، شاید انگشتری، شاید استخوانی و شاید یک مشت خاکستری.

به گزارش مشرق، نامش «آرمان نوذرزاد» بود. جوانی چهارشانه که انگار برای برداشتن بار زندگی ساخته شده بود، نه برای تسلیم شدن در برابر امواج سنگین روزگار. می‌گویند قهرمان قایقرانی استان بوده، اما خودش هرگز این را نمی‌گفته. هیچ‌وقت با مدال‌ها و مقام‌هایش عکس نگرفته نه اینکه چون کم‌اهمیت بوده، چون باور داشته ارزش انسان به معرفتشه؛ به دل پاک، به خوش‌خلقی، به دستی که بی‌منت کمک می‌کنه و لبخندی که حتی تو سخت‌ترین مصیبت‌ها می‌مونه.

«آرمان» سی‌وشش ساله بود. درست تو سنی که زندگی آرام‌آرام رنگ آرامش می‌گیره و نقشه‌های آینده، به جنس واقعیت تبدیل می‌شه. قرار بوده ازدواج کنه. گفته بود وقتش رسیده خانواده‌ای برای خودش داشته باشه. برای کسی که همیشه دیگران رو شاد می‌کرد، وقتش بود که کسی هم اون رو شاد کنه.

به دنبال یک مشت خاکستر یا تکه‌ای استخوان

اما حالا… نام «آرمان» دیگر یا در مدارک پزشکی قانونی شنیده می‌شه، یا در میان نجوای خانواده‌اش در اسکله بندرعباس.

بامداد هر روز، پدر و برادرش با امیدی سرگردان قدم‌به‌قدم اسکله رو می‌گردن تا شاید نشانی از او پیدا کنن، شاید ردی شاید لباسی، شاید انگشتری، شاید استخوانی و شاید یک مشت خاکستری از او. شاید «آرمان» هم می‌خواهد که پیدایش کنن.

ولی سهم مادر و خواهرانش چیز دیگری‌ست: پیگیری آزمایش‌های دی‌ان‌ای در سردخانه اما هنوز بی‌جواب.

خانواده آرمان به‌دنبال چه هستند؟ پیکری برای دفن؟ شاید اما پیش از آن، به‌دنبال یک وصال آخرند؛ فرصتی برای در آغوش گرفتن، برای وداع. مادری که می‌خواهد پیکر فرزندش را به خاک بسپارد، برایش سوگواری کند و سرانجام گوشه‌ای از این زمین را به نام «آرمان» بداند تا آرام بگیرد و بگوید: «اینجا، پسر من خوابیده است.

مادری که در پی «وصال آخر» است

گاهی مرگ، صدایی ندارد. نه آژیری، نه ضجه‌ای، نه حتی فرصتی برای یک وداع ساده. فقط یک لحظه است و بعد، خلأ. انگار کسی را از دل زندگی بردارند و جای خالی‌اش را با هیچ پُر کنند. تصورش را بکنید لحظاتی قبل بود و حالا نیست. آن‌چه که می‌ماند چشم‌هایی‌ست که میان همهمه و ازدحام شهر و آدم‌ها، هنوز به دنبال نشانه‌ای از او می‌گردند؛ شاید بخشی از او، شاید لباسی، شاید نشانی ملموس که بتوانی حس‌اش کنی!

در روزهای گذشته، بندرعباس فقط یک بندر نبود؛ مرز میان امید و ناامیدی بود. جایی که موج، تنها آب نبود؛ صدای بی‌جواب مادران بود، اشک پدرانی که تا دیروز کوه بودند و حالا شانه‌هایشان خم شده. بندر، این روزها فقط جایی برای پهلو گرفتن کشتی‌ها نبود؛ جایی بود برای دل‌هایی که هیچ‌وقت به ساحل آرامش نرسیدند.

در میان همه نام‌هایی که بی پیکر ماندند، یک نام بیشتر تکرار شد: «آرمان نوذرزاد» قهرمان قایقرانی استان. مردی که همیشه با آب آشتی بود، با موج رفیق؛

همیشه می‌رسید به خط پایان، به ساحل، به دل آدم‌ها اما این بار نه. می‌گویند آب خسیس است پس نمی‌دهد اما این بار، انفجار مهیب آتش بود که «آرمان» را پس نداد.

خانواده‌ آرمان در انتظار استخوان یا یک مشت خاکستر او

«دل به‌دست بیار» بود

کوچه سیاه‌پوش است. پرچم‌ها، بنرها، لباس‌ها، صدای آه از در نیمه‌باز خانه بیرون می‌زند. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند گاهی با بغض، گاهی با سکوت. خانه پر شده از تاج‌های گل، پیام‌های تسلیت، بغل‌هایی که محکم‌تر از همیشه‌اند و نگاه‌هایی که دنبال نشانی از تسلی می‌گردند. پدر از دویدن‌های زیاد توان حرف زدن ندارد و مادر از غم و بغضی ممتد و سنگین.

می‌خواهم با یکی از اعضای خانواده «آرمان» صحبت کنم اما همه در بهتی باورنکردنی سر می‌کنند «پوریا اسدی» خودش را پسر خاله آرمان می‌نامد و شروع می‌کند به تعریف کردن درباره «آرمان»؛ «وقتی خبر حادثه را شنیدم اصلاً نمیدانم از اصفهان تا بندر چطوری اومدم و خودم رو رسوندم واقعاً دست و پامو گم کرده بودم. آرمان به حدی مهربان و مسئولیت‌پذیر بود که هر کاری به او می‌سپردیم بدون هیچ چشمداشتی انجام می‌داد. ما بین خودمون اصطلاحی داریم که کسی دوست و رفیق زیادی دارد میگوییم (دل به دست بیار) است «آرمان» از همین جنس بود هر کسی یکبار هم آرمان را دیده بود جوری برای فوتش گریه می‌کرد که انگار سال‌ها با او زندگی میکرده است.»

داغ‌مان هر روز با پیدا نشدنش تازه‌تر می‌شود

«پوریا» هم اشاره به مادر و پدر «آرمان» می‌کند و می‌گوید؛ حالشان خیلی بد است و هر روز از صبح تا زمانی‌که توانی داشته باشند دنبال اثری از آرمان می‌گردند و خودمان هم نمیدونیم باید چیکار کنیم داغ‌مان هر روز با پیدا نشدنش تازه‌تر می‌شود. فقط می‌خواهیم نشانی از او پیدا کنیم تا بتوانیم مراسم خاکسپاری برایش برگزار کنیم. امروز هم که رفتیم سردخانه حتی بسیاری از پیکرها از روی دی‌ان‌ای هم قابل شناسایی نیستند پودر و خاکستر شدند».

«آرمان» ۳۶ ساله، (مسئول توقفات کانتینر) که اصالتاً برای ایذه خوزستان بوده و لیسانسش را در بندر می‌گیره حالا دیگر در هیچ جمع خانوادگی پدر و مادر و دو برادر و ۵ خواهر و رفقایش نیست، فقط یادی از او مانده که چقدر مهربان و خوش انرژی بوده است چقدر به هم‌نوعانش کمک می‌کرده، در بیابان به حیوانات غذا می‌داده تا از گرسنگی نمیرن و مسئولیت‌پذیریش زبانزد همه بوده. ولی حالا دیگر جز خوبی و پاکی چیزی از «آرمان» نمانده است».

منبع: مهر

منبع خبر "مشرق نیوز" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.