به گزارش اقتصادنیوز، محمد طاهری، روزنامهنگار و سردبیر هفتهنامه تجارت فردا در یادداشتی در روزنامه دنیای اقتصاد نوشت:
هیچکس روزهای اول جنگ تحمیلی را از یاد نمیبرد؛ روز آخر شهریور بود و داشتیم برای خودمان در کوچه، بازی میکردیم که خانم همسایه گریهکنان از خانه بیرون آمد و داد کشید که جنگ شده است.
تصور ما از جنگ چیزی نبود جز ترکیبی از داستانهای مبهم و هیجانانگیز که از فیلمها، کتابها، یا حرفهای بزرگترها شنیده بودیم. جنگ برایمان تصویری بود از قهرمانهایی با تیر و کمان یا با تفنگ و سرنیزه، هواپیماهایی که در آسمان میغریدند و شاید انفجارهایی که فقط در تخیلاتمان صدا داشتند.
نمیدانستیم جنگ یعنی وحشت واقعی، یعنی صدای آژیر قرمز که دلت را میلرزاند، یعنی صفهای طولانی برای یک قرص نان، یا از دست دادن خانه و عزیزان. وقتی خانم همسایه با گریه فریاد زد که جنگ شده، شاید لحظهای بازیمان را متوقف کردیم، اما ذهن کودکانهمان نمیتوانست عمق فاجعه را درک کند. فکر میکردیم جنگ مثل یک بازی بزرگ است که جایی دورتر اتفاق میافتد، نه چیزی که زندگیمان را زیر و رو خواهد کرد. یادم میآید یکی از بچهها با خنده گفت: «حالا هواپیماها میان، میریم تماشا» و آن یکی که بزرگتر بود، گفت: اینجا خبری از جنگ نیست.
درست میگفت؛ آنجا خبری از جنگ نبود اما از فردای آن روز حتی شهر کوچک دور از جنگ ما هم جنگی شد. تبلیغات شروع شد، روی دیوارها شعارهای انقلابی و جنگی نوشتند، مردها دستهدسته برای دفاع از وطن با اتوبوس و مینیبوس از شهر خارج شدند و زنها ماندند با صفهای طولانی نان و نفت.
آن روزها، جنگ هنوز برایمان یک کلمه بود، یک مفهوم دور که فقط در حرفهای بزرگترها یا تصاویر سیاهوسفید تلویزیون معنا داشت. اما وقتی با مفهوم جنگ آشنا شدیم که نخستین شهیدان وطن را در خیابانهای باریک شهر تشییع کردند. و زمانی فهمیدیم جنگ چیست که رزمندگان بیچشم و مجروحان بیدست و از خودگذشتگان بیپا را دیدیم.
وقتی نخستین تابوت شهیدان وطن را در خیابانهای غمگین دیدیم، وقتی صدای شیون مادرها و گریههای خاموش پدرها را شنیدیم، جنگ از یک بازی خیالی به حقیقتی تلخ تبدیل شد. تابوتهایی که روی شانههای مردم میآمدند، با پرچمهای سهرنگ و شعارهایی که دیگر فقط کلمات نبودند، بلکه فریاد درد بودند. خیلی از رزمندگانی که با اتوبوسهای رنگورورفته از شهر رفته بودند، برنمیگشتند و آنهایی که برمیگشتند، گاهی چشم نداشتند، گاهی دست، گاهی پا.
چهرههایشان اما هنوز پر از غرور بود، انگار چیزی بزرگتر از جسمشان آنها را نگه داشته بود. ما بچهها، کنار خیابان، با چشمان کنجکاو و هراسان نگاه میکردیم، نمیفهمیدیم چرا این آدمها، که دیروز مثل ما میخندیدند، حالا اینگونهاند. جنگ دیگر یک بازی خیالی نبود؛ جنگ، صورتهای زخمی بود، مادرانی که شال سیاه به سر داشتند، و پدرانی که زیر لب دعا میخواندند و همیشه چشمهایشان خیس بود.
شهر کوچک ما، که روز قبل هنوز بوی بازی و خنده میداد، حالا بوی باروت و خاک گرفته بود. دیوارها پر شده بودند از شعارهایی که نمیفهمیدیمشان، ولی حسشان میکردیم: «جنگ جنگ تا پیروزی» و «خونینکفن، آمادهام». زنها در صف نان و نفت و خودکار، با صبوری، ساعتها منتظر میماندند و ما با دوچرخههایمان در کوچهها میچرخیدیم، اما به جای بازی، دنبال خبر بودیم، دنبال اینکه ببینیم امروز چه کسی برمیگردد و چه کسی نه. جنگ، آرامآرام، مثل سایهای سنگین، روی همهچیز افتاده بود؛ روی خندههایمان، روی بازیهایمان، روی خوابهایمان.
