روایت احساسی «آلیسون بکر» از مرگ پدرش

برترین‌ها پنج شنبه 11 اردیبهشت 1404 - 14:09
​از پدرم، تصویری به‌عنوان یک مرد جوان در ذهنم نقش بسته است؛ تصویری که عمیق‌تر از یک خاطره معمولی است. خاطره‌ها معمولاً مبهم هستند؛ می‌دانید منظورم چیست اما این فرق دارد. تصویر در ذهن من از پدرم، رنگارنگ، گرم و شبیه به یک رؤیاست.

برترین‌ها: از پدرم، تصویری به‌عنوان یک مرد جوان در ذهنم نقش بسته است؛ تصویری که عمیق‌تر از یک خاطره معمولی است. خاطره‌ها معمولاً مبهم هستند؛ می‌دانید منظورم چیست اما این فرق دارد. تصویر در ذهن من از پدرم، رنگارنگ، گرم و شبیه به یک رؤیاست.

photo_2025-05-01_13-04-31

یادم می‌آید که حول‌‌وحوش سه سالم بود اما با همین سن کم در اتاق پذیرایی خانه با برادرم موریل، با توپ کوچکی فوتبال بازی می‌کنم. او هشت سالش است و من از همان سه سالگی، همه‌جا دنبالش می‌روم. به‌عبارتی، مثل دُم او بودم!

پدرم پس از زمان طولانی سر کار، به خانه برگشته و روی مبل، ولو شده است. حتماً می‌دانید وضعیت پدرها بعد از یک روز سخت کاری، چطور است؛ انگار وزن‌شان 400 کیلوگرم است. در برزیل، ژست خاصی دارند. بالش زیر سرشان است و دست راست‌شان را از مبل آویزان می‌کنند. من و برادرم، دوان دوان وارد اتاق می‌شویم و شروع می‌کنیم به تکان دادن پدر. او پس از چند ثانیه غرغر، از روی مبل به فرش غلت می‌زند: «آااااه بچه‌های شیطون!»

پدرم به زیر مبل می‌خزد و پنهان می‌شود. تنها چیزی که می‌بینیم، دو دست بزرگش است که از تاریکی بیرون آمده و دیوانه‌وار تکان می‌خورند: «امروز خبری از گلزنی نیست چون من تافارلم!»

این اتاق برای ما، مثل یک استادیوم جام جهانی و فرش، زمین چمن آن است. فاصله زیر مبل، دروازه ماست. دست‌های بزرگ پدرم، تافارل هستند. برادرم می‌شود ریوالدو، ببتو، رونالدو و دونگا. من هم می‌شوم کسانی که او انتخاب نکرده (این سرنوشت همیشگی برادرهای کوچک است)!

این تصویر در ذهنم، آن‌قدری زنده است که حتی بویش را هم حس می‌کنم؛ بوی آن مبل، بوی شام مادرم که در آشپزخانه در حال پختنش بود و بوی لباس‌های پدرم. دست‌های بزرگش را می‌بینم که با جلو و عقب رفتن، در تلاش هستند یک ضربه پنالتیِ فینال جام جهانی را به شکلی قهرمانانه، مهار کنند. هرازچندگاهی سرش را از زیر مبل بیرون می‌آورد و شکلکی در می‌آورد که من و برادرم از خنده غش می‌کنیم. نه‌تنها با بستن چشم‌هایم می‌توانم همه آن چیزها را ببینم، بلکه طوری حس‌شان می‌کنم که انگار همین دیروز اتفاق افتاد.

