عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - باز نفسهای امردادماه به شماره افتاد و یاد کودتایی و حبس و حصری و تیرک اعدامی که فاطمی جوان را بدان بستند و کسانی که آن روز را خروش رجاله های و برق قدارهی طیب ها و نیز زخم های بی طبیب سال مرگ مرتضی و اشک پوری خواندند(مرتضی کیوان و همسرش پوری سلطانی،کیوان شاعر و نویسنده به اتهام پناه دادن به فراریان توده ای اعدام شد و تا همین سالاه در روایت بازماندگان و سرداران قلم نکو نشست و برایش جامه چاک و گریبان دریده شد)...
نمی خواهم برای کودتای مرداد مرثیه بخوانم و جهان و ایران را به قبل و بعدتر از آن تقسیم نمایم و با کاویدن خاک، استخوان مردگان را بر سریر بنشانم یا برای نامرادی اکنون از آنان داد بستانم و دربندشان کنم که هر آدم و زمانه حکایت خود را دارد و هر نغمه هم خوش آیندی خویش را...
نفت اما نخست برای ملت ما خیال و آرزو آورد که فصل فقر و اشکم به پشت چسبیدگی و انتظار نمی از آسمان عقیم تا دانه ای و نانی، بسر آمده و می توان گونه ی دگر زیست و حسرت را از دفتر شعر خاک پرگهر برای همیشه درز گرفت.
ایرج میرزا در سال 1304 سرود "با این همه چاه نفت آن شب/ تا صبح چراغ ما نمی سوخت/ بر چهر پدر زشرم مادر/ از آتش شرم مشعل افروخت" و این نشان می داد که برآمدن طلای سیاه از چاه مسجد سلیمان نوید برخورداری و توان بهزیستی برای مردمان آورد که دگر فصل قحطی و چشم های تراخمی در باورشان به سر آمده و فقر تقدیر نیست و زمین لم یزرع در خود طلاتر از گندم دارد و برای همین ابوالقاسم خان حالت در سال 1329 نوشت "تا چنین سیل طلا از خاک ایران می رود/ آه مردم از تهیدستی به کیوان می رود/ سالها خون وطن در لوله های آهنین/ از خلیج فارس سوی انگلستان می رود/ نفت خون ماست، جان ماست،استقلال ماست/ ای دریغا کاینچنین از دست، آسان می رود".
دولتی که تا پیش از نفت متکی به خفت گیری و باجستانی از رعیت و اندک صنعتگران و دیگر چیزها بود و برای سفر فرنگ شهریارش گمرکات را گرو می نهاد و از اجنبی قرض می ستاند حالا صاحب سرمایه شده بود و می توانست کرور کرور رویا بسازد و بر خرخیال تا سراب بتازد و مردمانی که برای رسیدن با بارگاه شهریار بیشتر مشتاق بودند که اگر شعر و مدیحه پیشتر یک اشرفی اعانه داشت حالا شاعر و نویسنده ی شرکت نفت شدن می توانست تو را گلستان کند که روشنفکر و پرفروغ و گاهی جن زده زندگی کنی...
اولین چاه نفت در ایران
به هر روی این ملت زندگی پیشتر را نمی خواست و می دانست که خبرهایی هست(ابرهیم گلستان کارمند و کارگزار شرکت نفت که فیلم و عکس های بازمانده از محاکمه دکتر مصدق را او برداشته و فیلم های خشت و آینه و اسرار گنج دره جنی از ساخته های اوست)...
بال دیگر نهضت ملی حضور نیروهای مذهبی با پرچمداری آیت الله کاشانی بود. پیوستگی و عمل سیاسی که از مشروطیت به این سو از سوی نیروهای مذهبی به ظهور رسیده بود. امر مدرن با بالهای نسبت مادی و این جهانی الزاما با پیوستگی مذهبی و روایت غایت گرا و تکلیف محور برای انسان نمی توانست اتصال درازدامنی بیابد، اما امکان تاویل و دریافتهای تازه و این زمانی و این همانی از نصوصر يا، گفتار و سیره بزرگان دیانت امکان تفسیر متناسب و این زمانی را فراهم آورد تا استعمال قلیان در حکم محاربه با امام عصر(عج) در عصر ناصری شود و بعدتر تنبیه الامه و تنزه المله توسط سید بهبهانی در حمایت و همراهی از حرکت مشروطه نمودهایی از این پیوستگی باشد.
