عصر ایران؛ موحد منتقم - سریال «وحشی» به کارگردانی هومن سیدی، اثری در ژانر درام و جنایی است که احتمالا با الهام از زندگی واقعی علی اشرف پروانه، زندانی زندان رجاییشهر، ساخته شده است. این مجموعه با بازی جواد عزتی در نقش داوود اشرف، داستان فردی را روایت میکند که بهطور اتفاقی مرتکب قتل میشود و به زندان میافتد. این اتفاق، زندگی و شخصیت او را دگرگون میکند و مسیر زندگیاش را بهسوی تاریکی و خشونت میکشاند.
از منظر روانشناختی، «وحشی» به بررسی عمیق تأثیرات محیط اجتماعی و اقتصادی بر روان انسان میپردازد. داوود، کارگر معدنی است که در شرایط سخت کاری و فشارهای اقتصادی زندگی میکند. این فشارها و ناعدالتیها، زمینهساز بروز خشم و ناامیدی در او میشوند.
داوود (با بازی جواد عزتی) از همان ابتدا با دنیایی پر از خشونت، بیعدالتی و تنهایی مواجه است. مخاطب با او همذاتپنداری میکند، اما میبیند که او در هر قدم، بیشتر در تاریکی فرو میرود. شغل او هم مانند زندگی بیرونی این احساس گرفتار بودن و نداشتن راه فرار، استرس روانی شدیدی ایجاد میکند.
شغل او، مانند شخصیت و محیط زندگیاش، بازتابی از شرایط تاریک و پرتنش است. محیطی خشن، تاریک و تنگ که پیوسته حس فشار و استیصال را به مخاطب منتقل میکند. معدن - بهطور نمادین - مکانی تاریک، بسته، خفقانآور و پرخطر است که انسان را به اعماق زمین میکشاند. این فضا، تصویری است از درونِ سرکوبشده و تاریک داوود: ظاهری آرام، اما باطنی انباشته از خشم، ترس و نفرت.
محیط معدن هم بر جسم و هم بر روان انسان فشار میآورد، همچنان که جامعه و فقر بر داوود فشار وارد میکنند. کار در معدن، از مشاغل سخت، کمدرآمد و پرخطر محسوب میشود و تصویری گویا از طبقه اجتماعی داوود و محدودیتهای زندگی او ارائه میدهد. همانگونه که در معدن نور امیدی نیست، زندگی داوود نیز چشمانداز روشنی ندارد. فضای بیرون از خانه او نیز آکنده از بینظمی، فشار و خشونت اجتماعی است؛ فضایی که همخوانی کامل با محیط معدن دارد - هر دو سخت، بیرحم و دربسته هستند.
شغل داوود بهعنوان کارگر معدن، صرفاً یک «جزئیات زندگی» نیست، بلکه کلیدی مفهومی برای درک عمیقتر شخصیت، رنجهای پنهان و سرنوشت اوست. معدن، استعارهای است از دنیای درونی تاریک او و جامعهای که کمترین راه گریزی برای انسانهای طبقه پایین باقی نمیگذارد.
پس از اتفاقی که برای داوود افتاد و کشته شدنِ تصادفیِ سه نفر، او به جای دفاع از خود—که واقعاً بیگناه بود—تصمیم گرفت فرار کند و به جایی برود که از دسترس دیگران در امان باشد. در قسمتهای قبل دیدیم که داوود، با وجود کار طاقتفرسایی که انجام میدهد، چندین ماه است حقوق نگرفته، و وقتی برای گرفتن حقش اقدام میکند، پیمانکار او را با اخراج و تعطیلیِ معدن تهدید میکند. حالا که با اتهامِ سه قتلِ بیارتباط به خودش روبهرو شده، این پرسش در ذهنش شکل میگیرد: «برای کارِ درستِ خودم هم کسی حقم را نداد و از من دفاع نکرد، حالا که سه قتلِ ناخواسته اتفاق افتاده، چطور میتوانم از پسِ این اتهام بربیایم؟»
داوود انسانی است فاقدِ مهارتِ دفاع از خود، بیپشتوانه، و حتی بدونِ اعتمادبهنفسِ کافی. این شرایط، او را به سمتی میبرد که در روانشناسی به آن «درماندگی آموختهشده»(Learned Helplessness) میگویند—حالتی که فرد، پس از تجربههای مکررِ شکست و ناتوانی در تغییر وضعیت، بهطور کامل تسلیم میشود و حتی برای بهبود شرایط خود هم تلاشی نمیکند.. این بیرحمی در روایت، ذهن تماشاگر را درگیر و مضطرب میکند، چون هیچ قطعیتی وجود ندارد که اوضاع بهتر شود.
وقتی بیننده میبیند که شخصیت اصلی، حتی اگر نیت خوبی داشته باشد، باز هم به باتلاق فرو میرود، احساس ناتوانی به او دست میدهد. این حس «درماندگی آموختهشده» از نظر روانشناسی، استرسزا و فرساینده است.
