عصر ایران؛ امیر احسان نگارگر - "نامه هایی که هرگز پست نشدند" ، نام ستون جدیدی در عصر ایران است که در آن، زوایایی از زندگی انسان ها در قالب نامه هایی ناشناس نوشته می شوند؛ همه این نامه ها رهاورد تفکر و تخیل اند و امید که بتوانند حسی برانگیزند یا تاملی را.
امروز نامه ای پست نشده به 20 سالگی داریم.
نامه ای به 20 سالگی خودم
سلام
20 بهار از زندگی ات گذشته و خودت هنوز در بهار زندگی هستی؛ پر از شکوفه های امید، پر از عطر احساس، پر از هوای رسیدن و پر از شاخه های نورسیده ای که قرار است خیلی بالا بروند، بالاتر از درختان دیگر، بالاتر از باغ، بالاتر از روستا و شهر و کشور و حتی جهان.
می خواهی همین اول کار یک راز را به تو بگویم؟ شاخه های درختان دیگر هم فکر می کنند که با بقیه فرق دارند و قرار است همه جهان را دربر بگیرند. اصلاً به همین امید سترگ است که جان می گیرند و نگاه شان به خورشید است و هوای بالا رفتن، لحظه ای رهایشان نمی کند.
جوانی همین است و اگر جز این باشد چه فرقی می کند با دوران کهنسالی، به جز مشتی عضله که هنوز بهتر کار می کنند و تعدادی استخوان که هنوز به درد نیفتاده اند.
اما بگذار یک چیز را همین اول کار رک و راست به تو بگویم. می دانم از من دلخور خواهی شد؛ این خاصیت همه جوان هاست که هر چه را نسل های قبلی به ایشان می گویند، نصیحت های تاریخ مصرف گذشته سالخوردگان تاریخ مصرف گذشته می دانند!
می دانم ولی می گویم: خیلی از شاخه هایی که در سودای هم آغوشی با خورشیدند، دیری نخواهد پایید که قربانی تبر و هیزم آتش خواهند شد و کسی حتی به خاطر نخواهد آورد که روزی شاخه های بودند که فکرهایشان از زمین تا آن سوی آسمان هم می رفت.
ما آدم ها نیز همین طور هستیم؛ وقتی جوانیم قرار است فاتح و مصلح دنیا شویم و وقتی به خود می آییم که حتی نتوانسته ایم از سرزمین زندگی خود نیز حراست کنیم و حتی با خود به صلح برسیم.
می دانی علت این ناکامی عمومی که هیچ وقت هم دست از سر من و پدر و پدر بزرگم و نیاکان بشر برنداشته است، چیست؟ من فکر می کنم این شکست تکرار شونده، ریشه در یک توهم همگانی دارد: من همیشه به همین اندازه توانمند هستم.
جوان مانند صاحب یک حساب بانکی است که در آن مقدار مشخصی پول وجود دارد ولی به او گفته اند این یک حساب جادویی است که فقط متعلق به توست و هیچگاه تمام نمی شود. او نیز سرمست از این حساب بی پایان، هر جا که می رسد، کارت می کشد و خرید می کند و خوش است تا روزی که روی مانتیتور عابر بانک برایش می نویسند: موجوی حساب تان کافی نیست.
اولش تعجب می کند، فکر می کند اشتباهی رخ داده است، کارت را در می آورد و بار دیگر رمز را وارد می کند و به مانیتور نگاه می کند، مطمئن است که برداشت با موفقیت انجام خواهد شد و سپس این پیام خواهد آمد: آیا درخواست دیگری دارید؟
بازی اما عوض شده است: موجودی شما دیگر کافی نیست. این را موقعی می فهمی که برای اولین بار حس می کنی در زمین فوتبال یا در بالا رفتن از پله ها نفس کم آورده ای؛ زمانی می فهمی که بیت های ترانه ای جدید را که بارها به آن گوش کرده ای را خوب به خاطر نمی آوری، روزی متوجه می شوی که توی دوربین مدار بسته سوپرمارکت محله تان، خودت را از بالای سر می بینی و لحظه ای مکث می کنی تا مطمئن شوی این سری که وسطش دارد خالی از مو می شود، سر خودت هست ، در غروبی می فهمی جوانی در خیابان به تو می گوید: عمو جان ببخشید کوچه بهار کجاست؟! و تو در حالی که به پشت سرت اشاره می کنی که آنجاست، با خود می گویی: به من گفت عمو؟!
جوانی با غرور می آید ، چون با شکوه است ولی دزدکی و سر به زیر می رود چون خودش هم باور نمی کند از آن همه فرّ و شوکت و هیبت، چیزی ، چیزی باقی نمانده است جز خاطرات کم رنگ شونده و آلبوم هایی که گاهی ورق می خورند و سرانجام گم می شوند.
ببخش که ناراحتت کردم؛ البته شاید هم اصلاً جدی نگرفتی و با خودت می گویی که این هم دارد ناکامی های خودش را فرافکنی می کند روی من!
