و عاقبت جنگ شد......

عصر ایران شنبه 14 تیر 1404 - 12:36
وطن پاسداشت خاطره است و مایی که احساس می کنیم جزیی و قطره ای از دریای بیکران آنیم و دریا بودن حس امنیت است و امان و نیز عظمت و رقیب و دشمن را جزیره دیدن و صدای تار و نیز نوای اذان و حافظ و البته زیست مدرن که در هم آمیزی شان منِ این جهانی  و این جایی را می سازد.

عصر ایران؛ احسان اقبال سعید - باور نمی‌داشتم روزی نفیر آتش و انفجار به دیوار خانه برسد و انگار بوم شوم جنگ را از بام این سرزمین پربلا و دیرپا دور و دیر می دیدم. برای زادگان میانه‌ی دهه شصت خورشیدی جنگ در میان خاطرات پدران و معلمان و نیز روایت عارفانه و سراسر فتح و ظفر سینما و تلویزیون آن زمان خلاصه و محدود بود.

قریب سی و هفت سال از پایان جنگ تمام عیار ایران و عراق گذشت و باور نمی داشتیم که تصاویر جعبه ی جادوی  و نیز خاطرات، زمان های دور را بشکافند و مقابل و عیان در پیش چشم، جان بستانند و سوز موشک و ساز آژیر باز جغرافیای این جایی را درنوردد و انسان شقاوت‌آمیزترین نهانیات خویش را در توبره از عصر کهن تا اینک همراه بیاورد و در مقابل دیدگان حیران بر زمین بگستراند.

براستی بامدادان بیست و سوم خردادماه مهیب و غریب بود. آتشی که سالها از آن گفته می شد افروخته شد و با چشمان گشوده و گشاده نظاره می کردیم که چگونه می شود  و در میانه ای هیاهو و هیهاتی استاده ایم که نگو و نپرس...آری این است حکایت...

این جنگ به من آموخت که رخدادهای مهیب همیشه و هماره در فاصله ای معنادار و فرسنگ ها دورتر نیاستاده‌اند و به چشم بر هم نهادنی هست انسان نیست می شود و جای آرامش و تامل شبانگاهی را سوت و نفیر می گیرد و زیرنویس ها بجای اعلان فلان یارانه و بهمان واریزی رنگ قرمز بخود می گیرند .

انسان قدر داشته های خود را بیشتر می داند و می گوید کاش می شد به دمی پیشتر بازگشت و از کنار یک گل و یک انسان ساده نگذشت که گلایه از روزگار، ظرف کباب در پیشت نمی نهد که گاه کاسه خون می نهد و ناچاری از نوشیدن..

صدای مرگ و هراس می آید و آن چه به خون دل از اولاد و سرپناه یا زر و ارز  گرد کرده ای در خطر نیست و نهب قرار می گیرد و می گویی خدایا چه بی پناهم من! و ناباوران دیروز از پس دیواری و شانه‌ای و نیز دستی از غیب می گردند تا مگر اژدهای آتش‌دهان جنگ و ویرانی را لگامی و یا افساری و دگر چیزها....

پرتابه های آتشین چون فرود می آیند میان آدمان گزین نمی کنند و با هر باور و مرتبه بر خاک می اندازند و برجای ماندگان را به سوگ هم، تا دیروز خیابان آن کسانی بود و امروز برای همگان هراس آور و نیز مامنی برای جستن پناهی و این جنگ است که گاه آدمهای بی پناه و هراسیده را بهم می رساند و گلایه فرومی گذارند  و می گویند مگر تمام شود....

جنگ ضربان قلب ها را بالا می برد و هر کس نگران کسی است و گاه خویشتن را از خاطر می برد که نکو می داند بی پاره‌ی تن جهان برایش هراسناک‌تر از دم آخر زیستن و نبودن است و مهرهای نورزیده و دمان قدرندیده حکم کیمیا و آب حیات سکندر می یابند و در این میان کسانی هم کار دیگر می کنند و باز نشان می دهند معنای مردم و انسان چقدر گشوده است و در هر روز و حال کسانی نان از حلوای تربت مردگان جوان برمی دارند...

