هنوز یادمان نرفته است که رودهای خوزستان، شریانهای تپندهی زندگی، رقصان از کوهها فرود میآمدند و در آغوش دشت میلغزیدند. نخلستانها، نگینهای سبزِ این پهنهی زرخیز، قد برافراشتند؛ هر نخل، قصیدهای بود سرشار از حیات، ستونی مقدس میان زمین و آسمان.ریشههایشان در ژرفای تاریخ فرو رفته بود، گویی رگهای زمین را در مشت داشتند، و تاج سبزشان، تاجگلی بود بر پیشانی آفتاب. اما روزگار، چرخید.
رودهای کارونِ شکوهمند، کرخهی خروشان، دزِ خندان و ...رفتهرفته نفسهایشان به شماره افتاد با انتقال ناجوانمردانه آب از سرچشمه ها توسط آبسالاران آب بر.
زخمهای سدها و بیمهری آسمان، رگهای آب را برید. زمینِ حاصلخیز خوزستان، شکافهای عمیق برداشت؛ هر ترک، دهانی گشوده به سوی آسمان، فریادی خاموش که در هیاهوی هستی گم شد.
و نخلها ماندند.ماندند چون سپاهیان فراموششده در خط مقدم نبردی نابرابر. برگهای سبز و طلاییشان، که روزی نوازشگر بادهای گرم بودند، رفتهرفته زرد شدند. زردیِ مرگ. خورشید بیرحم جنوب، بیمهابا تازیانه میزد؛ هر شعاع، خنجری بود بر پیکر نخلهای ایستاده. آنها نهال نبودند که به آسانی خم شوند. کهنسالانِ این کهن دیار زرخیز بودند، با تنههایی پوشیده از زخمهای کهن، که در برابر بادهای سوزان سر فرود نمیآوردند. اما این بار، دشمن از درون آمد: دشمنی به نام عطش.عطشی که مغز استخوان را میسوزاند. عطشی که برگها را پارهپاره و خشکیده نمود. عطشی که شهدِ خرما را در گلو خشکاند و هستهها را در سینهی خاک، خفه کرد.
نخل ها سوختند.نه در آتش ناگهانی، که در شعلهی خزندهی تشنگی. سوختنشان قتلعامی خاموش بود. یکی پس از دیگری، بیسروصدا، در سکوت رعبآور نیمروزهای داغ این روزهای خوزستان.تنههای بلند، که روزی سایهسار عاشقان و پناهگاه کاروانها بودند، سیاه شدند. همچون سیاهیِ زغال. گویی به مانند تن های سوخته بر فراز تپههای خاکزده. هر نخل که فرو میریخت، زمین میلرزید نه لرزهای فیزیکی، که لرزهای در روح سرزمین. صدای سقوطشان، ندایی بود مرموز: «آب... یا مرگ.»
برگهای سوخته، بر زمین میریختند و باد بیرحم، آنها را چون نامههای سوگانگیز مادران داغدیده، بر روی خاکهای بیجان میراند. خاکسترشان، اشکهای زمین بود.امااین سوختن، تنها نابودی درخت نبود.سوختنِ حافظهی جمعی مردمانی بود که نخل را "خرما»میخواندند و خرما را "رزق خداوند".
سوختنِ قصههای پدربزرگها بود که زیر سایهسار نخلها، از دیو و پری و عشقهای افسانهای میگفتند.
سوختنِ نوای لالاییگونهی باد در میان ساقهها بود که شبهای گرم را قابل تحمل میکرد.
سوختنِ امیدِ کشاورزی بود که نخلستانش را وثیقه گذاشته بود و اکنون به خاک سیاه نشسته بود.
هر نخلِ سوخته، گوری بود بینام و نشان بر سینهی زخمخوردهی خوزستان. گورستانی عظیم از سبزی و زندگی که به جهنمی سیاه تبدیل شده است.
زمین، این مادرِ صبور، زخمهایش را پوشیده بود، اما بوی سوختگی ریشهها، فریاد میزند: «آی آبسالاران آب بَر آی خائنان،شما قاتلانِ حال و آینده سرزمین خوزستان هستید !»
و آن عضو شورای شهر اصفهان که در اظهار نظری کور فهم و شعور نداشته اش را درباره انتقال آب به رخ کشیده بداند که نمیتوان با آب رسانی مقطعی،کویر را آباد نمایید و سرزمین خوزستان را نابود و بی آب کنید.ای کاش آن عضو شورای شهر اصفهان به خوزستان بیاید تا مفهوم نبود در سرزمین رودها را به تماشا بنشیند هر چند باید گفت که انسان ایستاده است و مینگرد.گاه دوربینی در دست میگیرد و تصویری میاندازد برای "آگاهی"! گاه متنی مینویسد و اشکی میریزد بر فراموشیِ فردا.
اما کیست آن که گوش بسپرد به نالههای زمین؟ کیست آن که بپرسد چرا رودها به کام سدهای بیروح و کشتزارهای بیجان میروند، و نخلستانها میسوزند؟ گویی مرگ این اسطورههای سبز، تنها "اتفاقی محیط زیستی" است، نه فاجعهای انسانی، نه جنایتی علیه حیات.
فراموش کردهایم که نخل، تنها چوب و برگ نیست. نخل، قامت راستِ فرهنگ خوزستان است.
نخل، سقفِ خنکِ خاطرههای جمعیمان است. نخل، شناسنامهی زندهی مردمانی است که با خونِ زمین پیوند خوردهاند.
سوزاندن نخل، سوزاندن هویت است. سوزاندن ریشههاست. سوزاندن آیندهای است که میتوانست سبز باشد.
سوختند تا شاید از دل خاکسترشان، آتشی برافروزد در وجدانِ خفتهی آبسالاران آب بر کویر نشین.
سوختند تا فریاد بزنند: «ای دنیا! اینجا سرزمینِ آبهاو رودهای خروشان بود. سرزمینی که رودهایش شعر میسرودند و نخلهایش سرود زندگی.
نگاه کن! این مشتهای سوخته به سوی آسمان، آخرین اشارتهای نخلهای بیجان ماست.
آب را دریاب!
رودها را بازگردانید!
پیش از آنکه تمدنِ چندین هزارسالهی مان، به لایهای نازک از خاکستر بر فرق این دشتهای داغ تبدیل شود.
پیش از آنکه سوگنامهی ما، آخرین یادگارِ سبزِ خوزستان باشد...» و روزی خواهد آمد اگر گوشها کر و چشمها کور بماند که از نخلستانهای افسانهای، تنها نقاشیهای محو بر دیوار کلبههای قدیمی باقی خواهد ماند.
و کودکانی در آینده خواهند پرسید: نخل چه بود؟"
و پاسخی نخواهد بود جز سکوتی سنگین، آکنده از بوی تلخِ خاکستر.
آن روز...
آن روز، نه آبی هست، نه نخلهای سوخته. فقط خاطرهی سوختهای است به وسعت دشتهای خاموشِ خوزستان.
خوزستان را دریابید پیش از آنکه دیر و دور شود.