رابرت استرنبرگ روانشناس آمریکایی عشق تمام عیار را حاصل جمع و تلاقی سه عنصر «شور و شهوت، صمیمیت و تعهد» میداند
عصر ایران؛ پدرام سهرابلو- مجموعه تحولاتی که امروز به عنوان مدرنیته می شناسیم، بیش از آنکه جلوههای تمدنی زندگی بشر را دستخوش تغییر کنند، نوری بر تاریکخانه ذهن آدمیان تاباندند و درک زوایای ناشناختهای از هستی را ممکن کردند و در پرتو آن ایستارها و ارزشهای بشری، در چهارچوبی نو، بازتعریف شدند و فهم ما از جهان، زندگی و انسان را به کل دگرگون ساختند.
انسان کنونی، فرزند مدرنیته است ولو آنکه در سنتیترین جوامع بشری عمر بگذراند، چرا که برداشت خود از زندگی را در پارادایم مدرنیته کشف و فهم میکند.
به بیانی دقیقتر زندگی در دوران پسا مدرنیته، با تعیین نسبت دقیق جریان حیات با ارزشهای بنیادین و یا تبیین ارتباط میان ارزشهای بشری، واجد معنا و اهمیت میشود.
از اینرو گشودن سرفصلی تحت عنوان نسبت میان عشق و آزادی واجد جذابیتی فکری است تا ذیل آن به تبیینی از این دو مفهوم، تاثیر و تاثر آنها بر یکدیگر و امکان یا امتناع جمع و تلاقی میان آنها پرداخت.
فضیلت آزادی
امروز کمتر کسی حاضر به نفی یا رد آزادی به مثابه بک ارزش بشری و یا بی اهمیت دانستن آن در حیات انسانی است هر چند خود نسبت به آن بیباور باشد.
بر این مبنا دشمنان آزادی هم ترجیح میدهند از در دوستی با آن وارد شوند و در فرصت مناسب زهر خود را بریزند تا آنکه پرچم آزادی ستیزی به دست گیرند و به این صفت شهره عام و خاص شوند.
در عین حال چندان جای تعجب هم نیست که مفهوم آزادی در نزد شهروندان تعاریف، معانی و دلالت های مختلف و گاه متضادی را برانگیزاند که نتیجه آن جز آشفتگی ذهنی و رفتاری چیز دیگری نیست.
با این وصف برای انسجام بخشی به نوشته حاضر میبایست تعریف کاربردی و مفیدی از مفهوم آزادی (و سپس عشق) ارائه کرد.
در یک نگاه کلی اما تجربه پذیر میتوان آزادی را برخورداری از حق انتخاب و توان اعمال آن با رعایت حقوق دیگران در نظر گرفت. این تعریف اگر چه ساده، کوتاه و مختصر است اما میتواند عناصر و مولفههای تاثیرگذار در کنه مفهوم آزادی را در آشکار کند.
در این تعریف منظور از حق انتخاب، امکان برگزیدن گزینهای از میان گزینههای متعدد و واقعی است و مراد از توان اعمال انتخاب این است که گزینه انتخاب شده دست یافتنی باشد و توسط سازوکارهای خارج از اراده شخص انتخابگر، محدود و بلا اثر نشده باشد و در آخر اینکه مقصود از رعایت حقوق دیگران در حق انتخاب و اعمال آن، محترم شمردن حقوق بنیادین بشر در فرآیند انتخاب است.
این تعریف مختصر گرچه جامع و مانع نیست اما دربردارنده مولفههایی از آزادی سلبی و ایجابی مد نظر آیزایا برلین، نویسنده و فیلسوف قرن بیستم بریتانیایی است که بخشی از کوشش نظری خود را به تبیین مفهوم آزادی اختصاص داد.
در چیستی عشق
احتمالا عشق در مفهوم اومانیستی آن پدیدهای متأخر باشد به رغم آنکه واژه عشق و اشاره های معنایی آن در ادبیات و تاریخ مکتوب بشر پر تکرار و پر بسامد بودهاند.
