مادر امید جهان با صدای لرزان و قلبی سرشار از درد، از پسرش سخن میگوید. امید پسری بود که پس از رفتن پدر به ستون خانه تبدیل شد. کسی که هر صبح، پای مادرش را میبوسید و شبها با دلِ خسته، لبخندی روی لبهایش نقاشی میکرد تا آرامشی برای خانوادهاش فراهم کند.
امید جهان فقط یک خوانندهی شاد نبود، بلکه خود شادی و امیدِ زندگی برای اطرافیانش بود. فردا پیکر این هنرمند دوستداشتنی به خاک سپرده خواهد شد، اما دل مادرش همچنان منتظر شنیدن صدای قدمهای پسرش است...
خواهران امید هنوز نمیتوانند باور کنند که دیگر کسی نیست که با عشق و بیقید و شرط بگوید: «باشه، بسپریدش به من.» آنها هنوز در شوک این فقدان بزرگیاند.