هواخواه اصلاحات اقتصادی

دنیای اقتصاددوشنبه 03 اردیبهشت 1403 - 00:01
ابوالقاسم خردجو را به‌عنوان مدیری تکنوکرات می‌شناسند که در دوره نخست‌وزیری مصدق، عضو هیات خلع ید بوده و پس از کودتا، کارشناس سازمان برنامه و بودجه و رئیس بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران. او سمپات حزب توده در دهه1320 بوده؛ دهه‌ای که اغلب جوانان تحصیل‌کرده به احزاب مخالف حکومت روی آورده و سودای تغییر ساختار سیاسی کشور را داشتند. خردجو سال۱۲۹۴ در یک خانواده مذهبی و بازاری در اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات خود را در مدرسه دارالفنون و دانش‌سرای عالی پی گرفت و در مدرسه اقتصاد لندن (رشته حسابداری) به سرانجام رساند. از پاییز سال۱۳۳۵ تا سال۱۳۳۹ کارمند بانک جهانی در واشنگتن بود. پس از تاسیس بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران مدیریت آن را به عهده گرفت و تا سال۱۳۵۷ به‌عنوان مدیر آن بانک باقی ماند. به دنبال انقلاب اسلامی او نیز تحت تعقیب قرار می‌گیرد، اما خود را از طریق ترکیه به آمریکا می‌رساند و تا زمان مرگ در تابستان1365 زندگی خود را در واشنگتن می‌گذراند. آنچه می‌خوانید بخش‌هایی ویراسته از گفت‌وگوی خردجو با پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد است.

ابوالقاسم خردجو در آغاز مصاحبه درباره زندگی خانوادگی و دوران کودکی خود چنین می‌گوید: سه‌ساله بودم که پدرم فوت کرد. او واردکننده پارچه‌های پشمی و فاستونی بود؛ هم خرده‌فروش بود هم عمده‌فروش. با اینکه خودش اهل اصفهان بود و ارتباطی هم با ترکمن‌ها نداشت، ولی چون همیشه مشتری‌هایش ترکمن‌ها بودند در بازار تهران به او می‌گفتند «حاجی علی ترکمن». مادرم دختر شخصی به اسم آقا سیدعبدالکریم مدرس لاهیجی بود. این شخص یکی از علمای به‌اصطلاح اصول در زمان ناصرالدین‌شاه بود و خیلی مورد توجه مردم بود. فقط و فقط به کار تدریس و علم می‌پرداخت و آدمی زاهد و کناره‌گیر بود.

عده زیادی از به‌اصطلاح علمای زمان ناصرالدین‌شاه و زمان مظفرالدین‌شاه از شاگردهایش بودند، مثلا آقا سید عبدالله بهبهانی و آقا سیدمحمد طباطبایی از شاگردهای او بودند. به‌هرحال ایشان بعد از اتمام تحصیلاتش در نجف به تهران آمده بود. من از بچگی بعضی روایت‌ها که شبیه به افسانه است از شاگردهایش می‌شنیدم. مثلا از نجف که آمده بود تصمیم گرفته بود که به لاهیجان برود و به کار زراعت بپردازد؛ چون یک ملک پدری در آنجا داشت. بعد از مدتی دیده بود که با حکام ستمگر آن زمان مشکل است که کار فلاحت و زراعت بکند، بعد رها کرده و آمده بود تهران و تصمیم گرفته بود که برود و یک کاری کند. رفته بود بازار سقط‌فروش‌ها. گفته بود که «شاگرد می‌خواهید؟» سقط‌فروش یک نگاهی به او انداخته بود و گفته بود که «خب، سید! با این هیکل و شمایل می‌خواهی شاگرد بشوی؟» گفته بود، «خب، من این کار را می‌توانم بکنم.» بالاخره یک مزدی به او داده بودند و شروع کرده بود شاگردی. آن‌وقت‌ها بازار سقط‌فروش‌ها محلی بود که طلبه مدرسه مروی (که آن موقع به‌اصطلاح بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مدرسه علوم قدیمی در تهران بود چون سپه‌سالار درست نشده بود هنوز) می‌آمدند آنجا و قند و چایی و احتیاجاتشان را می‌خریدند و بین خودشان بحث می‌کردند.

