در زمانهای بسیار دور، دو برادر پادشاه بودند: شهرباز (برادر بزرگ) و شاه زمان (برادر کوچک). آنها سرزمینهای پهناور داشتند و با عدل فرمان میراندند.
روزی شاه زمان به دیدار برادرش شهریار رفت. پیش از حرکت، نیمهشب به قصر خود برگشت تا چیزی بردارد. ناگهان همسرش را دید که با غلامی در آغوش است! قلبش شکست، بیآنکه چیزی بگوید، غلام را کشت و همسر خیانتکار را نیز به قتل رساند. با دلی پرخون و اندوهی عمیق، به قصر برادر رفت.
شهرباز دید که برادرش پژمرده و افسرده است. برای شاد کردن او، جشنها و بزمهای بسیاری ترتیب داد، اما شاه زمان همچنان غمگین ماند. سرانجام روزی ماجرا را برای شهریار بازگفت.
شهرباز از شنیدن این خیانت شگفتزده شد و با خود گفت:
«شاید زن من نیز چنین باشد...»
پس شبی تظاهر به شکار کرد و نیمهشب پنهانی بازگشت. آنچه دید، از خیانت زن برادر هم تلختر بود: ملکه با غلامان قصر خلوت کرده بود.
شهرباز دیوانهوار خشمگین شد، فرمان قتل همسرش داد و سوگند خورد:
هیچ زنی پاکدامن نیست! از این پس هر شب دختری را به زنی میگیرد و بامدادان او را میکشد تا دیگر فریبی نبیند.
خونریزی و ظلم آغاز شد و هر روز خانوادهها داغدار میشدند. تا اینکه شهرزاد، دختر وزیر دانا، پیش قدم شد. او باهوش و خردمند بود. به پدرش گفت:
«مرا به عقد پادشاه درآور. من با داستانهایم او را از این خونریزی بازخواهم داشت.»
وزیر با ترس مخالفت کرد، اما سرانجام پذیرفت.
شب اول، شهرزاد به قصر رفت. درست هنگامی که مرگ در سپیدهدم انتظارش را میکشید، رو به شهریار کرد و گفت:
«ای پادشاه جهان، اگر اجازه دهی، داستانی شیرین برایت بگویم تا شب بر من آسانتر بگذرد.»
شهریار پذیرفت. شهرزاد قصهای را آغاز کرد، اما پیش از پایان، صبح دمید. پادشاه که کنجکاو ادامه داستان شده بود، مرگ او را به شب بعد موکول کرد.
و اینگونه، شبهای هزار و یکشبه شهرزاد آغاز شد...
منبع:ساعدنیوز