همان روزهای هراس و حیرانی و نیز یاس و یکپارچگی و نیز شور و شورزدن دل برای کسی که کنارت نیست، کسی را دیدم که می گفت برای مدتی راحت شدم و بانک برای قسط و دارایی برای مالیات تنم را نمی لرزاند! و کس دیگری از چیزهای دگر و بیشنه و بسیارانی از آدمیان تا آسمان و آستان چنان و چندان تنگ نیست بر مدار شفقت  و یا کمتر از آن بی آزاری و نه بی آزرمی روزهای ندانستن  وقدافراشتن شایعه و نیز موهوم و نامعلوم بودن سرحد واقعیت و خیال روزگار سرمی کنند.

براستی چه آسان آنچه گرد کرده ای با باد می شود، عمارتی دلبر و پرستون به آنی خاک می شود و در هراس سکه های در گاوصندوقی و فرزند و جان خویش که سهل در برابر بادهای ناموافق است و هراس مرگ و نیز از دست دادن گاه از خود واقعه یا فاجعه کشنده تر است.

همین روزهای کسی داعیه شهریاری نموده و انگار بر سر خویش دیهیم می خواهد و بهایش هرچه باشد از جان و امان و نیز داشته های دگر ایرانیان باید پرداخته شود، در این معنی چون طفلان بر زمین پای می کوبد و بر شیشه سنگ می زند که من شاهی می خواهم!

انگار در گیتی بسیار کسان تا همیشه در حکم آنند که "تغاری بشکند، ماستی بریزد،جهان گردد به کام کاسه لیسان" و مگر کسی بر خاک بیفتند تا پیرهن خونین اش را بر دست گرفته با تاسی به مجاهدان شنبه در عصر مشروطه حق خواه و دادستان و نیز فاتح و ظفرمند در فصل غنیمت بر خوان خون جلوس نموده ادای قدرقدرتان و فرزانگان از آستین چرک آلود بدر آورند که ضحاک را هم دندانی بود و فر و در تباهی هیمنه ای هم، نه چونان اینان و نیز آنان...

همین روزها که تن درگیر تشویش خویش،خانه و وطن بود و آدمان را در میانه ی خون و وطن را در بیداد نهب مغول مرامان و شیراز بی حافظ و حکمت را در دستان و دستار ابراهیم کلانتران، کسی باز در جلد مارشال دوگل رفته خواست تا چون نیایش شهریار بوده و پدرش تاجدار، باز این ملت به ستایش و پرستش نسب مقدس و چکمه و نیز تدوام زایشگاه ابدی بروند و زانو بزند که خداوند در خاندانی نور رحمانی و فر ایزدی و دگر چیزها نهاده و خود برای سال ها از مزایای آزادی و زیستن ظل قانون و دستآوردهای بشر نوین نوشیده و چشیده و حال برای تامین معاش بی تلاش در همان بلاد هوس شهریاری و ظل اللهی و نطفه مقدس در این خاک کرده تا مگر همای اقبال باز هم و...

بیچاره مردم که همگان حامی  و خیرخواه آنانند و اینان را رمه‌گان پنداشته در حکم ابواب جمعی و سربازان قشون و هوراکشان سخنان بی‌مغز و اردهای بعد از نهار خود در شمار آورده برای خیال خود آنان را در قربان می کنند و باز اشکی که از چشم تمساح روان است و روان هایی که آزرده و سترده می شود و می خواهند بگوید من عاشق زندگی ام و مرگ را دشمن.......

پرشماری از آدمیان با عقل متعادل زندگی را با همه رنج ها و مرارت ها می گزینند و به گاه نزدیکی نفیر نبود شدن با دست های چسبنده ساقه ی حیات را می چسبند و گوشی سنگین برای بانگ رحیل دارند.

