به گزارش سرویس اجتماعی تابناک، خدا بگویم چه کند با «جورج اورول» وقتی که خسته از پاکسازیهای خشونتآمیز دوران ژوزف استالین، خشمگین بود و نشست پای نوشتن رمانی که بسیار حرف از بسیاری چیزها داشت و همهچیز به یک تبعیض همیشگی ختم میشد.
و خدا بگویم چه کند با همکارم را وقتی گزارش تبعیض در خاموشیهای برق را نوشت. بسیار تلاش کردم تا باور نکنم. آخر مگر میشود جایی خاموشی صفر باشد و در جایی دیگر، مردمی زیر سیطرهی فراموشی، هر لحظه در تاریکی و خاموشی بگذرانند؟
***
برق را قطع کنید. بگذارید تاریکی همهجا را بگیرد... اما نه، صبر کنید! اینجا شمال شهر است؛ چراغهای استخرها و آبگرمکنهای ویلاهای اعیانی باید روشن بمانند. جنوب شهر؟ خب... آنها که عادت کردهاند!
چه سرنوشت تلخی است که جورج اورول آن روزها «مزرعه حیوانات» را نوشت و فکر کرد این یک افسانه است. اما امروز، در گوشهای از همین جغرافیا، گویی داستان را از نو مینویسیم.
***
در شمال و مرکز پایتخت، برجها و ویلاها غرق در نورند. استخرها میدرخشند، سیستمهای تهویه بیوقفه کار میکنند و چراغهای حیاطها حتی وقتی کسی خانه نیست روشن میماند. اما در همان حوالی، در شهرستانهای فراموششده، مردم با چراغهای خاموش، زندگی را در تاریکی تجربه میکنند. دانشآموزان زیر نور شمع درس میخوانند، بیماران در بیمارستانهای محروم با هر قطع برق به مرگ نزدیکتر میشوند و کارگاههای کوچک هر روز یک قدم به ورشکستگی میروند.
سوال اینجاست:
آیا برقِ یک آپارتمان محقر در حاشیهی شهر، به اندازهی یک شب میهمانی پرزرقوبرق در شمال تهران مصرف دارد؟ پس چرا اینها را قطع میکنید و آنها را نه؟ خبر را که میخوانم، دلم نمیخواهد باور کنم هنوز رگههایی از تحجر تبعیض اینچنین در جان زندگی جریان دارد.
آقای توانیر! آقای وزارت نیرو! چرا توان و نیروی ما را اینچنین میگیرید؟ ما تابآوریمان هم تمام شده است. نه اینکه نداریم، که تمام شده است از بس تاب آوردهایم... از بس که نتوانسته ایم و نگذاشته اید که یادمان رفته بخواهیم.تفاوت دارد میان ما و شما؛ مفاهیم. فقر ما تحمیلی است. اما شما را اگر وارستگی نیز باشد، وارستگی و فقری انتخابی است. خواستید، برمیگردید سر خانهی اولتان. اما ما چه؟ آنقدر خواستیم و نتوانستیم که یادمان رفته بخواهیم. امید نداریم. ناامیدی را هم رد کردهایم. جایی هستیم که اسم ندارد. شاید پسا-ناامیدی باشد.
***
دلم نمیخواست دوباره ترکیب منحوس شمال شهر و جنوب شهر را به یاد بیاورم. اما هنوز در جان بسیاری از نهادها و مدیران انگار ریشهای دارد که خشک نمیشود، این لامصب!
گویی جغرافیای تبعیض تعیین میکند که چه کسی شایستهی نور است و چه کسی باید در تاریکی زندگی کند. اینجا، عدالت به رنگ سیمهای برق است؛ سیمهایی که به سمت پایتخت کشیده شدهاند و از حاشیهها عبور میکنند، بیآنکه در آنها توقفی داشته باشند.
عدالت یعنی همین است؟ یعنی برقِ استخر ثروتمندان مقدستر از نفسهای مردم عادی است؟
خانهی کوچک ما را روشن کنید. به این نور مختصر چرا دلبستهای؟ ما که نه صندلی ماساژ داریم، نه ویلاهای هزارمتری، نه استخر، نه چیزهای دیگری که در دنیای من عدم است و شاید شما مثالهای بیشتری داشته باشید.
توانیر و وزارت نیرو! ما را تاب بیاورید که دیگر نای تابآوری نداریم.
کبوترانِ پشتبام خانههای ما، شبها به نورِ شهرهای دیگر میروند! می فهمی؟! اینها زاییده خاموشی هاست.
شاید یک لامپ یک روز اعتراف کند و بگوید:
«من شاهد بودهام: وقتی در وزارتخانهها تا صبح روشنم میکنند، در بیمارستانِ شهرستانتان، کودکی در تاریکی جان میسپارد...!»
آقای توانیر! آقای وزارت نیرو!
نوسانِ زندگی ما، از نوسانِ برق شماست...
شبهایی که چراغِ خانههایمان زودتر از خوابِ کودکانمان خاموش میشود،و روزهایی که یخچالِ بیصبرمان، غذای بیبرق را فاسد میکند، شما پشت سیستمهایی نشستهاید که هرگز خاموش نمیشوند. دارید نوسانگیری میکنید. این است فاصلهی نوسانات ما با شما.
ما شهروندانِ شهرِ عدالت نیستیم، ما حاشیهنشینانِ بیصدایِ بیعدالتیایم!قرار بود «شهروند عدالت» باشیم، نه «ساکنان خسارت»!
آنها ژنراتورهای اختصاصی دارند، ما حتی از یک «زمانبندی شفاف» هم محرومیم.
ما فقط از برق سخن نمیگوییم. نگرانیم. کسی که با برق چنین میکند، یعنی توان شنا کردن در هر مرداب دیگری را دارد. تبعیض فقط در قطعی برق نیست، در نگاهِ شماست....
در مرکز و شمالِ شهر، کولرهای سرمایی شما همچنان زمزمهی خنکایِ ثروت را میخوانند، ولی در پاکدشت و قرچک، کودکانِ عرقریزانِ ما پنکههای بیجان را با دفترِ مشقِ خیس باد میزنند!
این وسط انگار حرفی گم شده است. حرفی مهم که زودتر از برقهای ما خاموش و فراموش شده است. شما، ناجوانمردانه خاموش میکنید؛ اما مساله اینجاست که خدا در تاریکی هم میبیند.