پدربزرگم دیده بود که خیلی چرند می‌گویند یک اظهار عقیده‌ای کرده بود. اینها برگشته بودند متکبرانه گفته بودند «سید، به همان کار چایی پیچیدن خودت برس وارد معقو‌لات نشو.» شاید مثلا این کلمه به او برخورده بود. بعد گفته بود که «من یک چیزی روی همین کاغذ چایی می‌نویسم و می‌دهم به شما، شماها که نمی‌فهمید ببرید به استادتان بگویید شاید او درک بکند.» اینها رفته بودند و استادشان حاجی ملاعلی کنی بوده، وقتی به او نشان داده بودند گفته بود که« چه شکلی بوده سید؟» وقتی او را توصیف کرده بودند او خودش آمده و دیده بود که  این در نجف هم‌درسش بوده و اتفاقا از او خیلی عالم‌تر بوده.

1 copy

به او خیلی احترام گذاشته و گفته بود: «آخر سید تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ این چه‌کاری است.» او هم گفته «من موقعی که درس می‌خواندم با خدای خودم عهد کردم که از راه آخوندی نان نخورم و به همین دلیل هم رفتم که زراعت کنم، نتوانستم عملی نبود، آمدم اینجا و این کار از من برمی‌آید کار دیگر از من برنمی‌آید.» حاجی ملاعلی هم گفته «خب، این‌‌طور که نمی‌شود. آبروی همه علما را می‌بری، نمی‌دانم. اگر مردم بفهمند که تو کی هستی و چه‌کار کردی، اصلا برای ما آبرویی نمی‌ماند.» بالاخره بعد از خیلی اصرار زیاد راضی‌اش کرده بود که در مدرسه مروی تدریس کند و تا آخر عمرش هم کارش آن بود، به‌اصطلاح مدرس مدرسه مروی بود.

خردجو پس از شرح دوران تحصیل خود در مدرسه دارالفنون و دانش‌سرای عالی، به اطلاعیه بانک ملی در سال۱۳۱۵ اشاره می‌کند: بانک ملی تصمیم گرفته بود که یک عده‌ای را برای تحصیل به اروپا بفرستد. 12نفر می‌خواستند، اما تقریبا 350نفر در امتحان مسابقه شرکت کردند. من جزو آن 12نفری بودم که تصمیم گرفتند برای تحصیل به اروپا بفرستند. گفته بودند که ما را برای فرستادن به فرانسه می‌خواهند؛ چون ما در مدرسه فقط فرانسه خوانده بودیم و انگلیسی نمی‌دانستیم، ولی بعد که موقع رفتن شد، تصمیم گرفتند که برای تحصیل حسابداری به انگلستان بفرستند. ما رفتیم انگلیس و از سال۱۹۳۶ تا سال۱۹۴۵ آنجا بودیم و بعد برگشتم ایران. خردجو پس از بازگشت به ایران با فضای ملتهب پس از جنگ جهانی دوم در کشور و فعالیت احزاب سیاسی مواجه می‌شود: مثل همه جوان‌های تحصیل‌کرده آن زمان علاقه‌مند به مدرن شدن کشور و درست شدن اوضاع اقتصادی و وضعیت مردم بودم. اینکه بعضی‌ها مرا متهم کردند به اینکه به توده‌ای‌ها نزدیک بودم، شاید اثر همان دوره‌ای باشد که علاقه به اصلاحات اساسی اقتصادی در مملکت داشتم؛ ولی من هیچ‌وقت وارد حزب توده نشدم؛ یعنی عضو رسمی حزب توده نبودم؛ ولی در آن موقع که هنوز حزب توده به‌عنوان یک حزب اصلاح‌طلب تلقی می‌شد، یک مقداری سمپاتی داشتم، ولی هیچ‌وقت علاقه‌ای به کارهای سیاسی نداشتم. می‌خواستم که اگر هم کاری بکنم، از راه اداری بکنم.

