من قبول ندارم معلمی که میسوزد، می سازد. اصلا آنکه می سوزد نمیتواند بسازد. نهایتاً میسوزاند. یک دانش آموز سوخته یک کلاس سوخته یک مدرسه سوخته و یک محله سوخته؛ برآیندش همین است.
او معلم بود؛ و هنوز هم هست. حتی وقتی سکوت میکند، حتی وقتی فقط نگاهش را به پنجره میدوزد و انگار مشقهای قدیمی را ورق میزند—هنوز معلم است. نه به خاطر آنچه میگوید، بلکه به خاطر آنچه نمیگوید. به خاطر خط قرمزهایکه برای خاطر دانش آموزانش هرگز از آن عبور نکرد، به خاطر صبری که حتی وقتی میتوانست فریاد بزند، سکوت را انتخاب کرد.
معلم بودن فقط درس دادن نیست؛ درسِ انسان بودن است. و انسان بودن، گاهی یعنی پرهیز از همان کاری که میتوانی بکنی، اما نباید. مثل همان فاجعههایی که گاهی میشنویم—تجاوز به اعتماد، شکستن حریمها، خیانت به رسالتِ آموزش.
میدانم که هزاران معلم هر روز تحمل میکنند: توهینها، بیاحترامیها، دانشآموزانی که با یک کلیک، از معلمشان پیشافتادهاند، اما هنوز نیاز به راهنمایی دارند. و معلم، با همان صبوریِ همیشگی، بارشان را میکشد.
معلمی فقط شغل نیست؛ مسئولیت است. مسئولیتی که اگر خدایی نکرده خدشهدار شود، نه فقط یک نفر، که یک دودمان، یک باور، یک نظامِ آموزشی را ویران میکند. و اینجاست که باید پرسید: آموزش و پرورش ما چقدر مراقب این حریمهاست؟ چقدر از معلمان حمایت میکند؟ چقدر به دانشآموزان یاد دادهایم که احترام، فقط یک کلمهٔ توخالی نیست؟
امروز ما...
اصلا امروز، ما ثمرهٔ همان آموزشهای دیروزیم—همهٔ ما. اگر مدرسهها فقط محفوظات را یاد دادهاند، نتیجهاش همین میشود: نسلی که گمگشته است بینِ تکنولوژی و آموختن درست.
من برای پسرم، روز اول مدرسه، نه از درس ریاضتم نگران بودم، نه از املا. نگران بودم که مبادا چیزهایی را یاد بگیرد که انسانیت که ما را فراموش کند. نگران بودم که مبادا مدرسه، همان چرخهٔ بستهای باشد که ما را به اینجا رساند. و این، سختترین بار بر دوش معلمان است.
روز یادآوری
روز معلم فقط یک یادآوری است: یادآوری اینکه اگر امروز، آموزش و پرورش را دریابیم، فردا نیازی به درمانگاههای رواندرمانی نخواهیم داشت.
یادآوری اینکه معلم، تنها کسی است که میتواند نسلها را تغییر دهد—یا نابود کند.
یادآوری اینکه آموزش و پرورش، تعارف نیست. اگر دولتمردان این را باور نکنند، روزهای سختتر در راه است.
اصلا معلمی در این مملکت یعنی چه؟ یعنی تحمل کردن. یعنی روزی هشت ساعت سر کلاس ایستادن و بعد هم به فکر شغل دوم بودن. یعنی با حقوقی ناچیز، آینده یک مملکت را ساختن. یعنی چشمهای دانشآموز را دیدن و در آن هم شوق یادگیری و هم گرسنگی را خواندن. معلمی در این روزگار یعنی ماندن در میانه میدان، وقتی همه دارند از آن فرار میکنند.
و حالا این معلم چه میکند؟ همان میکند که همیشه. صبر میکند. تحمل میکند. گاهی میسوزد اما نمیسازد. چون میداند که یک کلام نسنجیده میتواند روح یک نسل را ویران کند. میداند که معلمی فقط انتقال معلومات نیست. تربیت است. ساختن است. مسئولیتی است که اگر به درستی انجام نشود، نتیجهاش را در خیابانها و زندانها و ادارات این مملکت خواهیم دید. اما این نظام آموزشی چه میکند؟ معلم را میفرستد به میدان، اما اسلحه به دستش نمیدهد.
پرسش ها باقی است...
پرسش ها در این باره بسیار است. از انواع مدارس خاص و پولی و ویژه گرفته تا تقسیم انواع پست های مدیریتی و عضویت در شوراها برای سیاسیون.
پاید پرسید: این سمتهای آموزشی، به ویژه در شوراها و نهادهای تصمیمگیر، میان چه کسانی دست به دست میشود؟ میان همان سیاسیونی که گویا تعارفِ قدرت را بر تخصص ترجیح میدهند! کمتر دیدهایم که صندلیهای خطیرِ آموزش و پرورش به دست اهل فن سپرده شود. همیشه یا حزبزدگی چربیده، یا جناحبندیهای پنهان. گویی این کرسیها نه برای ساختن، که برای بخشیدنِ پُستهای تشریفاتی به وفادارانِ جناحی است. و بعد، در همین میانه، آنکه قربانی میشود، آیندهی یک ملت است.