مهم نیست که چه فکر می کنی؛ روزگار به من یاد داده است که زیاد دربند تفکرات و تخیلات و تصورات دیگران درباره خودم نباشم و ای کاش این را همان موقعی که جوان بودم به من می آموخت تا سالیان درازی از عمر کوتاهم را صرف راضی کردن این و آن نمی کردم.
بگذریم! می خواهم کمی هم امید بدهم. چرا کمی؟ چون امید، کمش زیاد است و زیادش توهم. می خواهم به تو بگویم درست است آن کارتی که دستت داری، به حسابی بی پایان وصل نیست اما به اندازه کافی موجودی دارد که زندگی ات را تا هر چند سال که عمرت به دنیا باشد، بسازد و خوب هم بسازد.
من آدم دادن فرمول های پیچیده نیستم، راستش را بخواهی اصلاً بلد هم نیستم. بنابراین، تمام آنچه را که می خواهم بگویم در یک چیز خلاصه می کنم: "همه جا کارت نکش".
بازار مکاره دنیا، پر از فروشندگانی است که چشم به موجودی کارت دنیا دارند، از "یکی بخر و دو تا ببر" ها تا فروشندگان بلیت های بخت آزمایی و تو باید "قدرت عبور" داشته باشی. آدم هایی که نمی توانند بگذرند، می مانند و نمی رسند. از تو می خواهم به تعبیر "قدرت عبور" فکر کنی و خیلی هم فکر کنی.
وقتی به بازار می روی، به جز "آنچه می خواهی" ، همه چیزها باید "آنچه نمی خواهی" باشد.
زندگی نیز همین گونه است. "لحظه" واحد پول زندگی است. هر "لحظه" ای که از کارتت می کشی و بیرون می فرستی، به همان اندازه موجودی ات نحیف تر می شود.
اگر ندانی که چه می خواهی، نخواهی دانست که چه نمی خواهی. آن وقت به هر فروشنده ای "بله" خواهی گفت، به هر تابلوی" خوش آمدید"ی ، لبخند خواهی زد، از هر دری که باز باشد، وارد خواهی شد و این گونه در هزارتوی زندگی گم خواهی شد و ناگهان تبری را روی پیکرت احساس می کنی و دلهره و تشویش تمام وجودت را پر می کند که نکند مرا می برند برای آتش زیر دیگ مرباپزی خودشان!
پس راهت را و هدفت را انتخاب کن و سرمایه ات را روی آن متمرکز کن، هیچ چیزی در دنیا آنقدر گران نیست که سرمایه جوانی تو برای خریدنش کفایت نکند؛ تا جایی که من می دانم دانشمندان، فیلسوفان، کارآفرینان، بازرگانان، هنرمندان و نویسندگان بزرگ هم تنها یک جوانی داشته اند. فرق شان با بقیه بقیه این بوده که "لحظه" ها را در جای درست کارت کشیده اند.
جوان، مانند تاجری است که از بخت خوش او، کار و کاسبی اش با فراوانی و رونق همراه شده است اما نمی داند که روزگار دخل پر و پیمان، گذراست. از این رو، به همان اندازه که دخل دارد و بلکه بیشتر، خرج می کند تا روزگاری از راه برسد که به ندرت یک مشتری از جلوی مغازه اش رد می شود.
برندگان این بازار، کسانی هستند که "لحظه" های جوانی را خرج نکرده اند، "سرمایه گذاری" کرده اند. درست مانند تاجری که به جای خرج کردن پول هایش، کارخانه ای می سازد تا در آینده، خود آن کارخانه برایش پول بسازد. تو نیز بازرگان لحظه های خودت باش: بخشی را برای لذت بردن از جوانی تکرار نشدنی به کار گیر و قسمت بزرگ ترش را برای ساخت کارخانه ای که مراقب آینده ات باشد: برای سلامتی ات برنامه جدی و مستمر داشته باش، هدف داشته باش، عمیقاً مطالعه کن، بگذار "یادگیرنده همیشگی" نام دوم تو باشد، بکوش در حرفه و دانشی متخصص شوی و در همان حال دستی به دانش های دیگر داشته باش، دستک یک هنر یاد بگیر، روی مهارت های زندگی به ویژه صبوری و انعطاف پذیری کار کن، هوای روانت را داشته باش، شبکه سازی کن و با آدم های بهتر از خودت دوستی کن.
اگر واحد پول زندگی ات را صرف این ها کنی، تبریک می گویم چرا که کارت جوانی ات را تبدیل کرده ای به همان حساب جادویی که حالا دیگر افسانه نیست ولی اگر چنین نکنی، باید خودت را برای این پیام تلخ و ناگوار آماده کنی: موجودی حساب شما کافی نیست.
یک آقای 50 ساله
که دوست داشت نامه ای چنین در 20 سالگی دریافت کند
ولی هیچگاه چنین نامه ای به او پست نشد