آلیسون و پدر و مادرش

photo_2025-05-01_13-03-05

وقتی خبر فوت پدرم را شنیدم، یک اقیانوس با خانه فاصله داشتم. وسط فصل 20-2021 در لیورپول بودم. مرگ پدر، ناگهانی و کاملاً شوکه‌کننده بود. مادرم در تماسی به من گفت فاجعه بزرگی رخ داده و پدرم در دریاچه نزدیکی خانه‌مان غرق شده است. تنها خاطره‌ام از آن روز، شدت سردرگمی‌ام است. از نظرم وجود نداشتن مردی مثل پدرم، غیرممکن بود. پدر همان کسی است که قوی‌ترین قوی‌ترین‌هاست؛ بهتر و بزرگ‌تر از هرکسی. 

پدرم هم مثل من و برادرم دروازه‌بان بود؛ انگار که این ویژگی در خون ماست. دوستانش می‌گفتند پدرت دیوانه است چون خودش را با سر به‌سمت کفش مهاجمان پرتاب می‌کرد. فکر می‌کردم قصه است اما واقعی بود. فداکاری‌اش فراتر از زمین فوتبال بود؛ انسانی کامل که همیشه اولویتش خانواده بود. 

مرگ پدر، نابودم کرد. اصلاً نمی‌توانستم به فوتبال فکر کنم اما مدام باید به خودم می‌قبولاندم که فوتبالیست هستم و باید برای قرارگیری در جمع چهار تیم برتر لیگ، بجنگیم. اوضاع به‌خاطر همه‌گیری کرونا خیلی پیچیده‌تر از حد معمول بود؛ غیر از شیوع شدید کرونا در برزیل، همسرم باردار بود. پزشک همسرم گفت چنین سفری برای او خطرناک است و مجبور شد کنار فرزندانمان در برزیل بماند. این برایش دردناک بود چون پدرم را خیلی دوست داشت و همیشه شوخی می‌کردیم که پدرم را از من بیشتر دوست دارد. همسرم مثل دختر نداشتۀ پدرم بود. 

باید تنهایی به خانه می‌رفتم. دو سه روز بعدش در ذهنم محو شده و تنها چیزی که در خاطرم هست، جاری شدن سیل دسته گل‌ها به سوی خانه بود؛ از ویرجیل و اندرو گرفته تا فابینیو، فیرمینو، تیاگو و همه دوستان. فقط دوستان و هم‌تیمی‌ها نبودند؛ حتی کارلو آنچلوتی و پپ گواردیولا هم برایم نامه تسلیت فرستادند و این رفتار، دلگرمم کرد. 

فکر نمی‌کنم آن‌ها بدانند چنین جزئیاتی در زمان رنج، چه ارزشی دارند و این یعنی بزرگ‌ترین رقیبان می‌دانند پشت نام روی پیراهن، یک انسان وجود دارد. تماس یورگن [کلوپ] را فراموش نمی‌کنم. بابت غیبت در تمرینات احساس گناه داشتم چون در جمع چهار تیم برتر نبودیم و به تک امتیازها هم نیازمند بودیم اما یورگن گفت هر قدر بخواهم می‌توانم در مرخصی باشم. 

یورگن هم تقریباً هم‌سن من بود که پدرش را از دست داد و خوب درکم می‌کرد. او برایم فقط یک مربی نبود، مثل یک پدر بود و فکر می‌کنم همه از این باخبر هستند. 

از همان لحظه‌ای که یورگن مثل دیوانه‌ها یک نیمه زمین را دوید تا بعد از گل اوریگی مقابل اورتون مرا در آغوش بگیرد، پیوند خاصی بین ما شکل گرفت. گاهی اوقات این کلیپ را در گوشی‌ام می‌بینم و هر بار می‌خندم اما لحظات زیادی هم بودند که کسی از آن‌ها با خبر نشد؛ مثل لحظاتی که بعد از بازی‌های خارج خانه، در اتوبوس تیم مثل یک آلمانی و برزیلی اصیل، یک لیوان نوشیدنی می‌زدیم و برد تیم را جشن می‌گرفتیم.

