«اعترافات یک لاکپشت ایرانی در کانادا» مجموعهای از جستارهای شخصی درباره تجربهی زندگی در مهاجرت است. این نوشتهها نه در پی پررنگکردن رؤیاهای فانتزی مهاجرت هستند و نه قصد دارند این انتخاب را یکسره نقد یا نفی کنند؛ بلکه صرفاً کوشیدهام برداشتها، احساسات و تفاوتهای زندگی میان دو جغرافیا در جهان را با نگاهی صادقانه ثبت کنم. هر یادداشت پنجرهای است رو به تجربیات فردی نویسنده؛ لحظاتی که حضور، تقلا برای سازگاری و کشف سرزمین و فرهنگی تازه را ممکن میسازند.
حالا حسابی پاییز شده؛ برگها هرکدام به راهی رفتهاند تا به رنگهای اجدادیشان_که زیر پوستینی سبز پنهان کرده بودند_ برگردند. زردها، سرخها، ارغوانیها یا همیشهسبزها حالا عیاناند و عریاناند.
سنجابهایی که در تابستان توی چشمم زل میزدند و ردِ لقمهی بادامزمینیام را با چشمهای درشت معصومشان میگرفتند، حالا با لُپهای بادکرده از کنارم میگذرند؛ لابد توی دلشان میگویند: «تو به من آجیل ندادی، ولی خودم پیدا کردم!»

بعد چیزِ گردِ سیاهی را بدوبدو میبرند و جایی توی خاک قایم میکنند؛ یک ذخیرهی ارزشمند برای زمستانهای پربرف. سنجابها موجودات هوشمندی هستند، با اینوجود جای بیشترِ این دانهها را فراموش میکنند و به اینترتیب تبدیل شدهاند به «باغبانهای طبیعیِ کانادا».
فکر میکنم چقدر خوب است آدم یک سنجابِ فراموشکار باشد؛ هر کجا میرسد، یک بذرِ خوبی بکارد و بعد یادش برود دانهی درشتِ نیکی را کجا کاشته است. یادش برود و دنبالِ بازپسگرفتنِ بذرهایش از دنیا نباشد. یادش برود و از پوستِ همیشهطلبکار و قربانی بیرون بیاید.
آنوقتی که جای دانهها از یاد ببری، دنیا بیهیچ تقلایی به تو چند درخت خواهد داد. بعد یک روزِ گرمِ تابستان، که منتظر هیچچیز نیستی، خواهی دید که از آسمان برایت برکت میبارد.
هیچوقت حسابِ خوبیهایتان را نگه ندارید؛ سنجابی بازیگوش باشید که، در عینِ هوشمندی، دنیا را با فراموشکاریاش جای سبزتر و زیباتری میکند.