 زیستن به همه نامرادی ها و گاه حسرت ها حکم حلوا را دارد و بودن و کاستن از رنج ها طبعا رسالت آدم متعادل در زیستنی ست که باغایت قطعی و نیز پیری و بیماری در کمین است.

 پس باید زیستن را پاس داشت و سلامت و منال و نیز دوستان و امان چیزهایی اند که حکم کاستن از رنج و فزودن بر کیفیت بودن تا تقطع قطعی اما منکرانه ی نبودن است و انسان در جنگ زندگی را می چسبد و نمی خواهد به سهولت از دست بشود و بر دردها و تصویر و تصور پیشتر خود بر نامرادی ها می خندد و عهد الستی می بندد که فردای امان و توقف زوزه‌ی گرگ ها دگر خیامی بزید و شیشه ی زندگی را از غبار بزداید و انگور و انار را تا دانه آخر بی هراس قیمت و عقوبت سربکشد...

این است آدمی و نهاد ناآرام و نیز رام او ...با همین کرانه های نادسترس و غیرمنتظره و غریب آنکه باز شگفت زده می شویم و این خود شگفت است...

در همان روزهای کنج و گاه انتظار برای راندن در همان جاده های پرچاله ی پیشین به مفهوم وطن می اندیشم و این که گاه چگونه با آنانی که نمی پنداشتی هم داستان می شوی که پایان هراسناک و برخورنده گاه پاهای تاولین را با راکبان مرکب زرین همداستان می کند و چنین است رسم سرای سپنج...

براستی وطن خاک است و رودخانه و نیز مقداری اشعار پردامنه از هنر و نظر مردمانی که در یک جغرافیایند و به کلماتی مشابه سخن می کنند؟ و نیز گریستن بر گور یلانی که زمانی بوده اند و نموده اند و تو سوگوار آن ستوارانی؟ و یا به روایت شاعری وطن در قلب کسانیست که دوستمان دارند و نیز یاد سعدی شیرین کلام هو که سرود "سعدیا حب وطن گرچه حدیثی ست صحیح/ نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم" و تمام این‌ها چونان ابرهای بی‌عنان در آسمان فکر و نیز خیال به ذکام نشسته ام می چرخیدند و هربار در شکلی باران زا یا جانگزا و تیره رخی می نمودند که انگار از دیوار و حتی زبان یار گاه تنها بلا می بارد و خرمالوی گس باغ غریبه ها...

وطن انگار در تجسم افکار تمام آدمان یک جغرافیاست که می زیند و می ستیهند و عشق می ورزند و فراموش می شوند و گاه فراموش نمی کنند. تک تک همین آدمها معنی ایران را می سازند و رنج و هراس و نیز تنگی و گشودگی روی و زمانه بر آنان معنای وطن و نیز افتخار و بودن را می دهد و برداشتن بار از فشار مادی و معنایی از شانه‌هایی که خود در برابر بیداد زمان و دست قهار نیروهای ناشناخته و نیز جنون و درندگی نوع بشر خود در آسیب است و نازک هم....

وطن پاسداشت خاطره است و مایی که احساس می کنیم جزیی و قطره ای از دریای بیکران آنیم و دریا بودن حس امنیت است و امان و نیز عظمت و رقیب و دشمن را جزیره دیدن و صدای تار و نیز نوای اذان و حافظ و البته زیست مدرن که در هم آمیزی شان من این جهانی  و این جایی را می سازد و در این زمان و با تمام شعارها و تحولات باز روز داوری که برسد مرزها پررنگ اند و اینجا خانه ی توست و هرگز یک باور در خیال یا نژاد و هر چیز دگر جای اینجایی بودن را نمی گیرد و این نه قوم گراییست و نه واپس گرایی که حقیقت است.

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.