عصر ایران؛ محسن سلیمانی فاخر- «ساعتها» تنها یک اقتباس سینمایی از رمان مایکل کانینگهام نیست؛ فیلمی است درباره تاریخ زیست زنانه، درباره سه لحظه در سه قرن متفاوت که چون سه عقربه یک ساعت، بر صفحهای واحد حرکت میکنند و زمانِ رنج و آگاهی را شکل میدهند.
استیون دالدری در این فیلم، به شکلی هوشمندانه رمان وولفیِ کانینگهام را به زبان تصویر ترجمه میکند؛ زبانی مبتنی بر ریتم ذهن، جریان آگاهی و لحظههایی که در سکوت فرو میروند و دوباره سربرمیآورند.
فیلم با سه زن آغاز میشود؛ ویرجینیا وولف در ۱۹۲۳، لورا براون در ۱۹۵۱ و کلاریسا واگن در ۲۰۰۱.
هر سه زن در یک روز سرنوشتساز به ما معرفی میشوند؛ روزی که در آن، معنای زندگی از نو به پرسش درمیآید.
ساختار تدوینی فیلم، با برهمزدن خط زمان، سه روایت را در یک تجربه واحد تنیده است.
این تکنیک صرفاً یک بازی فرمی نیست، بلکه بیانگر این فرض بنیادین است که زن بودن در تاریخ مدرن، تجربهای پیوسته است؛ گویی همه زنان در جهانی مشترک، با زخمهایی مشابه زندگی میکنند.

ویرجینیا وولف، نخستین قطب این سهگانه، در میانه بحرانهای روانی و فشارهای اجتماعی، در تلاش است تا خانم دالووی را بنویسد؛ رمانی درباره زنی که میان ایفای نقشهای اجتماعی و جهان درونیاش گرفتار شده است.
آنچه دالدری و فیلمنامهنویس بهدرستی برجسته میکنند اما این است که رنج وولف صرفاً یک بیماری نیست. همانگونه که آلیس میلر تاکید میکند، بخشی از روانپریشی او ریشه در سوءاستفاده کودکی و بیتوجهی ساختار خانواده دارد؛ یعنی در همان نظم مردسالار خشن و خاموشی که صدای زن را سرکوب میکند.
وولف در مواجهه با جهان بیرونی، با همه دوستان و همراهانش، در واقع تنهاست؛ تنهاییای که فیلم با قابهای بسته و نورهای سرد بهزیبایی تصویر میکند.
لورا براون، زن خانهدار دهه پنجاه آمریکا، در نقطه مقابل وولف قرار دارد. او ظاهراً در نظم اجتماعی درست زندگی میکند؛ مادری مهربان، همسری فداکار، خانهای تمیز. اما در زیر این ظاهر، بحران هویتی او همچون آتشی خاموش میسوزد.
لورا داستان خانم دالووی را میخواند و درمییابد که در نقش مادری که جامعه از او میخواهد، در حال فروپاشی است.
او با احساس گناه، افسردگی و بلاتکلیفی میجنگد و تصمیم نهاییاش برای ترک خانواده، به نوعی نخستین تلاش برای بازپسگیری سوژگی زنانه است؛ تلاشی برای گریز از زن ایدهآلِ ساخته فرهنگ آمریکای مصرفی پس از جنگ.
کلاریسا در جهان مدرن و پستمدرن قرن بیستویکم زندگی میکند؛ جهانی که ظاهراً آزادی بیشتری برای زنان قائل است، اما همچنان در زیرساختهایش بر همان آموزههای مردانه و ارزشهای بیرونی تکیه دارد.
او میان پرستاری از ریچارد، نویسنده بیمار و محبوبش و تلاش برای حفظ شادی و معنا در زندگی روزمره معلق مانده است. در او، نه رنج حاد ویرجینیا دیده میشود و نه بحران خاموش لورا؛ اما هر دو در او ادامه یافتهاند؛ احساس پوچی، ترس از گذر زمان و اضطراب معنا.
این سه زندگی در یک نقطه به هم میرسند؛ انتخاب میان ماندن و رفتن؛ میان زندگی کردن یا تسلیم شدن به فشارهای نامرئی. وولف مینویسد، لورا میخواند و کلاریسا زندگی میکند؛ سه شکل از کنش زنانه.
فیلم بهخوبی نشان میدهد که تاریخ زنانه خطی نیست؛ بلکه چرخهای از تجربهها و پرسشهایی است که تکرار میشوند و در هر دوره تنها شکل تازهای به خود میگیرند.
از منظر جامعهشناسی جنسیت، ساعتها مسیر سوژه زنانه را از تابعیت به خودآگاهی بازتاب میدهد. ویرجینیا علیه نظام عقلگرای مدرن مینویسد، لورا علیه نقش مادرانه میشورد و کلاریسا در دل جهان فردگرای پستمدرن هنوز با خلا معنای جمعی میجنگد. در هر سه دوره، جامعه با زبان، اخلاق، نقشهای جنسیتی و ساختار قدرت، درباره زن تصمیم میگیرد و هر سه زن علیه این تصمیمها دست به مقاومت میزنند؛ مقاومتی گاه در حد نوشتن، گاه خواندن و گاه حتی تصمیم به ترک زندگی هنجارمند.
ساعتها تصویری است از تکامل رنج زن مدرن؛ از سکوت و انزوا تا بیان و آگاهی. فیلم نشان میدهد که هرچند جهان تغییر کرده، اما ریشههای رنج زنانه همچنان پابرجاست. وولف، لورا و کلاریسا هر سه خانم دالوویاند؛ زنانی که با پرسشهایی از جنس هویت، وظیفه، عشق و معنا، در جستجوی حقی بنیادیناند؛ حق زیستن به شیوه خود.