مصاحبه کننده، ضیاء صدقی از خردجو می‌پرسد: وقتی ‌که به ایران مراجعه کرده، آیا در آن زمان سازمانی، جایی وجود داشته که دانشجویانی را که در رشته خاصی تحصیل کرده بودند به مشاغل مربوط به رشته خودشان بگمارد؟

خردجو جواب می‌دهد: من به‌هرحال چون از طرف بانک ملی رفته بودم یک تعهدی داشتم که چندسال در بانک ملی کار کنم. بنابراین در همان‌جا مشغول کار شدم. تا ۱۳۳۰ یعنی تا موقع ملی شدن صنعت نفت در آنجا بودم. بعد موقعی که دکتر مصدق نخست‌وزیر شدند تصمیم گرفتند که چند نفر از ما را که کارشناس حسابداری بودیم برای تحویل گرفتن کارهای حسابداری شرکت نفت انگلیس به آبادان بفرستند و ما با هیات خلع ید به آبادان رفتیم. بنا بود که فقط یک دوره خیلی کوتاهی باشیم؛ ولی عملا تا پنج سال آنجا بودیم. او سپس به  موضوع کودتا علیه مصدق می‌پردازد و اینکه «یک‌قدری دلسرد شده» و دیگر علاقه زیادی به ماندن در شرکت نفت نداشته است.

با این حال پیشنهاد ابوالحسن ابتهاج را برای کار در سازمان برنامه می‌پذیرد: ابتهاج از من خواهش کرد که بروم آنجا و با ایشان همکاری کنم. رفتم و یک سالی در سازمان برنامه با ایشان همکاری کردم. بعد دومرتبه برگشتم به شرکت نفت؛ ولی چون چند سال بود که بانک جهانی با من تماس گرفته بود و میل داشتند که من برای کار آنجا بروم، بالاخره در سال 1957 تصمیم گرفتم به واشنگتن بیایم برای اشتغال در بانک جهانی. خردجو تا سال۱۹۶۲ در بانک جهانی به‌عنوان کارشناس حسابداری و معاون اداره خاور دور خدمت می‌کند سپس به ایران برمی‌گردد و به‌عنوان رئیس بانک توسعه صنعتی و معدنی مشغول کار می‌شود و جمعی از متخصصان را نیز به همکاری فرامی‌خواند: شخصی که از همه به‌اصطلاح موثرتر و در کمک به تشکیل بانک و ایرانی کردن بانک موثر بود، دکتر رضا امین بود که بعد از چهار پنج سال که با من کار کردند رئیس دانشگاه [صنعتی شریف] شدند و بعد هم از آنجا رفتند و وزیر صنایع شدند.

چند نفر دیگر هم پیدا کردم مثل آقای دکتر فریدون مهدوی. بعد کم‌کم دانشجویانی که در خارج، در انگلیس و آمریکا و اروپا تحصیل کرده بودند برگشتند و آنها را به کار گذاشتیم و خوشبختانه یک گروه بسیاربسیار باسواد و زحمتکش و وطن‌پرست داشتیم آنجا. مصاحبه‌گر از خردجو می‌پرسد: «آیا در مدتی که در بانک بودید، فعالیت سیاسی، اجتماعی داشتید؟» خردجو پاسخ می‌دهد: نه، من هیچ‌وقت فعالیت سیاسی نداشتم برای اینکه کاری که می‌کردم و علاقه زیاد به آن داشتم تمام وقتم را می‌گرفت. همان توسعه صنعتی کشور برای بالا بردن سطح زندگی و اقتصاد مردم کافی بود. اولا خب، یک عده زیادی کارگر کار یاد می‌گیرند، حقوقشان بالا می‌رود، زندگی‌شان بهتر می‌شود و از همان راه به‌هرحال یک هوشیاری و آگاهی به زندگی و مسائل سیاسی پیدا می‌کنند. فکر می‌کردم هنوز برای کارهای سیاسی زود است؛ مخصوصا در آن دوره‌ای که اصلاً خفقان کامل بود و زندگی سیا‌سی یعنی نوکری شاه که آن‌‌ هم برای من قابل ‌قبول نبود.

