افسانه تو (عباس معروفی)

بیتوته یکشنبه 25 خرداد 1404 - 23:30

افسانه تو (عباس معروفی)



اشعار عباس معروفی

 

چرا وقتی می روی

همه جا تاریک می شود؟

انگار از اول مرده بودم

و ترسیده بودم

و تو هم نبودی…

نه اینکه گریه کنم، نه

فقط دارم تعریف می کنم چرا بغض کرده بودم

و آرام نمی گرفتم

 

چه آرزوی دل انگیزی ست!

نوشتن افسانه ای عاشقانه

بر پوست تنت

و خواندن آن

برای تو …

چه آرزوی شورانگیزیست!

تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان

ورق زدنش،

دست به آن کشیدن،

و همین نوازش ساده

که زیر نگاهم لبخند بزنی …

چه افسانه ی قشنگی

به تنت می نویسم

بانوی من !

چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم.

 

می دانی؟

حتا صدای قلبم هم نمی آمد

انگار همه اش را برای نفس هات شمرده باشم

حالا تمام شده بود …

نه اینکه ترسیده باشم، نه

فقط می خواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم

و رفتم زیر تخت خوابیدم

که خدا مرا

بی تو نبیند!

 

دست های تو

مرا به خدا می رساند

و دستهای من

مرا به تو

پله پله پُر می شوم

از خودم، از تنم

ساغری می شوم به دستت

نگاهت را بر تنم بریز ...

و بنوش.

 

نه اینکه دلتنگ نشده باشم، نه

فقط می‌خواستم بدانی 

آره آقای من!

انگار که ساعت از همان اول

بی قرارتر از من بود

که نفهمیدم چرا یکباره

معنی‌اش از زندگی من افتاد

نه اینکه تقصیر من باشد

نه به خدا

از همان اول هم که آمدی

روزها را رنگی رنگی می‌کردم

که زودتر بیایم توی بغلت

 

می خواهی با خیالت زندگی کنم؟

دستت را بگیرم

ببرم رستوران مکزیکی؟

چی سفارش بدهم

که بیشتر از من دوست داشته باشی؟

یک لقمه بگذارم دهن تو

یک لحظه نگاهت کنم؟

چی می نوشی؟

 

می دانی؟

هیچ کدام از اینها را که گفتم

اصلاً نمی خواهم

فقط باش

همین.

 

گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته

منبع خبر "بیتوته" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.