فهم بشر از عشق طبیعتا بدون ارتباط با پارادایمهای فکری حاکم بر زمان متصور نیست و از آنجا که اومانیسم یکی از اجزای مدرنیته محسوب میشود، تصور ما از عشق نیز ذیل این گفتمان قوام مییابد.
با این حال در همین پارادایم فکری هم، تعاریف گوناگونی از مفهوم عشق ارائه شده که برگزیدن هر یک از آنها، تاثیرات ژرفی بر تعیین سبک زندگی و معنابخشی به آن دارد.
نکته قابل تامل این است که مفهوم عشق را میتوان از چشمانداز دانشهای مختلف تعریف کرد.
با این وجود احتمالا با رجوع به دانش روانشناسی میتوان به برداشت دقیقتری از عشق و جنبههای مختلف آن دست یافت.
علم روانشناسی عموما متکفل آشتی دادن انسانها با واقعیت است و به همین دلیل میکوشد نگاهی چند وجهی به پدیدهها بیفکند. این موضوع در مورد عشق و مصادیق آن نیز صادق بوده چنانکه طیف وسیعی از اندیشمندان علوم رفتاری به ویژه روانشناسان (در معنای اعم آن) به تبیین مفهوم عشق اهتمام ورزیدهاند.
لذا برای اجتناب از سرگردانی در معانی مختلفی که اندیشمندان از مفهوم عشق به دست دادهاند، نظریه رابرت استرنبرگ روانشناس آمریکایی را مبنای نوشته حاضر قرار میدهیم.
او عشق تمام عیار را حاصل جمع و تلاقی سه عنصر شور و شهوت، صمیمیت و تعهد میداند.
در منظومهای که استرنبرگ برای عشق برساخته، هر عنصر به تنهایی و یا ترکیب و ارتباط میان آنها دربردارنده جلوهها یا جزئیاتی از تفکرات دیگر اندیشمندان است.
مثلا شور و شهوت، اساس نظریه زیگموند فروید را تشکیل میدهد و صمیمت در اندیشه اروین یالوم در قالب توجه، درک و احترام فرمولبندی می شود.
یک توضیح مختصر در این مورد شاید سودمند باشد و آن اینکه، مقصود ما از عشق بنا آن طور که فایرستون در چهارچوب عشق سالم و عشق ویرانگر ایده پردازی کرده، عشق سالم است که در بین انسانهای همتراز، هنجارمند به لحاظ روانشناختی، مستقل، متشخص و دارای عزت نفس محقق میشود.
نسبت عشق و آزادی
در عصر ما، آزادی در ذیل حقوق بنیادین بشر و به عنوان یک ارزش اخلاقی معرفی میشود. بر این اساس هر چیزی که آزادی را مخدوش یا محدود کند، پدیدهای غیر اخلاقی است و نباید به آن تن داد ولو آنکه فریبنده باشد.
ارزش آزادی در برخی مکاتب فکری به اندازهای است که هیچ فضیلتی یارای برابری با آن را ندارد چنانکه حتی پیشنیاز تحقق عدالت را نیز وجود آزادی در نظر میگیرند.
در آنسوتر عشق نیز پدیدهای ارزشمند و تعیینکننده در زندگی بشر محسوب میشود تا جایی که فقدان آن میتواند، خانواده (به مفهوم مدرن آن) را به دچار بحران کند و به فروپاشی بکشاند.
حتی استدلال میشود عشق ورزیدن، صرف نظر از وجود معشوق، یک سبک زندگی منتج از پرورش استعداد استعلایی در وجود انسانهاست که به زندگی جهت و معنا می بخشد.
با این تفاصیل، احتمالا تجمیع میان آزادی و عشق لااقل در نگاه اول غیرممکن جلوه می کند و چه بسا این دو پدیده به عنوان نقیض یکدیگر، مانعهالجمع باشند یعنی انتخاب یکی لزوما با دست شستن از دیگری مقدور شود.