خردجو در ادامه خاطرات خود از حضور در بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران، اعتصاب کارگران شرکت‌های وابسته و مسائل مرتبط با آن را شرح می‌دهد و می‌گوید: عملا 6ماه یا یک‌سال پیش از انقلاب به‌مقدار زیادی به‌دلیل اعتصاب بانک‌ها بیشتر کارها متوقف شده بود. البته بانک‌ ما اعتصاب نکرده بودند؛ ولی خب، به‌هرحال کم‌کاری عادی شده بود و فعالیت در راه برانداختن رژیم محمدرضاشاه شغل همه شده بود و این بود که ما در آن سال‌های آخر در حقیقت گرفتار بیشتر مسائل شرکت‌هایی بودیم که بانک توسعه صنعتی اینها را راه انداخته و در آنها سرمایه‌گذاری کرده بود و عده‌ای سرمایه‌دار دیگر هم وارد کرده بود و اینها مسائل خیلی زیادی داشتند که تمام وقت را می‌گرفت؛ مخصوصا از موقعی که کارگرها مرتبا تقاضای اضافه‌کار و چیزهای دیگر می‌کردند و کارهای شرکت‌ها خیلی‌خیلی آشفته بود و مقدار زیادی وقت ما صرف حل مسائل شرکت‌ها می‌شد. بعضی‌اوقات مثلا فرض کنید که مدیرعامل را در کارخانه حبس می‌کردند. مجبور بودیم مرتب با دولت تماس بگیریم؛ ولی با آن وضعیت آشفته‌ای که وجود داشت، مسائل حل‌شدنی نبود.

در بخش دوم مصاحبه، مصاحبه‌گر از خردجو می‌خواهد که درباره شخصیت ابتهاج و نقش‌آفرینی‌اش در سازمان برنامه سخن بگوید. خردجو خاطرات خود از همکاری با ابتهاج را چنین شرح می‌دهد: عرض کنم که، آقای ابتهاج آمدند و رئیس سازمان برنامه شدند، بعد از انجام قراردادهای نفت، نظر بیشتر ایرانیان این بود که مقدار زیادی یا تمام یا اقلا قسمت عمده‌ای از منافع نفت که عاید دولت ایران می‌شود، صرف مخارج عمرانی شود. بنابرین سازمان برنامه موضوع مهمی شد. ابتهاج می‌دانست که دستگاه‌های اداری دولت ایران به درد کار نمی‌خورد و اشخاصی نیستند که در امور عمرانی تحصیل یا تجربه‌ای داشته باشند.

من خودم فکر می‌کنم که شاید گوشه و کنار اشخاصی بودند که به درد این کار بخورند؛ ولی متاسفانه در ایران معمولا این‌طور اشخاص را به‌کار نمی‌گیرند و خیلی اوقات هم اطلاعی از آنها ندارند برای اینکه اینها نمی‌آیند خودشان را نشان بدهند و به این دلیل آقای ابتهاج فکر می‌کرد که تمام کارهای عمرانی و اجرایی را با مشورت خارجی‌ها می‌شود انجام داد. خیال می‌کنم ایرادهایی که به آقای ابتهاج گرفته شده سر همین موضوع است که فکر می‌کردند با مشاوران خارجی مسائل بزرگ سرمایه‌گذاری سازمان برنامه را می‌شود به‌طور صحیح حل و فصل کرد درصورتی‌که اشخاصی که تجربه بیشتری با مشاوران بین‌المللی دارند، می‌دانند که اینها اولا همیشه آدم‌های درستی نیستند، ثانیا خیلی اوقات نظرهای خاصی دارند و بعد هم از همه مهم‌تر این‌ است که واقعا اطلاعاتی که دارند از یک کشور به کشور دیگر قابل‌ انتقال نیست.

این‌ است که خیلی از اشتباهاتی که در همان سال‌های اول شد شاید هم طور دیگر نمی‌شد. به‌هرحال این یکی از عیب‌هایی است که به کار ایشان گرفته شده درصورتی‌که من مطمئن هستم که ایشان روی حسن نیت کامل این کار را انجام داده و در آن موقع شاید طور دیگر نمی‌شد کار را پیش برد. مگر اینکه خیلی‌خیلی طول بدهید و مدت زیادی وقت صرف کنید تا اینکه ایرانیانی پیدا کنید که این کار را بتوانند خودشان انجام دهند. در آن موقع بیشتر آنهایی که اطلاعاتی راجع به مقولات فنی یا مالی داشتند اشخاصی بودند که مغضوب دولت بودند، آنهایی بودند که اغلب در جبهه ملی یا حزب ایران یا در این دستگاه‌ها فعال بودند و به همین جهت دولت آن روز به آنها علاقه‌ای نداشت و شاید به ‌هر حال در وضع سیاسی آن روز راه همین بود که ایشان رفت؛ ولی اگر از من به‌طور کلی درباره کارهای عمرانی و سرمایه‌گذاری کشور بپرسید می‌گویم ایراد بزرگ در ایران و بلکه در خیلی از کشورهای دیگری که با سیستم دیکتاتوری اداره می‌شوند این‌ است که درباره نیازهای مردم از خود مردم سوال نمی‌شود، یک یا چند نفر که اغلب هم در خارج تحصیل کرده و از کشور خودشان اطلاعات زیادی ندارند، می‌آیند و تصمیمات را می‌گیرند و این تصمیمات در عمل چون با نیازهای مردم تناسب ندارد، نتیجه معکوس می‌دهد؛ مخصوصا آنهایی که در کار عمران عجله دارند و می‌خواهند هرچه زودتر با پول کارها را انجام بدهند نه با انسان. وقتی که شما تاریخچه عملیات عمرانی ایران را نگاه می‌کنید، می‌بینید که این یکی از ایرادهای بزرگی است که به همه و به همه ما وارد است.

