مدعای اصلی این است که انقلاب براندازانه در تجربه تاریخی معاصر تنها دو الگوی واقعی داشته است: ۱- انقلاب کمونیستی و ۲- انقلاب اسلامگرایانه. هر دو در پی دگرگونی همهجانبه، بازسازی ساختار قدرت، اقتصاد، فرهنگ و مهمتر از همه «ساختن انسان جدید» بودهاند.
در مقابل، انقلاب لیبرالی که نمونههایی چون انقلاب آمریکا و تا حدی انقلاب فرانسه دارد، در جهان قرن بیستم و بیست و یکم دیگر شانسی برای تحقق ندارد، زیرا تکیه آن بر جامعهای همگن، وفاق نخبگانی و افق مشترک حقوقی است؛ اموری که در جهان شبکهای و شکافخورده امروز دشوار یا ناممکن شدهاند. همچنین انقلاب ملی از نوع الجزایری نیز امروز موضوعیتی ندارد، زیرا منطق آن، مقاومت ضداستعماری بر سر بازیابی «خاک و حاکمیت» بود و این الگو پس از فروپاشی استعمار کلاسیک، عملاً به پایان رسیده است. علاوه بر این، نه انقلاب لیبرالی و نه انقلاب ملی هیچیک داعیه بازسازی هویت انسانی و اخلاق اجتماعی نداشتند؛ هدف آنها بیش و پیش از هر چیز، انتقال قدرت سیاسی و تثبیت نظم جدید بود، نه ایجاد انسان و جامعه نو.
از اینرو پرسش ساده اما بنیادین این است که چگونه همچنان نوپهلویسم میتوان مدعی ملیگرایی بود اما از ابتدا بر نیروی خارجی آن هم دشمن و متجاوز تکیه کرد؟ اولین و بدیهیترین شاخصه ملیگرایی، استقلال سیاسی است. استقلال بهمعنای توانایی تصمیمگیری آزادانه در برابر قدرتهای خارجی و حفظ کرامت جمعی است؛ نه تن دادن به اراده دیگران و نه تبدیل شدن به «واسطه» منافع قدرتهای بزرگ. بنابراین ادعای ملیگرایی بدون التزام به استقلال، صرفاً یک ژست سیاسی است نه پروژه سیاسی. در این نقطه مسئله رضا پهلوی کاملاً روشن میشود: چگونه میتوان از ملیگرایی سخن گفت درحالی که از ابتدا راهبرد اصلی اتکا به دولتهای خارجی و نیروی نظامی یا رسانهای آنان است؟! نسبت او با استقلال سیاسی، نسبت صفر است؛ زیرا هیچ پروژه سیاسی ملی نمیتواند در نقطه شروع، به نیروی بیگانه و خاطره اشغالگری تکیه کند و همچنان «ملی» بماند. ملیگرایی بدون استقلال، تناقض درونی است و چنین تناقضی نه میتواند جامعه را الهام دهد و نه توان برانگیختن مردم را دارد.