عصر ایران ؛ موحد منتقم - در دل روستای طویدره کلاردشت، هنرمندی مجسمه ساز به اسم شهرام گودرزی وجود دارد که سالها با دستهایش تندیسی بزرگ از کوروش را تراشیده،، این بار با پاهایش راهی سفری شد که بیشتر به افسانه میماند: پیادهروی هزار کیلومتری تا پاسارگاد.
آنچه او آغاز کرد، ترکیبی بود از مجسمهسازی و پرفورمنس هنری، و حرکتی که ادامه داد خیلی زود از یک کنش فردی انگار به نمادی ملی بدل شد! اما آنچه در مسیر رخ داد، بیشتر شبیه یک نمایش کمدی ایرانی است:
مردم در جادهها صف میکشیدند، شعرهای حماسی حفظ میکردند و با شور تمام برای استاد میخواندند. هر صد متر، «ای ایران» طنینانداز میشد و شهرام گودرزی مثل قهرمانان اسطورهای اما خسته و عرقریز، در میان انبوه موبایلها و دوربینها پیش میرفت.
بعضیها برایش شاهنامه میخواندند، بعضیها تکنوازی تار میکردند و بعضیها هم در دل کویر، حرکات ورزشی کششی اجرا میکردند تا صحنه طنز کامل شود؛ یک تئاتر کمدی خیابانی خودجوش با بازیگرانی که هیچ کارگردانی هدایتشان نمیکرد.
در فضای مجازی، ویدئوها به سرعت دست به دست شد؛ از نگاه طنز گرفته تا تحلیلهای جدی. عدهای سامانهای پیشنهاد دادند به اسم «استاد گودرزی من»! تا موقعیت لحظهای او را بدانند و بروند جلو راهش شاهنامه بخوانند! بعضیها گفتند محتوای طنزی که او تولید میکند از کل کمدی سینمای ایران جلوتر است.
در این میان، واکنشهای سیاسی هم قابل توجه بود. نیروهای تندرو در شبکههای اجتماعی هشدار میدادند که «ممکن است دشمنان از این حرکت سوءاستفاده کنند» و حتی سناریوهای ترسناکی مطرح میکردند که مبادا «اسرائیل وسط بیابان جان او را بگیرد و تقصیرش گردن حکومت بیفتد». برای این طیف، شهرام گودرزی بیش از آنکه یک هنرمند یا یک نماد ملی باشد، «تهدید امنیتی» است که باید مراقبش بود.
در مقابل، مخالفان طیف قبلی ماجرا را طور دیگری دیدند: به نظر آنها، این حرکت نه یک شورش ملی، بلکه یک سرگرمی از پیشطراحیشده بود تا مردم را از بحرانهایی مثل گرانی دلار، قطعی برق و سالگرد مهسا امینی منحرف کند.
اما واقعیت فراتر از همه این روایتهاست. آنچه در جادهها رخ داد، صحنهای تمامعیار از فرهنگ عمومی ما بود: جامعهای که به سرعت جوزده میشود، بیتأمل شعار میدهد، از یک حرکت فردی نماد میسازد و در نهایت، همه چیز را به ضد خودش بدل میکند.
در اصفهان به جای آب خنک، برای استاد که از گرما عرق سوز شده بود گز بردند؛ در بیابان، به جای مراقبت و حمایت، او را در حلقهی موبایلها و سرودهای بیپایان حماسی و آموزش ورزشهای هوازی تنها گذاشتند.
اما گاهی ماجرا چنان از منطق فاصله میگیرد که خودش به کمدی محض تبدیل میشود؛ مثلاً در یک کلیپ به یکی از طرفدارانش وعده ساخت مجسمه ۱۰۰ متری رستم میدهد که با عقل هیچکس جور درنمیآید. یا وقتی یکی از جوانان بیش از حد سوال میپرسد، استاد با لحنی جدی جواب میدهد: «برو پی کارت، وگرنه میسپُرمت دست بچهها!»
این صحنهها برای بسیاری یادآور فیلم فارست گامپ بود؛ جایی که شخصیت فارست گامپ با بازی تام هنکس بعد از شکست عشقی ناگهان شروع به دویدن در جادههای آمریکا کرد و مردم یکی پس از دیگری به او پیوستند، بیآنکه دلیل روشنی داشته باشند. در نهایت، فارست ایستاد و گفت: «خسته شدم»، و پیروانش مات و مبهوت ماندند.
ماجرای گودرزی هم شباهتی عجیب به همان روایت دارد: مردی که با انگیزهای مبهم رساندن پیام کوروش با پای پیاده راه افتاد و هزاران نفر را در جادهها، در شبکههای اجتماعی و حتی در تخیل جمعی جامعه به دنبال خود کشاند. تفاوت مهم اینجاست که در نسخه ایرانی، این نمایش طنز و تراژدی را همزمان در خود دارد؛ ترکیبی از شور ملی، سادگی عوام و عطش همیشگی ما برای قهرمانسازی از هیچ.
پیادهروی شهرام گودرزی نه فقط حرکتی نمادین، که آیینهای از وضع امروز ماست: جایی که ملیگرایی، طنز، جهل و اشتیاق، همه در هم میآمیزند و صحنهای مالیخولیایی میسازند.
شاید به همین دلیل است که ویدئوهای او هم خندهدارند، هم شرمآور، هم حماسی و هم پوچ. گویی جامعهای گرفتار سرگیجه، خودش را در قامت یک مرد تنها در جادهها بازآفرینی کرده است.