شبها، وقتی برق قطع میشد، میفهمیدیم که جنگ فقط در جبههها نیست، توی خانههایمان هم رخنه کرده. و با این حال، زندگی ادامه داشت. ما هنوز در کوچهها بازی میکردیم و مادران صبور روزها در انتظار نامههای همسرانشان سخت کار میکردند و شبها بدون آنکه ما بفهمیم، بر نامههای قبلی بوسه میزدند. چند سال گذشت و ما گروه سرودی تشکیل دادیم و سرودهای انقلابی و جنگی میخواندیم و در وصف شهیدان وطن دکلمه میگفتیم. یک روز در کلاس باز شد و مدیر مدرسه همراه با پسری خجالتی وارد کلاس شد. او را معرفی کرد و گفت: بچهها، شهرام اهل اصفهان است که به خاطر موشکباران مجبور شده همراه با خانوادهاش از شهر و دیارشان مهاجرت کنند.
شهرام با سر پایین گوشهای ایستاد، انگار میخواست نگاهش را از ما بدزدد. لباسش ساده بود، یک کاپشن کهنه و شلواری که کمی برایش بزرگ به نظر میرسید. مدیر چند کلمه دیگر گفت و رفت، و ما ماندیم و شهرام که حالا کنار تخته ایستاده بود، با دستی که مدام گوشه پیراهنش را چنگ میزد. معلم از او خواست خودش را معرفی کند، اما او فقط زیر لب گفت: «شهرامم... از اصفهان.» صدایش آنقدر آهسته بود که بچههای ردیف آخر به زور شنیدند. بعد، انگار که بخواهد چیزی را پنهان کند، سریع رفت و روی نیمکت آخر نشست. زنگ تفریح که شد، بچهها دورش جمع شدند. یکی پرسید: «راسته که موشکا خونهتون رو خراب کردن؟» شهرام چیزی نگفت، فقط سرش را تکان داد و به زمین نگاه کرد. سرش را که بلند کرد، چشمهایش خیس بود. دستش را گرفتم و بردمش کنار آبخوری. صورتش را شست و به چشمانم نگاه کرد، گفت: مادرم در موشکباران شهید شد. بغلش کردم و زدم زیر گریه.
جنگ برای ما که در شهر کوچکمان فقط صدای آژیر و صفهای طولانی را دیده بودیم، هنوز یک داستان دور بود، اما برای شهرام، جنگ یعنی خداحافظی با مادر، با کوچهای که در آن بزرگ شده بود، با خانهای که حالا شاید فقط تلی از خاک بود. کمکم با او دوست شدیم. توی گروه سرودمان راهش دادیم، چون صدایش خوب بود، هرچند اولش خجالت میکشید بخواند. وقتی برای شهدا دکلمه میخواندیم، انگار چیزی در چشمانش میدرخشید، شاید غم، شاید خشم، شاید هم امیدی که ما هنوز درست نمیفهمیدیم. شهرام از موشکبارانها حرف میزد، از شبهایی که با خانوادهاش توی زیرزمین قایم شده بودند، از صدایی که تا مغز استخوان آدم را میلرزاند.
از او یاد گرفتیم جنگ فقط رشادت و شعار نیست؛ جنگ، یعنی از دست دادن، یعنی ترک کردن، یعنی شروعی غمانگیز در شهری که هیچ آشنایی نداری. میفهمیدم که این دردها برای شهرام ساده نیست و به همین دلیل سعی کردم دوستی خوب برایش باشم. خانه شهرام نزدیک خانه ما بود و هر روز بعد از مدرسه، بازی میکردیم و خوش بودیم. خوشحال بودم که گاهی غرق در بازار، با خندههای بلندش، مادرش و جنگ را برای لحظهای فراموش میکرد. آن روزها میان بازی با شهرام فهمیدم که جنگ عجب چیز بیرحمی است. برای من جنگ دیگر فقط در جبههها و اخبار نبود؛ در گریهها و غصههای دل شهرام، در نگاههای خسته مادران منتظر، در شعارهای روی دیوار و حتی در سرودهای ما جریان داشت و ما با همه ترسها و امیدهایمان، هنوز سعی میکردیم زندگی کنیم. شاید تصورمان این بود که جنگ فقط یک میهمان ناخوانده است که به همین زودی میرود و ما دوباره همان بچههای بیخیال کوچههای کوچکمان میشویم.
همه ما خواب بودیم که یک بار دیگر به شهرهایمان حمله شد. این باربر خلاف دوران کودکی، وسط جنگ افتادیم. نزدیکیهای صبح که ستارهها داشتند آسمان تهران را ترک میکردند، سکوت شهر شکسته شد و چند صدای مهیب از نزدیکیهای خانه شنیده شد. لرزشی خفیف زمین را تکان داد و پنجرهها به لرزه درآمدند. آن پسر بازیگوش جنگ ندیده، این بار غرش هیولای جنگ را در نزدیکی خانه خود شنید. از تخت پریدم و به سمت پنجره دویدم، اما چیزی ندیدم.
