عصر ایران؛ نورا جمالی - در رمان ابله، داستایفسکی دست به تجربهای مخاطرهآمیز میزند: وارد کردن انسانی کاملاً نیک، مهربان، و بیآزار به جهانی پر از خشونت، دروغ، بیاعتمادی و شهوت قدرت. این انسان، شاهزاده میشکین، تنها بازماندۀ یک خانوادۀ اشرافی، نه قهرمان است و نه ضدقهرمان. نه عارف است و نه دیوانه. او شخصیتی مسیحگونه است که داستایفسکی از طریق او، تضادی عمیق میان اخلاق مطلق و واقعیت تلخ انسانها را به تصویر میکشد.
ابله یک رمان روانشناختیست، اما در عین حال یک آزمایش اخلاقی نیز هست: اگر انسانی کاملاً پاک در میان ما ظاهر شود، آیا او را خواهیم پذیرفت، یا نابودش خواهیم کرد؟
شاهزاده میشکین پس از سالها درمان بیماری صرع در سوئیس، به روسیه بازمیگردد. بیماریاش تنها یک ویژگی پزشکی نیست؛ نشانهایست از شکنندگی او، از حضورش در مرز میان عقل و بیعقلی. اما مهمتر از بیماری، نگاه او به جهان است؛ نگاهی سرشار از عطوفت، همدلی و درک.
در همان برخوردهای اولیهاش در قطار و در خانۀ ژنرال یِپانچین، مشخص میشود که میشکین هیچ علاقهای به بازیهای قدرت، پول، یا ظواهر اجتماعی ندارد. او صادق است، حتی وقتی به ضررش تمام شود.
اما جهان اطرافش اینگونه نیست. او با شخصیتهایی چون پارفِن راگوژین روبهرو میشود؛ مردی گرفتار وسواس عشق، حسادت، و خشونت. و نیز با زنی به نام ناستازیا فیلیپونا، که ترکیبی از فریبندگی، شرم، میل به تخریب خود، و نیاز به نجات است. ناستازیا هم میشکین را تحقیر میکند و هم به او پناه میآورد؛ هم تمسخرش میکند و هم حقیقتی پنهان را در میشکین میبیند.
در این جهان، صداقت غالبا نه تنها فضیلت نیست، که ضعف به شمار میرود. میشکین همیشه در حال تهدید شدن، بازی خوردن یا کنار زده شدن است. اطرافیانش نمیتوانند با زلالی او کنار بیایند. و این، همان جاییست که داستایفسکی حرف اصلیاش را میزند: انسان آرمانی، اگر در جامعهای فاسد و بیرحم قرار گیرد، از بین میرود؛ نه به علت ضعف خودش، بلکه به علت ناتوانی جامعه در پذیرش نیکی.
ابله عنوان رمان است، اما منظور داستایفسکی از آن چیست؟ آیا میشکین واقعاً "ابله" است؟ یا دیگران ناتوان از درک نوع خاصی از عقلانیت در او هستند؟ میشکین گاه حرفهایی میزند که بیربط به نظر میرسند. گاه رفتاری دارد که غیرقابلپیشبینی است. اما در بطن همۀ اینها، مهربانی و صداقت موج میزند. جامعهای که میشکین در آن زندگی میکند، معنای عقل را در زرنگی، حسابگری، دروغگویی ماهرانه، و قدرتطلبی میبیند. در چنین جامعهای، هرکس که اهل گذشت و مهربانی باشد، "ابله" نامیده میشود.
اما داستایفسکی خواننده را وادار میکند که بپرسد: واقعاً چه کسی دیوانه است؟ میشکین، که نمیتواند از کسی متنفر باشد؟ یا کسانی که دروغ میگویند، خیانت میکنند، و در عشق، حسادت را تا مرز قتل معشوق یا رقیب پیش میبرند؟
این بازی میان دیوانگی و قداست، تردید و یقین، یکی از مهمترین مضامین رمان است. داستایفسکی مرزهای این مفاهیم را در ذهن خواننده جابهجا میکند.
سهضلعی عاشقانۀ میشکین – ناستازیا – راگوژین قلب رمان را شکل میدهد. این عشقها نه آراماند و نه خوشفرجام. راگوژین ناستازیا را میخواهد، اما نه برای دوست داشتن؛ برای در اختیار داشتن. ناستازیا، گذشتهای پُر از تحقیر و سوءاستفاده را با خود حمل میکند، و خود را شایستۀ عشق نمیداند. او بارها میکوشد خودش را نابود کند، و در عین حال میخواهد نجات پیدا کند.
میشکین، تنها کسی است که میخواهد ناستازیا را نجات دهد، بدون آنکه او را در اختیار بگیرد. اما همین عطوفت نیز سرانجامِ خوشی ندارد. میشکین نمیتواند او را "درست" کند، زیرا زخمهای روانی ناستازیا عمیقتر از آن است که با عشق خالص التیام یابد. راگوژین، که جنون عشقش را میبلعد، در نهایت به ناستازیا ستمی بزرگ روا میدارد.
در این بخش از رمان، داستایفسکی دربارۀ مرز عشق و تملک، و ناتوانی نیکی در برابر زخمهای مزمن گذشته حرف میزند. حتی عشق پاک هم کافی نیست، اگر جهان آلوده و بیمار باشد.
یکی از تردیدهایی که داستایفسکی در دل خواننده میکارد این است: آیا میشکین واقعاً "قهرمان" رمان است؟ یا او خودش هم در فهم انسانها ناتوان است؟ نیکسرشتی میشکین باعث شده او توانایی درک شرارت را از دست بدهد. به همین دلیل نمیتواند جلوی تراژدی را بگیرد. او قربانی نیست، بلکه شاهدی است که به موقع واکنش نشان نمیدهد.
داستایفسکی در نهایت، انسان کامل را تنها نمیگذارد، بلکه شکستخورده نشان میدهد. شاید این پیام تلخ اما صادقانۀ او باشد: تا وقتی جامعهای ناتوان از فهم انسانهای نیک است، انسانِ خوب نه نجاتدهنده است، نه فاتح. او تنها میتواند ببیند، بسوزد، و خاموش شود.
رمان ابله بارها دستمایه اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی قرار گرفته است. هرچند که تعدادشان با توجه به اهمیت رمان کم است. آکیرا کوروساوا در سال ۱۹۵۱ نسخهای ژاپنی از این رمان ساخت که با وفاداری نسبی به فضای اخلاقی داستان، شخصیتها را در زمینهای مدرن و ژاپنی بازآفرینی کرد.
ایوان پیریف در سال ۱۹۵۹ در شوروی فیلمی ساخت که در این فیلم بازی یوری یاکوفلف در نقش میشکین هنوز هم از بهیادماندنیترین تجسمهای سینمایی از این شخصیت بهشمار میرود. یاکوفلف با چهرهای آرام، نگاههای گیج اما صادق، و رفتاری متین، میشکینی ساخت که تلخی و زلالی را همزمان در خود دارد.
در سال ۲۰۰۳، یک سریال روسی با بازی یوگنی میرونوف در نقش میشکین ساخته شد که اقتباسی کامل و وفادار به متن بود، و فضای روانشناختی رمان را با دقت و وسواس تصویر میکرد.
این اقتباسها، هرکدام به شکلی سعی کردهاند پرسش اصلی داستایفسکی را بازتاب دهند: آیا در دنیای امروز، هنوز میتوان انسانی بینقاب، مهربان، و صادق را زنده نگه داشت؟ یا او، همانطور که عنوان رمان میگوید، "ابله" تلقی خواهد شد؟