این دیدگاه، بر این استدلال استوار است که اگر تعهد را جزء لاینفک عشق در نظر بگیریم، طبیعتا عاشقان، اول از همه باید فضیلت آزادی را وانهند و خود را گرفتار و در بند سازند تا بشود آنها را در جرگه عشاق پذیرفت.
همین استدلال و استدلالهای مشابه و همسو پیشنهاد میکنند که برای رهایی از رنج اسارت (در مقابل انسان آزاد) میتوان شروطی در عشق وارد کرد که آزادی قربانی آن نباشد.
برای مثال در برخی کشورها اختیار روابط آزاد در عداد شروط ضمن عقد زوجین است بدین معنا که هر کدام از زوجین میتوانند در عین حفظ رابطه عاشقانه، وارد روابط عاشقانه موازی دیگری نیز بشوند بدون آنکه رفتار آنها به معنای نقض عهد یا پیمانشکنی و خیانت تلقی گردد.
مبنای چنین تجویزی، پرهیز از تحمل رنج ناشی از قبول تعهد در یک رابطه عاشقانه است و برخی این گونه استدلال میکنند که آزاد بودن در یک رابطه عاشقانه، چه بسا به بقا و تداوم آن نیز کمک کند.
به باور آنها اگر غایت زندگی را کسب لذت بدانیم و یکی از لذتهای بنیادین بشری را نیز لذت جنسی در نظر بگیریم احتمالا چنین نتیجهای بیراه نیست که پذیرش تعهد، امری عبث، بیفایده، تألمآور و حتی غیر اخلاقی است چون نه تنها انسان را از فضیلت آزادی محروم میکند بلکه بشر را از غایت زندگی نیز دور میگرداند.
این موضوع که انسانها تنها یکبار فرصت زندگی در این جهان را دارند و باید از آن بیشترین بهره را ببرند، استدلال فوق را استحکام بیشتری می بخشد به ویژه اگر به لحاظ فلسفی نیز، تنهایی بشر را مفروض بپنداریم، آنگاه هر کنش معطوف به خود با حداکثر تمتع از لذتها، موجه به نظر میرسد علی الخصوص وقتی که آن کنش در پی زدودن رنج زیستن نیز باشد.
طبیعتا باورمندان به این نگرش در طیف متکثری قرار میگیرند که در کلیات همسویی دارند اما در جزئیات تفاوتهای تعیینکنندهای آنها را از یکدیگر متمایز میکند.
اما هر چه هست در باور این افراد، هر گونه تعهدی در عشق، نافی اصل لذتجویی و تباه کنندۀ فضیلت آزادی و مغایر با اخلاق است و بنابراین نباید به آن پایبند بود.
ملاحظه دیگری که این نظریه به آن میپردازد آنجاست که عناصری از احساس مالکیت در روابط عاشقانه شکل میگیرد به نحوی که طرفین خود را محق میدانند علایق، انتظارات و ارزشهای خود را به معشوق تحمیل کنند.
این وضعیت هم نفیکنندۀ آزادی و کرامت انسانی تلقی میشود و مزیدی بر علل نادرستی قبول تعهد در روابط عاشقانه به شمار میآید.
در یک نگرش منصفانه به استدلال پیش گفته باید اعتراف کرد که محاجه با دلایل گفته شده در غیر اخلاقی انگاشتن تعهد و ضدیت آن با فضیلت آزادی آسان نیست و تا حدود زیادی به اولویت بندیهای شخص و نحوه نگرش ناشی از آن بستگی دارد. بنابراین نمیتوان ادعا کرد و انتظار داشت که احتجاجات نظری در مطلوبیت تعهد و عدم تضاد آن با آزادی، مقبول طبع همگان باشد.