یورگن کلوپ و آلیسون بکر

photo_2025-05-01_13-05-22

یورگن کلوپ، حامی مثل یک پدر

یورگن به من اجازه داد حسابی سوگواری کنم و این کاری است که خیلی از مربیان اجازه انجامش را نمی‌دهند؛ برای من این همان «سنت لیورپول» است. در لیورپول همه‌چیز و همه‌کس، حتی بازیکنان، متفاوت هستند. ری هگن، مدیر وقت تیم به من پیام داد و گفت بازیکنان می‌خواهند هزینه پرواز اختصاصی‌ام برای شرکت در مراسم تدفین را بدهند تا دغدغه بیشتری نداشته باشم اما وضعیت خیلی پیچیده بود. در آن زمان برای خروج از کشور و بازگشت به انگلستان باید 14 روز در هتل قرنطینه می‌شدید. تصور بازگشت از خاکسپاری و محبوس شدن در اتاق یک هتل برای دو هفته، خیلی سخت بود اما سخت‌تر از آن، فکر کردن به همسری بود که باید همه این مدت را تنهایی سپری می‌کرد؛ کسی که در سه‌ماهه سوم بارداری بود و هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. 

در سخت‌ترین تماس تلفنی زندگی‌ام، به مادر و برادرم شرایط را اطلاع دادم. خیلی گریه کردیم اما نهایتاً تصمیم گرفتم همان کاری را بکنم که پدرم دوست داشت: ماندن در کنار فرزندانم و «دختر مورد علاقه‌اش» و محافظت از آن‌ها. تصمیم گرفتم با در پیش گرفتن شیوۀ زندگی او، بهترین ادای احترام ممکن را به پدرم داشته باشم.

هر بار که فرصت در آغوش کشیدنش را داشتم، او را در آغوش می‌کشیدم. از هیچ فرصتی برای گفتن «دوستت دارم» دریغ نمی‌کردم. او می‌دانست که چیز ناگفته‌ای بین ما نیست. اگرچه هیچ‌وقت در زندگی، این‌قدر حس نکرده بودم دور از خانه‌ام. مجبور شدم مراسم خاکسپاری را از طریق فیس‌تایم تماشا کنم. برادرم در کل مدت مراسم، تلفنش را به سمت من نگه داشت تا همراه با مادر دعا کنم، گریه کنم و حتی در کنار تابوت، با پدر وداع کنم. در آن لحظه با وجود تمام حس غربت، فراموش می‌کنی از طریق یک صفحه نمایش این صحنه را می‌بینی؛ همه خاطرات و عشق، این فاصله را می‌پیماید و انگار در کنار پدر هستی.

آلیسون و پدرش

photo_2025-05-01_13-06-32

حقیقتش این است چیزی برای گفتن باقی نمانده بود. همه حرف‌ها را قبلاً زده بودیم. فقط باید می‌گفتم: «ممنونم». نه به‌خاطر این‌که پدرم بود، بلکه دوستم بود.

اگر حمایت هم‌تیمی‌ها و باشگاه نبود، نمی‌توانستم از آن دوره عبور کنم. چند روز پس از مراسم خاکسپاری که به تمرینات برگشتم، گاهی اوقات در وسط تمرین، بی‌اختیار به یاد پدرم می‌افتادم. تصویرش که در دوران کودکی کنارم در زمین می‌ایستاد و در سکوت بازی‌ام را می‌دید، به خاطرم می‌آمد. لحظاتی که ماهیگیری می‌کردیم، مهمانی‌های باربیکیو و بازی کردن نقش تافارل؛ همه به یادم می‌آمدند و اشک در چشمانم جمع می‌شد. فکر کنید وسط چیدن دیوار دفاعی برای دفع ضربه آزاد ترنت، چشمانت پر اشک شود؛ در حالت عادی هم کارت سخت است، چه برسد که وقتی که گریه‌ات گرفته!

