به گزارش همشهری آنلاین، روحالله اسلامی-عضو هیئت علمی دانشگاه فردوسی مشهد: در نظریههای کلاسیک روابط بینالملل، جنگ بهمثابه ابزار نهایی اعمال قدرت تعریف میشود؛ ابزاری برای تحقق منافع در شرایطی که دیپلماسی و مذاکره دیگر پاسخگو نیستند. جنگ، شکل سازمانیافته و مسلحانهای از خشونت است که بهوسیله یک یا چند حکومت علیه حکومت یا حاکمیتی دیگر صورت میگیرد. جنگ، امری تصادفی یا لحظهای نیست، بلکه در بسترهای تاریخی، روانشناختی، حقوقی و جامعهشناختی ریشه دارد. این مقاله تلاش میکند با استفاده از مفاهیم نظریه موازنه قوا، واقعگرایی تهاجمی، و همچنین ظرفیتهای ملت ایران، تحلیل دقیقی از معنای جنگ اخیر میان ایران و اسرائیل ارائه دهد.
جنگ و ریشههای روانشناختی، جامعهشناختی و حقوقی آن
از منظر روانشناختی، جنگ محصول «ترس» و «ادراک تهدید» است؛ ملتها و رهبران در مواجهه با بازیگران در حال صعود، در صورت ناتوانی در کنترل از طریق ابزارهای نرم، به خشونت سازمانیافته روی میآورند. در بعد جامعهشناختی، انسجام اجتماعی، هویت ملی، و بسیج منابع انسانی در مقابل تهدید خارجی نقش کلیدی دارند. از منظر حقوقی، جنگ هنگامی توجیهپذیر تلقی میشود که در چارچوب دفاع مشروع یا پاسخ به تجاوز باشد.
معنای این جنگ برای ایران
جنگ اخیر، یک جنگ ترکیبی و چندبعدی بود که اهداف آن تنها نابودی توان نظامی ایران نبود؛ بلکه براندازی، کودتا، بیثباتسازی درونی، تحریک اقوام و اقلیتها، و شکستن پیوند ملت–دولت را هدف گرفته بود. این جنگ برای ایران نه صرفاً یک رویارویی نظامی، بلکه آزمونی برای بقای نظم انقلابی و تثبیت اقتدار ملی بود. در این نبرد، ملت ایران بهعنوان سرمایه استراتژیک وارد میدان شد. ساختار جمعیتی ایران متشکل از اکثریت جوان، تحصیلکرده و فعال، به همراه حافظه تاریخی قوی و انسجام تمدنی عمیق، پشتوانهای شد برای مقاومت در برابر تهاجم چندلایه دشمن. جغرافیای گسترده و موقعیت ژئوپلتیک ایران نیز، از دید نظریههای ژئواستراتژیک، نقش بازدارندهای در برابر تجاوز داشت.
تئوری موازنه قوا و واقعگرایی تهاجمی در تحلیل جنگ
از منظر نظریه موازنه قوا، هر قدرتی که در حال افزایش ظرفیت اقتصادی، نظامی و نفوذ منطقهای باشد، موجب واکنش قدرتهای دیگر برای «بازتعادل» میشود. پس از شکست آمریکا در منطقه، خلأ قدرتی پدید آمد که ایران بهعنوان قدرت منطقهای آن را پر کرد. در واکنش، اسرائیل که خود را بازیگر هژمون منطقهای میدانست، ایران را تهدیدی وجودی تلقی کرد. در نظریه واقعگرایی تهاجمی (جان مرشایمر)، بازیگران بینالمللی، بهویژه قدرتهای منطقهای، همواره در پی افزایش قدرت و حذف رقیباند. اسرائیل در این چارچوب، با حمایت مستقیم ایالات متحده، به دنبال تغییر رژیم و نابودی زیرساختهای راهبردی جمهوری اسلامی بود. طرح فتنه قومی، تحریمهای هوشمند، جنگ شناختی و حملات محدود نظامی، بخشی از راهبرد تهاجمی بازدارنده اسرائیل بود.
پیروزی ایران: افکار عمومی، رهبری و بازدارندگی فعال
در این جنگ چندلایه، ایران توانست با بهرهگیری از راهبرد بازدارندگی فعال، ساختارهای حمله دشمن را خنثی کرده و هزینه جنگ را برای اسرائیل افزایش دهد. هدایت کلان و عقلانیت راهبردی رهبری، انسجام در فرماندهی و اعتماد به افکار عمومی، سبب شد که ملت ایران نه تنها دچار شکاف نشود، بلکه به انسجامی بیسابقه در دفاع از کشور دست یابد. اسرائیل برای نخستین بار مجبور شد از ایالات متحده درخواست مداخله نظامی مستقیم کند؛ امری که نشان از ناتوانی راهبردی و شکست در اجرای طرح اولیه بود. بهعبارتی، در سطح راهبردی، ایران توانست اراده خود را تحمیل کند و دست برتر را در میدان حفظ نماید.
ایران در جایگاه یک قدرت تثبیتشده منطقهای
این جنگ برای جمهوری اسلامی ایران، نقطه عطفی در بازتعریف جایگاه منطقهای و تثبیت نقش بازدارندهاش بود. ایران نه تنها توانست از مرزهای فیزیکی و نرم خود دفاع کند، بلکه توانست مشروعیت خود را در میان ملتها و بازیگران مستقل منطقهای افزایش دهد. بازیگران منطقهای و فرامنطقهای، از این پس ناگزیرند در معادلات آینده، ایران را نه بهعنوان یک بازیگر چالشگر، بلکه بهعنوان یک بازیگر تثبیتکننده در نظر بگیرند.