عشق؛ انتخاب برتر؟
چنانکه اشاره شد آزادی به مثابه یک ارزش اخلاقی آنجایی میتواند مقید شود که مصدر رنج غیر ضروری به دیگران باشد. دقیقتر آنکه حق انتخاب و اعمال آن از سوی افراد فقط در جایی محدودیتپذیر است که مخل حقوق بنیادین دیگران باشد. اما جالب تر این است که معمولا هر انتخاب دربرگیرنده مسئولیتهایی نیز هست یعنی آزادی به عنوان یک فضیلت خلاقی با انتخاب پایان یافته تلقی نمی شود بلکه تداوم پیدا میکند. بنابراین نمیتوان به محض استفاده از حق انتخاب و اعمال آن، آزادی را تحقق یافته فرض کرد بلکه پاسداری و صیانت از انتخاب صورت گرفته نیز در ذیل مفهوم آزادی قرار میگیرد. یعنی استفاده از حق آزادی تا حدودی تعهدآور است و نقیض آزادی را در بطن خود میپروراند. از این زاویه اگر به سازه عشق نگاه کنیم میتوان معادله را جور دیگری هم باز نویسی کرد.
با این توضیح که انتخابگری در مقوله عشق چون همزمان در بردارنده سوژه و ابژه است، پیچیدگیها و دشواری های نظری و عملی هم دارد. به همین دلیل باید در این موضوع قدری درنگ و تامل کرد.
برای روشن شدن موضوع و عبور از دشواریهای احتمالی اشاره به چند پیشفرض مهم ضروری است:
اولین مفروض این است که عشق در تحلیل نهایی پدیدهای آموختنی است و با علم لدنی و یا به صورت غریزی حاصل نمیشود.
در حقیقت عاشق پیشگی نیاز به مجموعهای از اکتسابیات دارد و دستکم عاشق ماندن بدون مجهز شدن به آموختنیهای لازم، مقدور نیست.
به قول اریک فروم عشق مقولهای است که مانند هر هنر دیگر موکول به مشق و تمرین و ممارست است.
دومین پیشفرض اینکه، عشق به رابطه عاطفی میان دو انسان مستقل و برابر اطلاق می شود و در روابط نابرابر پدیدار نمی شود.
به سخنی دقیقتر عشق را باید محصول روابط شهروندی دانست نه برونداد رابطه ارباب و رعیتی.
از این جنبه عشق با انتخاب پیوند می خورد و شاید بتوان آن را برترین انتخاب افراد در روابط انسانی توصیف کرد که حاصل کنشگری طرفین رابطه است و هر دو سوی رابطه برای عشقورزیدن همزمان در جایگاه سوژه و ابژه هستند؛ یعنی اینهمانی عاشق و معشوق.
سومین مفروض این است که روابط عاشقانه را باید بر بنیان سلامت روان بنا نهاد.
مقصود از عشق رابطهای عاطفی و دو سویه میان انسان های نرمال به لحاظ روانی است که شناخت معقولی از ساختار شخصیتی و روانی خود و طرف مقابل دارند.
با در نظر گرفتن پیشفرضهای بالا میتوان استدلال دال بر تباین میان عشق و آزادی را از چند زاویه به چالش کشید.
نخست اینکه انسانهای سالم یا نرمال از حیث روانی میدانند که رنج، بخشی از زندگی است و به جای فرافکنی آن، بر تقویت مهارتها و توانمندیهای خود برای مواجهه با رنج زندگی متمرکز میشوند و این موضوع را میپذیرند که خواستن، لزوما به معنای توانستن نیست و چه بسیار آرزوها و تمناها که اسیر خاک میشوند و تاب آوری در برابر رنج می تواند عیار انسان را مشخص نماید. بنابراین راه مواجهه با رنج نه گریز از آن یا فرافکنی به دیگران بلکه افزایش ضریب تحمل انسان در برابر مصائب است.
افزون بر آن، اگر ورود به روابط عاشقانه بر مبنای سلامت روان و با اختیار و اشتیاق بوده دیگر چه نیازی به درآویختن به اشخاص دیگر وجود دارد که با برقراری رابطه با آنها بتوان رابطه اول را تحکیم کرد و استمرار بخشید؟
ضمن آنکه در صورتیکه رابطه اول پاسخگوی مجموعه نیازهای طرفین نیست، چه اجباری به تداوم آن وجود دارد؟
از آن مهمتر اینکه چرا یک فرد باید برای رهایی از رنج، دیگری را (معشوق خود را) گرفتار رنج کند؟ البته ممکن است ادعا شود هر دو سوی رابطه مجازند روابط آزاد برقرار کنند.