اما هم‌تیمی‌هایم فوق‌العاده بودند. حتی یک بار هم قضاوتم نکردند. طوری رفتار کردند که انگار همه‌ی آن‌ها هم بخشی از خانواده‌ام هستند و در غمم شریک هستند. برگشتن به تمرینات برایم حس آرامش داشت. همیشه گفته‌ام من کسی نبودم که فوتبال را «انتخاب» کرده باشم. نمی‌توان چیزی که در ناخودآگاهت وجود دارد را انتخاب کنی. در برزیل، فوتبال مثل موجی است که سوارش می‌شوی و برگشتن به تمرین مثل سوار شدن روی موجی بود که مرا به آب‌های آرام برمی‌گرداند. 

وقتی از تمرین به خانه برمی‌گشتم، آن‌قدر خسته بودم که دلم می‌خواست روی کاناپه دراز بکشم؛ درست مثل پدرم: پاهای دراز شده، یک بالش در زیر سر و نوشیدنی خنک در دست و هرروز پسرم متئو بعد از برگشتن از مدرسه با توپی در دست وارد اتاق می‌شد و می‌گفت: «باباااا بیا بازی کنیممممم!»

او پنج ساله است و عاشق فوتبال. اخیراً فهمیدیم بلد است نام‌ها را هجی کند و در تاریخچه جستجوی یوتیوب این را فهمیدیم:

livrpol

hi liit liverpol

livrpool dad save

liverpool vs meelan

all we need is alisson becker song

مورد آخر مخصوص دخترم، هلناست. او دوست دارد هر صبح هنگام صبحانه این آهنگ را بخواند.

متئو هر روز بهتر و بهتر شد تا جایی که بالاخره توانست درست بنویسد: Liverpool. وقتی مجبورش می‌کنیم شب‌های لیگ قهرمانان زودتر به تختخواب برود، خیلی ناراحت می‌شود! و اولین کاری که صبح انجام می‌دهد این است که خلاصه‌ی بازی را روی یوتیوب تماشا کند. تا حالا هم هیچ انتقادی از من نکرده است.

+ دیشب مساوی کردیم.

- واقعاً؟ مساوی شدیم؟

+ آره، اون‌ها یک گل زدن، ما هم یک گل زدیم. دوستت دارم بابا.

و بعد نوبت بازی روی زمین است. مهم نیست چقدر خسته باشم؛ بابا باید گلر باشد.

اول من هم مثل پدر، به پایین کاناپه رفتم تا از آن به‌عنوان دروازه استفاده کنیم اما در نهایت، متئو مجبورم کرد برایش دروازه واقعی کوچک بخرم. البته فرش هنوز زمین بازی ماست و من روی زمین دراز می‌کشم تا جلوی ضرباتش را بگیرم؛ درست مثل پدرم که می‌خواست ضربه‌های مرا بگیرد. پسرم گاهی اوقات محمد صلاح و ترنت می‌شود و بعضی وقت‌ها هم وینیسیوس جونیور. 

سه ماه بعد از مرگ پدرم، پسرم رافائل متولد شد. برای من و همسرم، این تولد مثل تولد دوبارۀ امید بود و نوری که دوباره در زندگی‌مان می‌درخشید. نامش برای ما معنی ویژه‌ای داشت؛ نامی با ریشه عبری به‌معنای «شفا از طرف خداوند» است. شش روز بعد از تولد رافائل، اتفاقی افتاد که هنوز هم نمی‌توانم توصیفش کنم.

مقابل وست‌برومویچ مسابقه مهمی داشتیم؛ در جدال برای کسب سهمیه لیگ قهرمانان بودیم و باید آن بازی را می‌بردیم. بازی‌ای بود که احساس می‌کردی هیچ‌چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود. بازی 1-1 بود و چند ثانیه دیگر بازی تمام می‌شد. یک دروازه‌بان در چنین لحظاتی فقط در محوطۀ جریمه ایستاده و احساس ناتوانی می‌کند.

