مهدی محمدی کلاسر _ آقای احمد مسعود، همسایهی شرقی، آنچه در مصاحبه اخیرتان از شما دیدم، فرهیختگی میشود نامیدش. زلال، آرام، اما با دلی مواج. همچون هیرمند، که این روزها در همسایگی از ما دریغش کردهاند.
تو که نامت با مقاومت گره خورده و کلامت رنگ فرهیختگی دارد! از دو کاج گفتی، از آن حکایت کهن که در دبستانهای ما و دبیرستانهای شما، با صدای معلم و ضرب خطکش چوبی، در گوشمان زمزمه شد. کاج ایستاده، استوار و پرغرور، و کاج افتاده، که به خاک دراز کشیده و التماس چند روز پناه کرد. ظاهرا کاج ایستاده تحملش نکرده بود. اما، اینبار بیا از نگاه کاج ایستاده ببینیم، همان که گویی آینده را در رگهای خاکش خواند، اندیشه کرد و گفت: «نه، این مهمان، مهمان نمیماند.»
کاج ایستاده، در آن شعر قدیم، گویی پیشبینیاش از بادهای تند برخاسته بود. میدانست که کاج افتاده، با ریشههای عریان، اگر چند روزی پناه گیرد، شاید ریشههای او را بکَند و شاخه هایش را به دستان تبر بدهد. گویی میدید که این «چند روز» به سالها میپیوندد، به برفی و کولاکی که بر شانههایش انباشته میشود، به شاخ و برگهایی که از خاکش بیش از حد مینوشند و بر خاکدان میزنند. و بدتر، آب زلال خواهد نوشید و نمک روی زخم خواهد ریخت. یعنی گاه نمک میخورند و نمکدان میشکنند. اتباع محترم شما دهها سال است میهمان خوانده و ناخوانده مایند و روی چششممان بودند. گویی بیش از آن که اتباع شما باشند در واقعیت جزئی از ما بودند. هنوز هم هستند. اما زخمها و جرایم بخشی از همین اتباع را در این خاک، حتماً خودت بهتر میدانی، آقای مسعود، مگر نه؟ کاج ایستاده انگار این را از پیش در زمزمهی خاک شنیده بود.
شعرهای دیگری هم داریم
با این حال، قصهی ما فقط دو کاج نیست. در همان کلاسهای پرغبار کودکی، شعرهای دیگری هم بود: «دست در دست هم دهیم به مهر، میهن خویش را کنیم آباد.» یا آن فریاد که «دریغ است ایران که ویران شود، کنام پلنگان و شیران شود.» اینها را هم زمزمه کن، که حکایتت ناتمام نماند. ضربالمثلها هم داریم، مثل همان نمک و نمکدان، که کاج ایستاده، شاید، به خاطرش بود که در را به روی مهمان گشود، اما دلش قرص نبود.
ما کاجستان بودیم
راستی میدانی قصهی دو کاج در کتابهای جدید ما دگرگون شده؟ آری، حالا تحمل را بر دوش کاج ایستاده انداختهاند، و قصه را با رنگی از امید آراستهاند، که انگار همهچیز به خیر و خوشی پایان مییابد. اما کاج ایستادهی قصهی قدیم، گویی حقیقت را بهتر میدید. پیشبینیاش، تلخ اما ریشهدار، میگفت که کاج افتاده، اگر پایش محکم شود، تبر به دست میگیرد و ریشهی او را نشانه میرود.
این چند بیت هم بداهه خود در حین نگارش این سطور بود که قصه کاجها را چنین وصف کردم:
خارج از ده دو کاج روییدیم
عاقبت شد نه آنچه میدیدیم
ریشه ای گر ز خاک بیرون است
کاج همسایه هم دلش خون است
این چه همسایگی و نزدیکی ؟!
یک طرف قهر دیده یک طرف نیکی
هیچ از کاج ما نپرسیدی
که ز همسایهات چه ها دیدی؟
کاجها را یکی را خبر بدهد
ریشه در خاک خود ثمر بدهد...
به نام هیرمند
با این همه، آقای مسعود، از هیرمند هم بگو. حرف اگر حرف دل است از آب زلال هم باید سخن گفت. از آبی که حق این خاک است، از جریانی که ریشههای دوستی را سیراب میکند. کاج ایستاده را به باد سرزنش مسپار؛ او هم ریشههایی لرزان داشت، و شاید ترسش نه از نامهربانی، که از حسرت حفظ خاکش بود. تو، که از مهماننوازی این خاک گفتی، خوب میدانی که دشمنان بر طبل جدایی میکوبند، و تبر به دست، میان ما دیوار میکارند. اما ما، تو و من، باید بذر مهر بکاریم. تو بذر را بکار، من آبش میدهم، و هیرمند گواه این پیوند باشد. نه آتشی، نه تبری، فقط خاکی که هر دو در آن ریشه داریم و ما نشان دادیم با ایستادن و با خونمان آن را آبیاری میکنیم.
از تو سپاسگزاریم
سپاس که از مهماننوازی ما گفتی. ما هم سپاسگزاریم از تو، که در چشمانت، نور دوستی دو ملت میدرخشد. بیا، قصهی دو کاج را از نو بنویسیم، نه با پیشبینی درست و تلخ کاج ایستاده، که با امیدی از جنس هیرمند جاری و روان.
ما با شما هم زبانیم، اما همدلانه به پیوندهایمان حرمت نهادیم و انتظار حرمت داریم. حرمتی میان دو همسایه. به معنای اصلی یک ضرب المثل قدیمی که اشتباه معنایش کردهاند. دوری دوستی، یعنی دوست هم باشیم اما اندکی فاصله را رعایت کنیم. اینگونه، حرمت دوستی را میتوان بیستر نگه داشت. همسایه فرهیخته همچون شما، نعمتی است بزرگ. بیش باد.
دبیر سرویس اجتماعی تابناک
تعداد بازدید : 1