اما اگر یکی از طرفین، به رابطه با اشخاص دیگر نیاز نداشته باشد ولی همراه او بخواهد وارد روابط دیگری شود، چرا نمیتوان انتظار داشت که طرف دوم، از ایجاد رابطه ای موازی پرهیز کند و رنج پرهیز از لذت طلبی را به خاطر معشوق بپذیرد؟
دومین نکته این است که در روابط عاشقانهای که بر بستر جوامع مدرن برقرار میشوند، دو طرف هر زمان که اراده کنند میتوانند قرارداد را فسخ کنند و از رابطه خارج شوند بدون آنکه لزومی به تنوعبخشی به رابطه وجود داشته باشد مگر آنکه این الگو دربردارنده مزایای دیگری برای آنها باشد که بعید است بتوان به آن رنگ اخلاق زد.
سومین نکته که از نظر اهمیت کمتر از دو مورد قبل نیست، این است که عشق به درجهای از فداکاری و از خودگذشتگی نیاز دارد و بدون آن بعید به نظر میرسد که ادعای عشق ورزی مورد پذیرش قرار گیرد.
در این صورت چگونه میتوان پذیرفت که طرفین رابطه بدون احساس تعهد، حس فداکاری از خود بروز دهند؟
ضمن آنکه اگر یک نفر در یک رابطه آزاد باشد که چندین نفر در آن حضور دارند آیا نسبت به همه آنها حس فداکاری از خود بروز میدهد؟
در واقع فداکاری بدون تعهد، اگر اساسا چنین پدیدهای وجود داشته باشد بیشتر به ترحم پهلو میزند و دلنشین نیست.
چهارمین موضوع را میتوان به این شکل مطرح کرد که حد یقف روابط آزاد کجاست و آیا میشود خط فارقی بین روابط آزاد و ولنگاری متصور شد؟
چه قیودی بر روابط آزاد میتوان نهاد؟ اگر این روابط قید پذیر باشند یعنی مستلزم پذیرش نوعی تعهد کمرنگ شده خواهند بود و همان تعهد نیمبند مخدوش ماندۀ آزادی است و اگر قید پذیر نیست تفاوت آن با ولنگاری و هرزه گردی چیست؟
طبیعتا هر کسی مجاز است که الگوی مورد نظر خود برای برقراری رابطه را انتخاب کند و سبک زندگی خود را متناسب با نیازها و ارزش های خود برگزیند اما نام عشق نهادن بر چنین الگوی رفتاری، تهی ساختن واژه عشق از مفهوم اصلی و به ابتذال کشاندن آن است.
درست مثل آنکه رژیم کره شمالی را با معیارهای من درآوردی الگوی تمام عیار دموکراسی بنامیم.
تکرار یک احتمال
بر اساس یافته های علوم روان شناختی، بخش قابل توجهی از تصمیم های ما، معرف شخصیت یا ساختار روانی ما هستند و عوامل متعددی در اتخاذ تصمیم هر یک از ما دخیل اند که ریشه در ناخودآگاه هر شخص دارند.
بدین ترتیب انتخاب های ما نیز می توانند در همین چهارچوب معنا پیدا کنند و طبیعتا وجود اختلال های خلقی یا روانی، تروماها و طرحوارههای ذهنی (طبق نظریه کارل گوستاو یونگ) به تصمیمات ما جهت میدهند و آثار خود را بر آن ها بر جای می گذارند.
بنابراین تلاش انسان ها برای شناخت وضعیت و شخصیت روانی خود (خود شناسی) مقدمه ای لازم برای طراحی الگوهای ارتباط عاطفی است به نحوی که آسیبهای چنین روابطی به کمترین میزان خود برسند.
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
منبع خبر "
عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد.
(ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.