سه انفجار پیاپی نمیتوانست موضوعی عادی باشد. تلویزیون را روشن کردم؛ مجری شبکه خبر داشت درباره انفجارها صحبت میکرد اما گیج بود و نمیدانست چه باید بگوید. در شبکههای اجتماعی خبر وقوع انفجارهایی در گوشهوکنار تهران منتشر شده بود اما هنوز کسی نمیدانست که چه اتفاقی رخ داده است. ساعتی بعد خبرهاکمکم در شهر پیچید. اسرائیل به ایران حمله نظامی کردهبود و من تازه فهمیدم جنگ چیست.
30 سال از روزهای سیاهوسفید دهه 60 میگذرد و این روزها، دنیای رنگی ما تبدیل به دنیایی از آتش و خاکستر شده است. کمتر کسی تصور میکرد پای ما به این جنگ مرموز باز شود. از وقایع هفتم اکتبر 2023 تا امروز داستانهای عجیبی بر خاورمیانه و ایران گذشته است. اگر پیش از این تاریخ، کسی مدعی چنین اتفاقاتی میشد، کمتر کسی باور میکرد اما همه این اتفاقات رخ داد و باز هم باور و تصورش سخت است.
وقتی خبرهای هفتم اکتبر ۲۰۲۳ به جهان شوک وارد کرد، هیچکس نمیدانست این فقط جرقهای است برای آتشی که قرار است کل خاورمیانه را به آتش کشد. حمله حماس به اسرائیل، مثل سنگی بود که به مرداب ظاهراً آرام منطقه افتاد و موجهایش هنوز هم دارد همهچیز را زیرورو میکند. پس از آن اسرائیل با تمام قوا به غزه هجوم برد، و آنچه دنبالش آمد، نه فقط ویرانی غزه، که کشیده شدن پای حزبالله، حوثیها، و در نهایت ایران به این جنگ بود. از آن روز تا امروز، داستان خاورمیانه شبیه فیلمی است که هر صحنهاش از قبلی ترسناکتر است.
اسرائیل، که بعد از اکتبر ۲۰۲۳ دیگر هیچ خط قرمزی برایش نمانده، نه فقط حماس و حزبالله را زیر ضرب گرفت، که مستقیم به قلب ایران حمله کرد. شامگاه جمعه بیستوسوم خرداد، اسرائیل به تهران حمله کرد و برخی تاسیسات هستهای، پایگاههای نظامی، مناطق مسکونی و منازل مقامات ارشد ایران را هدف قرار داد. در این حملات، فرمانده کل سپاه، فرمانده هوافضای سپاه، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح ایران و شماری از دانشمندان هستهای به شهادت رسیدند. ایران هم بیکار ننشست؛ موشکها و پهپادها، با اسم رمز «وعده صادق سوم»، به سمت اسرائیل شلیک شدند و خرابیهای زیادی به بار آوردند. در نقطه مقابل، حملات اسرائیل به ایران، که با حمایت لجستیکی و اطلاعاتی آمریکا همراه بود، راه را برای واکنشهای متقابل ایران هموار کرد. شلیک موشکها و پهپادهای ایرانی به اسرائیل که همراه با موفقیتهای غیر قابل تصور بود، واشنگتن را نیز به سوی درگیری مستقیم با تهران سوق داد.
اکنون جهان روی لبه تیغ ایستاده. آمریکا، که به ظاهر سعی داشت خودش را از درگیری کنار بکشد، اینبار به صورت علنی وسط معرکه ایستاده است. دونالد ترامپ، که قول داده بود جنگهای بیپایان را تمام کند، در دام دیوانه تلآویو افتاد و به سمت درگیری مستقیم با ایران کشیده شد. حالا دیگر سخنرانیهای پرطمطراق ترامپ درباره صلح، جای خود را به تهدیدهای نظامی و تحریمهای جدید داده است. اروپا، همچنان در نقش تماشاگری گرفتار در تردید، بیانیههای محتاطانه صادر میکند؛ از یک سو خواستار خویشتنداری است و از سوی دیگر، به دلیل وابستگی به آمریکا، نمیتواند موضعی مستقل اتخاذ کند. فرانسه و آلمان، که روزگاری میانجیگری را آزموده بودند، حالا در برابر پیچیدگی این بحران، عملاً گرفتار شدهاند.
