طهماسبی درباره وضعیت نمایش پس از بحران پایتخت در دوران جنگ توضیح داد: بعد از جنگ تحمیلی ۱۲روزه، اجراهای زیادی به صحنه برگشتند و مورد استقبال هم قرار گرفتند. این استقبال برای خود ما نیز عجیبوغریب بود و بار دیگر یادمان انداخت که انگار هیچ قاعدهوقانون خاصی برای پیشبینی رفتار ما در موقعیتهای گوناگون وجود ندارد.
در شبهایی که قاعدتا باید وحشت از شرایط وجود داشته باشد، مردم به تماشای تئاتر میآمدند. چراکه شاید بودن در تاریکی سالن تئاتر و تماشای صحنه، ولو بهقدر ساعتی، به این که در جای دیگری باشند ترجیح دارد. همینحالا در تماشاخانه هما همه نمایشها با سالنی تقریبا پر روی صحنه میروند. این میتواند نمونهای باشد از این که اتفاقا مردم در روزهای پس از جنگ از تئاتر استقبال کردند.
طهماسبی درباره مفهوم «شاهکار» و سلیقه مردم توضیح داد: «شاهکار» در دورانِ معاصر با هیچ اثری، به عنوان توصیف در مورد آن اثر به کار نمیرود. شاهکاربودن بعدهاست که به اثری نسبت داده میشود. پس قضاوت امروز ما اساسا در مورد این که شاهکار هستند یا نیستند، نیست. ما با اثری مواجهایم که روی صحنه میرود، هزینه خود را درمیآورد و چرخش را میچرخاند. اما اگر آقای مهرجویی زنده نیست و اگر آقای بیضایی و تقوایی فیلم نمیسازند، نسل جدیدتر را نگاه کنیم.
فرهادی را، سعید روستایی را و... کسانی که قرار است سینمای ما را بسازند. آنچه اینجا اهمیت دارد یک نکته است. نسل جدید، در پی نسلی که ماندگاری سینما را تضمین کردند، چه خواهند کرد؟ من نمیگویم حق با چه کسی هست و با چه کسی نیست. حرف من این است که اینقدر نگوییم مردم سلیقهشان کمدی است و برای همین کمدی ساخته میشود. معلوم است که یک جامعه غمزده و افسرده دلش میخواهد ساعتی را در سینما فقط و فقط بخندد. ساعتی را در تئاتر بخندد. کسانی که احساس میکنند دیگر نمیتوانند غمی بیش از آنچه را تحمل میکنند تحمل کنند. درحالیکه همان دو ساعت خنده تبدیل به نیرویی برای ادامه زندگیشان میشود.
طبیعی است که برای این قشر هم باید فیلم و تئاتر تولید کرد. همانطور که باید گزینههایی برای قشر متفکرتر و اندیشمندتر داشت و سینما و تئاتری را که دوست دارد در دسترسش گذاشت. در کشوری به این پهناوری با خیل عظیمی از جوانان نباید همه را یکی پنداشت.
این هنرمند درباره بازگشت او و همسرش فرهاد آئیش از خارج از کشور در سالهای دور گفت: درواقع آنچه موضوع را جالب میکرد این بود که ما از آن طرف به ایران برگشته بودیم. در دورهای که جوانها سرخورده و خسته فقط میخواستند بروند. مثل همان سالهایی که ما خودمان رفتیم. من برای درس خواندن مهاجرت کردم و در راه زندگی با فرهاد آشنا شدم.
بعد سوالمان این شد که چه کنیم تا فرهاد بهعنوان نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر ایرانی و من بهعنوان بازیگر، بتوانیم به اجرا بپردازیم؟ ما فقط آخر هفتهها روی صحنه میرفتیم. چون تعداد اجراهای تئاتر به زبان فارسی برای ایرانیان خارج از کشور بیشتر از یکی، دو نوبت نبود و همین برای هر شهری کفایت میکرد. بهتبع اغلب اعضای گروه، شغلی داشتند که از طریق آن زندگی میکردند. برای ما، تئاتری تماموقت بودن، امکانپذیر نبود. دست کم برای خود من. هرچند مثلا فرهاد شغل اول و آخرش تئاتر بود.