یک کرنر گرفتیم؛ مربی دروازه‌بانان فریاد زد جلو برو چون مساوی و باخت فرقی نداشت. دقیقاً همان لحظه‌ای که ترنت توپ را فرستاد، به محوطه رسیدم. راستش را بخواهید هیچ‌وقت یک دروازه‌بان واقعاً فکر نمی‌کند که امکان گل زدنش باشد. فقط باید در محوطه، هرج‌ومرج را بیشتر کنی.

ناگهان دیدم توپ به سمت صورتم آمد، سرم را چرخاندم و روی زمین افتادم. بعد احساس گرما و شادی کردم. همه مرا در آغوش گرفته بودند. تیاگو در آغوشم گریه می‌کرد. فیرمینو همزمان می‌خندید و گریه می‌کرد. صلاح مثل یک بچه، بالا و پایین می‌پرید. خالص‌ترین شادی ممکن بود چون هیچ‌وقت ندیده بودم کسی بابت گل یک بازیکن دیگر، این‌قدر خوشحال شود.

صدای هواداران در کار نبود اما عشق هم‌تیمی‌هایم را حس کردم، همه کسانی که در سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام، کنارم بودند. به آسمان نگاه کردم؛ از همان روزهای خاکستری و بارانی انگلیس بود اما آسمان را نورانی می‌دیدم. گفتم: «بابا، این برای تو بود».

در رختکن، سخت‌ترین سؤال دنیا سراغم آمد؛ آیا پدرم این گل را تماشا کرد؟

من مردی معتقد هستم و خیلی‌ها این را می‌دانند اما خیلی‌ها نمی‌دانند که از اول این‌طور نبوده‌ام. با گذر زمان و کسب تجربه‌های بیشتر لذت و رنج، فهمیدم خدا از آنچه که حس می‌کنید، به ما نزدیک‌تر است. ایمان قابل دیدن یا قابل وصف در کلمات نیست. 

هر بار با شنیدن بهترین ترانۀ فوتبالی «وقتی در میان طوفان‌ها قدم می‌زنی»، ایمان را به یاد می‌آورم. در فوتبال هزاران سرود داریم اما فقط سرود ما، قلب‌ها را لمس می‌کند چون درباره معنای عمیق‌تری از زندگی است. 

امیدوارم روزی دوباره پدرم را ببینم؛ روزی در ساحل جاودانگی باهم به ماهیگیری برویم و خیلی هم حرف نزنیم، فقط کنار هم باشیم. تا آن روز، یک چیز را خوب می‌دانم. هرگز تنها قدم نخواهم زد.

چهار سال از مرگ پدرم می‌گذرد و همه اطرافیانم عشقی بی‌نظیر نثار من و خانواده‌ام کرده‌اند. می‌دانم هنوز پدرم کنار ماست و این فقط در رؤیاهایم نیست. هر بار که از تمرین به خانه برمی‌گردم، روی کاناپه می‌افتم و حس می‌کنم وزنم 400 کیلوگرم شده و صدای قدم‌های متئو و رافائل را می‌شنوم.

- بابایییی 

+ بابا جون، خیلی خسته‌ام

- نه تو باید دروازه‌بان بشی

+ باشه، باشه

با هر ضربه، روی زمین می‌غلتیم و پسرم فریاد می‌زنه «آرهههههه». دخترم هلنا هم در همین حالت، دور خودش می‌چرخد و می‌رقصد. هر بار که در حال دروازه‌بانی ضربات فرزندانم شکلک‌های مسخره درمی‌آورم، حضور پدرم را حس می‌کنم. به آن‌ها می‌گویم: «امروز گل نمی‌زنی چون من تافارلم».

برای من، صدای خنده بچه‌ها، آوایی از سوی خداست.

هیچ‌وقت تنها قدم نخواهید زد.

آلیسون.

منبع خبر "برترین‌ها" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.