در این میان، روسیه و چین، که سالها خود را شریک استراتژیک ایران معرفی کردهاند، رفتاری محتاطانهتر از انتظار نشان دادهاند. مسکو، گرفتار در باتلاق اوکراین و تحریمهای غرب، ترجیح داده از دور نظارهگر باشد و تنها به حمایتهای دیپلماتیک و گاه ارسال تسلیحات محدود بسنده کند. پکن نیز، با تمرکز بر منافع اقتصادی خود و حفظ توازن در روابط با غرب و خاورمیانه، از هرگونه تعهد قاطع به ایران طفره میرود. این دو قدرت، که ایران به آنها به عنوان برادر مینگریست، در عمل نشان دادهاند که منافع ملیشان بر هر ادعای برادری اولویت دارد. آنها از دور، با دقت، شطرنج پیچیده خاورمیانه را رصد میکنند، گویی منتظرند تا ببینند این بازی پیچیده به کدام سو میرود.
جهان، که حالا بیش از هر زمان دیگری به یک بشکه باروت شبیه است، در انتظار تصمیم های بزرگ است. آیا آمریکا و ایران، در این چرخه انتقام و ضدحمله، به نقطهای بدون بازگشت میرسند؟
آیا اسرائیل، که با تمام توان به دنبال تضعیف ایران است، میتواند بدون به خطر انداختن موجودیت خود ادامه دهد؟ و آیا قدرتهای دیگر، از اروپا تا چین و روسیه، سرانجام گامی برای خاموش کردن این آتش برخواهند داشت؟ آنچه مسلم به نظر میرسد، این است که این بحران، دیگر نه یک مساله منطقهای، که یک تهدید جهانی است.
در داخل ایران داستان متفاوت است. وسط این جهنم، هنوز هم هستند کسانی که امید را زنده نگه داشتهاند. بهطور مشخص واکنش مردم ایران به وقایع اخیر نهتنها بلوغ اجتماعی و سیاسی این ملت را نشان میدهد، بلکه گواهی بر عمق آگاهی و خویشتنداری آنها در برابر بحرانی بیسابقه است. برخلاف آنچه در برخی بحرانهای مشابه در دیگر نقاط جهان مشاهده میشود، مردم ایران با حفظ آرامش و رفتار مدنی، از هرگونه اقدام شتابزده که میتوانست به هرجومرج منجر شود، پرهیز کردند. فروشگاهها از هجوم برای احتکار مایحتاج اولیه مصون ماندند، بانکها با فشار غیرمعمول مشتریان مواجه نشدند، و حتی در شرایطی که شایعات و اخبار ضدونقیض میتوانست به بیثباتی دامن بزند، جامعه با متانت و هوشیاری عمل کرد. این رفتار، که ریشه در تجربه تاریخی و فرهنگ مقاومت این ملت دارد، نشاندهنده آن است که مردم ایران، حتی در اوج نااطمینانی، قادر به حفظ انسجام اجتماعی و اولویتبندی نیازهای جمعی بر منافع فردی هستند.
این خویشتنداری و درایت، بهویژه در شرایطی که مردم ایران با چالشهای زیادی مواجه هستند، بیش از پیش تحسینبرانگیز است. نقدهای گستردهای که در سالهای اخیر نسبت به مدیریت اقتصادی، محدودیتهای فرهنگی و اجتماعی و فساد و نابرابریهای اجتماعی مطرح شده، نشاندهنده آگاهی بالای جامعهای است که نه تنها به مسائل داخلی خود حساس است، بلکه در برابر تهدیدهای خارجی نیز با هوشیاری و انسجام عمل میکند.
این دوگانگی، یعنی حفظ روحیه انتقادی در کنار نمایش همبستگی ملی در برابر تهدید خارجی، از ویژگیهای بارز جامعه ایران در این برهه حساس تاریخی است.
با این حال، این انسجام و بلوغ اجتماعی نباید به معنای نادیده گرفتن مطالبات بحق مردم تلقی شود. چالشهای اقتصادی نظیر تورم فزاینده، بیکاری، و کاهش قدرت خرید، همراه با مطالبات فرهنگی و اجتماعی برای آزادیهای بیشتر، همچنان در بطن جامعه زنده است. واکنش متمدنانه مردم به بحران کنونی، فرصتی است برای سیاستگذاران تا با بازنگری در رویکردهای خود، به این مطالبات پاسخ دهند و سرمایه اجتماعی به دست آمده را به سوی توسعه پایدار هدایت کنند.
در غیر این صورت، تداوم فشارهای خارجی و داخلی میتواند این انسجام را شکننده کند. آنچه امروز از مردم ایران مشاهده میشود، نه تنها یک الگوی مقاومت در برابر دشمن خارجی، بلکه درسی است برای همه کسانی که به آینده این سرزمین میاندیشند: ملتی که با آگاهی و متانت، حتی در دل توفان ایستاده، شایسته آن هستند که صدای نقدهایش را بشنود و برای تحقق آرمانهایش گام بردارد.