خردجو با نقد عملکرد سازمان برنامه در آن زمان نظر خود را چنین بیان می‌کند: طرح‌های عمرانی در شهرهای کوچک را می‌شد با مشارکت اهالی محل انجام داد هم خیلی ارزان‌تر تمام می‌شد و هم خیلی بهتر، درصورتی‌که خب، یک مهندس مشاور می‌آید یک پول هنگفتی می‌گیرد و یک نقشه‌هایی می‌کشد از روی نقشه‌های کشورهای دیگر و بعد هم تمام مخارج گردن دولت است و مردم هم هیچ همکاری نمی‌کنند با اینکه برای آنهاست و این خودش یکی ازنخستین قدم‌ها بود که باعث شکست برنامه در آخر شد.

خردجو پس از توضیح دلایل سرخوردگی‌اش از کار در سازمان برنامه، توضیح می‌دهد که چرا و چگونه به بانک توسعه معدنی و صنعتی رفته است: عرض کنم که، بعد از اینکه من یک‌سال در سازمان برنامه کار کردم به این نتیجه رسیدم که روش عمل طوری نیست که واقعا مرا راضی کند. یعنی من به اندازه کافی مورد مشورت قرار نمی‌گرفتم، حالا دلیلش چی بود، نمی‌دانم، شاید کوتاهی از من بود یا کوتاهی از مدیریت خبر ندارم. به ‌هر حال از سازمان برنامه که به‌طور موقت در آنجا بودم، برگشتم به شرکت نفت ولی در همان موقع به این نتیجه رسیدم که با اخلاقی که من دارم و با طرز فکری که دارم که تملق‌گو نیستم و نمی‌خواهم خودم را به‌اصطلاح درباری کنم مثل عده زیاد دیگر، ایران جای من نیست، به همین جهت پیشنهادهایی را که چند سال بود از طرف بانک جهانی به من می‌شد قبول کردم و رفتم بانک جهانی. تا اینکه مهدی سمیعی که قائم‌مقام رئیس بانک توسعه صنعتی و معدنی بود از من دعوت کرد که برای مدیریت آنجا به ایران بروم و چون این شرکت، خصوصی بود و به نظر من از سیاست دور بود فکر می‌کردم که می‌توانم یک کارهایی در آنجا کنم به همین دلیل بعد از مذاکرات زیادی پیشنهاد را قبول کردم و به ایران برگشتم و در آنجا مشغول کار شدم.

مصاحبه‌گر در اینجا می‌پرسد: «بسیاری از منتقدان این موضوع را مطرح می‌کنند که اصولا به خاطر دخالت‌هایی که دولت در مسائل می‌کرد، توسعه صنعتی و همچنین امور بخش خصوصی و هیچ‌کدام از این فعالیت‌ها و این پروژه‌ها نمی‌توانست موفق باشد. آیا به نظر شما این انتقاد اساس و پایه‌ای دارد؟» خردجو پاسخ می‌دهد: والا، به‌این‌ترتیب که شما فرمودید، حرف منطقی نیست برای اینکه این انتقاد به‌خصوص از روی بی‌تجربگی است. اما اگر سوال بشود که سیاست صنعتی ایران، صحیح بود یا نه؟ من جواب خواهم داد که ازیک‌طرف صحیح بود، ازیک‌طرف نه. وقتی‌که سیاست صنعتی در ایران بر اساس حمایت کامل از صنعت داخلی در مقابل واردات و هر نوع کمک مالی و اداری به صاحبان صنایع بخش خصوصی شکل گرفت.