بسیاری از تنشها در سریال، بهجای فریاد و درگیری، در سکوت و نگاهها اتفاق میافتد. این سکوتها، فضای روانی ناامن و اضطرابآور ایجاد میکنند.
صدای بوق قطار که در صحنه جرم است یادآور اتفاق و شاهدی است که ماجرا را برای داوود دوباره یادآوری میکند.
خانواده داوود نیز از اتخاذ تصمیمات منطقی ناتوان هستند. با وجود فقر شدید، بیکاری و نداشتن شغل ثابت، آنها پیوسته بر او فشار میآورند که ازدواج کند. برای خانواده داوود، ازدواج نوعی توهم نجات است؛ چون قادر به تغییر واقعیتهای تلخ زندگی (فقر، بیکاری و فشارهای روانی) نیستند، به راهحلی خیالی پناه میبرند:
«شاید با ازدواج کردنش، همهچیز درست شود.»
در روانشناسی، این رفتار نمونهای از مکانیزم دفاعی «جایگزینی» محسوب میشود؛ یعنی به جای مواجهه با مشکلات اصلی (فقر، خشم و افسردگی)، راهحلی سادهتر - هرچند بیاثر - ارائه میدهند.
در مقابل، دوستان داوود که به او توصیه میکنند "ازدواج نکند"، از دل همین شرایط سخت برآمدهاند. آنها با درکی واقعبینانهتر و تلختر میدانند که ازدواج بدون ثبات مالی و آرامش روانی، تنها بر رنجهای زندگی خواهد افزود.حتی شادی های کوچک مثل جشن تولد دختر دوست داوود هم میتواند در این شرایط تبدیل به بحران شود.
در زندان اتفاقی جالب توجه رخ میدهد که وجه دیگری از شخصیت داوود را آشکار میسازد. داوود که به اتهام قتل در زندان به سر میبرد، در حین تماشای مسابقه فوتبال در زندان، شاهد قتل یک زندانی توسط چاقوکشی میشود. پس از این واقعه، به دلیل عدم تحمل شرایط زندان، نزد رئیس زندان میرود و قاتل را لو میدهد. این در حالی است که خود او در بیرون از زندان همواره در حال پنهانکاری و فرار از صحنه جرم بود، اما اکنون در زندان به سرعت به شاهد و گزارشگر جرم تبدیل میشود.
ذهن داوود برای بقا، به جای پذیرش مسئولیت سنگین اتهام قتل، خود را در نقش قربانی و مظلوم قرار میدهد. در واقع، او در ذهن خود نه تنها گناهی را نمیپذیرد، بلکه خود را قربانی یک سوءتفاهم بزرگ میداند و میکوشد با فرافکنی(یعنی نسبت دادن احساسات و گناهان خود به دیگران) بار گناهش را سبک کند. داوود از درد و عذاب درونی خود میگریزد، بنابراین با مشاهده آن قتل، ناخودآگاه میخواهد گناه و خشم خود را به آن قاتل منتقل کند و با "آدمفروشی" (یعنی افشای دیگری برای کسب منفعت شخصی)، تصویر بهتری از خود در ذهن مسئولان زندان بسازد.
این رفتار او نوعی واکنش جبرانی است: برخی افراد مانند داوود، وقتی تحت فشار گناه یا بار روانی سنگینی قرار میگیرند (حتی اگر آن را انکار کنند)، ناخودآگاه میکوشند با انجام یک "کار خوب" (مثل افشای جرم دیگری) خود را تبرئه کنند. در نهایت، این اقدام داوود، پاسخی پیچیده به بحران هویت، شرم درونی و نیاز شدید او به اثبات "انسان بودن" است.
برچسب "مجرم" که بر او زده میشود، راه بازگشت به زندگی سالم را میبندد و او را بیشتر در باتلاق میکشد
فشارهای اقتصادی و نبود فرصت برابر برای پیشرفت.
داوود در هیچکجا احساس تعلق ندارد . این بیهویتی و بیریشگی اجتماعی، او را به انسانی "وحشی" تبدیل میکند — نه بهمعنای حیوانی بودن، بلکه انسانی که ریشههایش در هم شکسته شدهاند
شخصیت داوود را میتوان نماد انسانی دانست که جامعه، فرصت انسانبودن را از او گرفته است..
داوود نه یک خلافکار صرف، بلکه انسانیست که در چرخهای از رنجهای خاموش، خاطرات احتمالا سخت و تلخ کودکی و خشونت اجتماعی و بدشانسی گیر افتاده. او یک «ضربهدیده» است، نه یک «وحشی». شخصیتی که مانند زغالهای معدن، از دل تاریکی بیرون آمده اما سیاهیاش بر جانش مانده؛ بومی که جامعه و گذشته با خاکستر و فشار معدنگونهی زندگی بر آن نقاشی کردهاند.