مدرنیته البته با شورش و تقابل با نهاد دینیاران مسیحی در اروپا آغازید و به روایت های پروتستانی و اصلاح گرایانه با محوریت انسان، نسبت بیشتر یافت اما در مشرق زمین طبعا اندیشهی مدرن حقوق ملت و انسان صاحب حق رنج نکشیدن، گاه می توانست با روایت و زیست یکسر محافظ کار،صوفیانهی پیشتر تقابل یابد که پویایی فقه در این زمینه پنجره و روزن گشود.
البته گاه احساس شورش خواست های تازه بر زیست مومنانه و نیز آمدن غربیان در لباس استعمار و در حقیقت با اصالت عیسوی و صهیونی و برای برانداختن پوشیه و نیز اشغال خاک اهالی اسلام مقاومت های گسترده ای از جنس اخوان المسلمین در مصر و سید جمال در ایران و خواست بازگشت به خویشتن و نیز اصالت آیات برای حفاظت از حدود حرم و حریم شد و گاه گلوله ی میرزارضای کرمانی مرید سید افغانی و رولور نواب صفوی و البته انقلاب علما در ثوره عشرین عراق همین تمایل را برای ایستادن و صیانت از مزرع سبز اینجا در برابر هجوم ملخ های فریبنده و پرشمار و نیز عاملان فعل و آمران بی خدا برقرار گشت.
جناج مذهبی امر ملی را در راستای قطع دست اجانب با اوصاف در بالا رفته و امکانی برای حدوث انسان سرفراز و برخورداری که فقر ایمانش را بر دست نمی برد و نیز آغاز اخراج صلیبیون با نقاب از این منطقه می دانست که شاه می آوردند و کشور می ساختند و بیشتر از آن...همان روزهای نهضت اما در صفحات جنوبی تر ایران که بخش بزرگی از کارگران و عوامل مهم صنعت نفت را تامین می کرد مردی ادعای دریافت های عارفانه و نیز کلام الهی نمود و پیروانش را به ترک دنیا و زدن به کوه خواند و صاحب کرامت نامیده شد...
جریان طلوعیان(مدعی این جریان آقا بابا نام داشت و چون مدعی انتخاب و طلوع خود بود، آن جریان به طلوعیان معروف شدند) کارگران را به انداختن بیل و کلنگ و آچار و عبادت در این انتهای دنیا می خواندند و شعری معروف ساختند که "مو که مهر علی من دلومه/نفت ملی سی چنمه" بدان معنا که من که مهر حضرت علی(ع) در دل دارم به نفت ملی چه احتیاجی دارم؟ و بعدتر دریافته شد که از سادگی و گاه ندانستن اندکی و آتشی که برخواست انگلیسیان برای برداشتن میوه ی مورد نظر خویش اقدام نمودند و در آستانه ی خیمه ی معاویه باز خوارجی سفیه برساختند، "وای اگر قصه ی ما عبرت تاریخ شود/ خیمه ی قافله را دشنه ی ما میخ شود".
اما حکایت کسانی که دربند شدند و حبس و تعذیر کشیدند و بردار شدند در فردای کودتا غمین و پرآب چشم است. از این نام ها برخی نامبردارتر شدند و گوشه ی تاریخ یا بر کوچه ای ماندند چون سید حسین فاطمی و مختار کریم پور شیرازی که یکی را با تن تبدار بر تیر بستاند و به گاه رفتن شعر فرخی یزدی را خواند "ان زمان که بنهادم سر به راه آزادی/دست خود از جان شستم از برای آزادی... و دیگری در آتش و پتوپیچ سوخت و خاکستر شد...
این روزها کتاب "خاطرات روزنامه نگاران زندانی" به قلم آقای فرید قاسمی را می خوانم که حکایت سه روزنامه نویس کمتر در خاطر مانده ی آن دوران است که تادیب و منکوب شدند و راهی فلک الافلاک و از آن روزها و بعدترش حکایت ها دارند...احمد ناظرزاده ی کرمانی، ایرج نبوی و البته خلیل ملکی که به سبب راهبری نیروی سوم و البته نسبت فامیلی با هوشنگ طالع نامدارتر از دو دیگر بود...
