کتاب آسنا و راز کنیسه، روایتی از دل خیبر

خبرگزاری میزان یکشنبه 04 دی 1401 - 09:14
کتاب آسنا و راز کنیسه، اثر سمانه خاکبازان است به چاپ انتشارات مهرستان رسیده است.

خبرگزاری میزان – کتاب آسنا و راز کنیسه به نویسندگی سمانه خاکبازان، داستانی‌ست که از دل خیبر روایت می‌شود. از جایی که نقشه‌ی قتل «امیرالمؤمنین(ع)» را یهودیان کشیده‌اند، اما در این ميان یک نفر دلش با «امیرالمؤمنین(ع)» گره خورده است.“«صدقیا» از عالمان و بزرگان یهود است و مردم خیبر برایش احترام زیادی قائل هستند. وقتی از این توطئه با خبر می‌شود، به یاد روزی می‌افتد که «علی‌ابن‌ابی‌طالب(ع)» جان جگر‌گوشه‌‌اش (آسنا) را نجات داد. دیگر دل توی دلش نبود. با خود عهد کرد هر طور شده خبر را به حضرت«علی(ع)» برساند.

شخصیت اصلی کتاب دختری به نام آسنا است که بعد از مرگ پدر و مادرش نزد پدربزرگش «صدیقا» زندگی می کند. در یک روز خاص هنگامی که پدربزرگ قصد خروج از خانه را دارد از دخترک می خواهد اگر تا مدتی به خانه برنگشت به سمت مدینه حرکت کند و به دنبال مردی برود که داستانش را برای او بازگو کرده است. پدربزرگ رازی را در گوش آسنا گفته و از او خواسته نامه ای را حتما به دست آن مرد برساند. آسنا وحشت زده و هراسان به اندازه تمام دل تنگی ها و تنهایی هایش مسیر مدینه را طی می کند…

گزیده ای از کتاب

نفس زنان، خودش را به نخلستان کنار قلعه ناعم رساند: آخرین قلعه ای که باید از آن می گذشت. صدای بایست، هنوز در گوشش بود و می دوید. قلبش به شدت می کوفت؛ مثل مرغکی تازه اسیر که محکم خود را به در و دیوار قفس می زند. نفسش دیگر بالا نمی آمد. ایستاد و به تنه زیر نخلی تکیه داد. دست روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می کرد، تنه های تنومند نخل بود و لیف های خرما. با گوشه روبنده، دانه های ریز عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. دلش شور می زد. زیر لب گفت: «نکند آن سوار من را دیده! حتما جایی در کمینم نشسته بوده و حالا دنبالم آمده.»

آب گلویش را به زحمت فرو داد، چشم تنگ کرد و به نخل ها خیره شد و زمزمه کرد.

-اگر من را دیده بود و به دنبالم می آمد، صدای سم اسبش را می شنیدم. چند قدم دیگر برداشت. صدای شیهه ابی، سکوت شب را شکست. ایستاد . به اطرافش نگاه کرد. حس کرد شبحی تیره، چون سایه ای ساکت پشت سرش می آید. با تمام توانی که داشت دوید. نخل ها یکی پس از دیگری، پشت سرش جا می ماندند که یک آن، زمان و زمین چرخیدند و با صورت به زمین خورد.

درد به جانش افتاد. خودش را از روی زمین جمع کرد و نشست. ردایش را بغل کرد و به پایین ردا دست کشید. حجم ظریف کاغذ را لمس کرد. نفس راحتی کشید. پایش می سوخت. روی پایش دست کشید. غلاف لیف خرمایی به پایش پیجیده بود. پایش را آزاد کرد و بلند شد. نگاهی به دوروبرش انداخت. پشت نخل ها کسی را ندید؛ اما حس می کرد کسی همان نزدیکی است. ردا را محکم به خودش پیچید و باز چشم چرخاند. کسی را ندید. با خودش گفت: «باید هرچه زودتر از قلعه بیرون بروم.»

دامن لباسش را بالا گرفت. خواست بدود که دستی از پشت، روی دهانش را گرفت و تیزی خنجری کنار گردنش نشست.

انتهای پیام/

منبع خبر "خبرگزاری میزان" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.