آنچه ما میخواستیم این بود که وارد تئاتر حرفهای شویم. تعریف تئاتر حرفهای برای ما تعریف تئاتر ایران بود. طوری که وقتی به ایران برگشتیم تازه احساس کردیم در تئاتری حرفهای در حال کاریم. درنتیجه غیر از مادر و خانواده، قصدمان پیدا کردن پاسخی برای این سوال بود که آیا در عالم حرفهای تئاتر ایران از جایگاهی برخوردار هستیم یا خیر؟ جایگاهی که با اجرای «گزارشی به آکادمی» در سال ۱۳۷۸ به آن پی بردیم. مسیری که ما طی کردیم همراه با آزمون و خطا بود. ما به ایران آمدیم که ببینیم چه خبر است؟ ببینیم میشود کار کنیم یا خیر؟ ببینیم مورد توجه قرار میگیریم یا نه؟ و... ضمن این که برگشتن به ایران برای من بسیار سخت بود.
من در زمان شاه رفته بودم و پس از انقلاب برگشتم. پس انقلاب و جنگ را فقط بهواسطه سفرهای گاهبهگاه دوران دانشجوییام به ایران درک کرده و از هیچکدام تجربه نزدیکی نداشتم. درنتیجه بسیار مهم بود که بدانیم آیا جامعه با ما و ما با جامعه کنار خواهیم آمد؟ امروز که به ۲۵ سال گذشته نگاه میکنم میتوانم بگویم بله. ما تئاترهای زیادی را روی صحنه بردیم، در آثار تصویری بسیاری بودیم و و اکنون که به سمت میانسالی در حرکتیم، از تصمیممان برای برگشت خوشحالیم.
جالب است بدانید که من خودم را با دوستان بازنشستهام در آلمان مقایسه میکنم و میگویم من بازنشسته نیستم و نخواهم بود. برای همین است که باید کار کنم و همین مرا راضی و دلگرم نگه میدارد. من با هدف تحصیل مهاجرت کردم و درس خواندم. درسم که تمام شد با فرهاد به این نتیجه رسیدیم که میخواهیم به کشورمان برگردیم. در ۴۰سالگی به کشور خود برگشتن با وجود همه سختیها، ارزشش را داشت. چراکه زمینه انجام کارهایی را که دلمان میخواست در تئاتر انجام دهیم برایمان فراهم کرد.
کارهایی که در خارج از کشور فقط میتوانستیم بخش کوچکی از آن را انجام دهیم. برای همین است که تصور میکنم خیل از جوانانی که میخواهند بروند یا رفتهاند باید بدانند بسیاری در کشور خودشان به اصطلاح سلبریتی بودند و در کشور جدید هیچ چیز نیستند.
اساسا ما چون تجربه زندگی و کار در آنجا را داریم، با رخ دادن هر اتفاقی مجاب نمیشویم که برویم. ما نمیتوانیم برای رفتن به سرعت و به آسانی تصمیم بگیریم. درحالیکه بسیاری از دوستانمان که هیچگاه در آنجا زندگی نکرده بودند و سفرهایشان صرفا تفریحی بود بهشت موعودی را در ذهن داشتند که در موردش شنیده بودند.
به عقیده من به آن کسی که میگوید دیگر فضا برایش تحملپذیر نیست و میخواهد برود باید حق داد. هرچند من هم مثل شما دلم برای رفتن دوستانی که در ایران با هم کار میکردیم میسوزد و تنگ میشود. دوستانی که برخیشان کموبیش مشغول کارند و برخی دیگرشان به کل از این فضا دور شدهاند.