آقای ناظرزاده می نویسد که در حبس یک معلم و دانشجو را دیده که همسایه افسری بوده اند و بر سرنوبت آب در روزهای پیش از کودتا با هم درافتاده اند و درشتی کرده و گفته اند از این افسرها زیاده و فکر نکنی خبریه؟ و بعد از کودتا افسر مزبور راپرت داده که این خانه محل تجمع توده ای های طرفدار مصدق است! و ایرج نبوی از آقای دماوندی کارمند مجلس می گوید که به جرم تلاش برای ترور زاهدی در اولین حضور پساکودتایی اش در مجلس شورای ملی متهم شده و بینوا می گوید دو روز دیگر عروسی اش بوده و رقیب عشقی اش این راپرت بی جا را داده است...
آقای نبوی حکایتی هم درباره روزنامه حوائج دارد که یک کارمند ناراضی از او خواسته بود تا برایش چاپ کند تا بتواند اسمی درکند و از روسای نامردش انتقام بگیرد..در روزهای کودتا و حسب شرایط مطالبی هم در دفاع از مصدق در نشریه مذبور چاپ می شود...فردای کودتا صاحب نشریه می نویسد مطالب قبلی توسط نبوی و بدون اطلاع او چاپ شده و شخصا خواهان اعدام مصدق و عدم بخشش وی از سوی اعلی حضرت است...بماند....
روایت ناکام و همدلانه با حسرت تاریخی می ماند و گفتم نمی خواهم نوحه بر تاریخ بخوانم اگر نگوییم که داستان ترور رزمآرا و تایید مصدق و یارانش بر کشتن او و این که شخص ایشان در مجلس رزمآرا را به مرگ تهدید نمود و این نکته ای پرسش برانگیزی در تاریخ نفت است و روایت یکدست از مصدق را مورد پرسش قرار می دهد..
عملکرد سیاسی رزمآرا البته مورد پرسش است اما دولتی که داعیه آزاد گذاشتن مطبوعات و برگزاری انتخابات عادلانه داشت چگونه چنین نمود تا هم امکان تصویب لایحه ملی شدن فراهم شود و هم مصدق ردای نخست وزیری بپوشد؟ می گویند با پخش خبر قتل رزم آرا مصدق درب کمسیون نفت را بست و گفت تمام شد و دیگر انحلال مجلس هفدهم شورای ملی و گفتن برخی جملات عجیب که می توانست نهال نیمبند و در معرض باد مشروطیت را بیفکند از جمله "مجلس این جاست،جایی که مردم هستند...."
به هر روی تاریخ لبریز تفاوت منظر نگاه و وجوه نادیده است و ما قصص انبیا را روایت نمی کنیم که معصوم اند و مصون از لرزش و لغزش و حکایت همین آدم های معمولیست که گاه در لحظه قهرمان و ناجی اند و گاه عامل و عاقد قرارداد 1919و نیز کودتایی ننگین و باز پس از سال ها و نسل ها روایت ها خوانده می شوند و متناسب با هوای روزگای و حوالت تاریخی می یابند و روایت تازه که اگر خود حاضران و نقش افرینان بشنوند شاید باور نکنند.
خوش بر مردمانی که تاریخ تنها برایشان تفنن باشد و در حکم علاقه و چنان امروزشان لبریز برخورداری،نان و امان که در گذشته شادی و نیز برخورداری و دوران خوش بسر شده یا خائن و عامل تبه روزی و سیه رویی مجویند و در میان خاک ها و بناهای نا گرفته و کاغذ روزنامه ای گرگرفته سعادت و شقاوت را ریشه و رویه نجویند.
"برگهای کاهی، شادی گاه به گاهی
و
اوراق روزنامهای کاهی
انقراضم را در بیرحمی چشمانت به چشم سرکشیدم شوکرانم
و
باز خواندم
برگهای کاهی
امان از شادیهای گاه به گاهی
و
اوراق گرگرفتهی روزنامهای کاهی
انقراضم را در شب چشمهایت بیتفاوت بنگر!"
*شعر سروده ی اقای ابوالقاسم حالت در سال 1329 می باشد.