البته در آن شرایطی که ایران در آن موقع بود شاید طور دیگر نمی‌شد که مردم را راضی کرد که پول‌های خودشان را در صنایع به‌کار ببرند و تمام انرژی و فعالیتشان را در این کار بیندازند؛ چون البته تجارت برایشان آسان‌تر بود، واردات منفعت بیشتر داشت و گرفتاری و دردسرش هم کمتر بود؛ ولی این سیاست در طول زمان یک مضاری برای کشور داشت و آن این بود که تمام کارهایی که صنایع کوچک و کارهایی که مردم در تمام اطراف کشور در دهات یا شهرهای کوچک می‌توانستند بکنند مقداری جلویش را گرفت، برای اینکه مقدار زیادی از منابع رفته بود به سمت صنایع بزرگ یا نسبتا بزرگ و اینها مخارج صنایع کوچک را زیاد کرده بودند. سیاست دولت سیاست ارشادی بود؛ ولی اگر صحبت از دخالت اولیای امور کنید، آن مساله دیگری است.

در بانک توسعه صنعتی از روز اول من نشان دادم که به‌هیچ‌وجه تحمل دخالت در پروژه‌ها و تصمیماتی که بانک درباره اعتبارات شرکت‌های خصوصی می‌گیرد، ندارم و به‌هیچ‌وجه زیر بار نمی‌روم و هیچ‌وقت هم نرفتم. اما اینکه هر پروژه‌ای که پیش بانک می‌آمد افرادی که وابسته به دربار یا به وزرا یا جاهای دیگر بودند، اشخاص بانفوذ بودند چه دخالت‌هایی در آن می‌کردند، آن به من مربوط نیست، اینکه صاحب آن پروژه زمین از کی گرفته یا فرض کنید که اجازه ورود را از کی گرفته این کارها به ما مربوط نبود ما فقط و فقط خود پروژه را طرح و مطالعه می‌کردیم. اینکه از نظر فنی و از نظر اقتصادی و از نظر مالی این پروژه صحیحی است و پول بانک را برمی‌گرداند یا نه، این مساله ما بود. ولی خب، از نظر اینکه محل پروژه‌ها یا منابعی که در پروژه‌ها به‌کار می‌رفت یک مقدار زیادی اعمال ‌نفوذ می‌شد، مسلما. صحیح است.

مصاحبه‌گر در ادامه می‌گوید: «یک انتقادی که می‌شود این است که می‌گویند کار ویژه بانک‌های خصوصی این بود که منابع مالی عمومی را در اختیار متمولین بگذارد که آنها متمول بشوند. پاسخ شما به این انتقاد چیست؟ بانک شما هم یک بانک خصوصی بود و بانک دولتی نبود.» خردجو جواب می‌دهد: مسلما وقتی ‌که شما می‌خواهید سرمایه‌گذاری کنید باید با سرمایه‌دار صحبت کنید، یک بانک کارش با سرمایه‌دارهاست؛ ولی مساله‌ای که در اینجا تا اندازه‌ای مطرح خواهد شد این‌ است که پایین نگه‌داشتن بهره پول و نرخ ارز یک کمک شاید ناشایسته‌ای است به صاحبان سرمایه.

برای اینکه البته در نگاه اول باید به اینها این کمک‌ها شود برای اینکه سرمایه‌گذاری کنند، اما اگر انتخاب این سرمایه‌گذارها کاملا بی‌طرفانه باشد حرفی نیست؛ ولی متاسفانه وضع کشور طوری بود که با توصیه و با اعمال‌ نفوذ، اشخاصی خودشان را جلو می‌انداختند که شاید لیاقت نداشتند. مساله‌ای که در اینجا مطرح است از لحاظ اخلاقی فقط این است که آیا این اشخاصی که صاحبان صنایع بودند، لیاقت این کار را داشتند یا نداشتند؟ آیا لیاقت مدیریت را داشتند؟ حق بود که به اینها سرمایه داده شود؟ ولی اینکه شما بگویید که چرا به پولدارها کمک می‌شد، این اصلا حرف مهملی است برای اینکه اصلا کار سرمایه‌گذار این است که با پولدار سروکار داشته باشد. فقط موضوعی که شما می‌توانید ایراد بگیرید این‌ است که نتیجه این سرمایه‌گذاری چقدر به نفع مردم خرده‌پا بود.

 

منبع خبر "دنیای اقتصاد" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.