خبرگزاری فارس_تهران، سیده طیبه عزتی: به شمارشهای معکوس برای رسیدن به شب عید و لحظهی تحویل سال نزدیک میشدیم. قصد داشتم نخستین خبرم در سال جدید گزارشی باشد که این روزها و حال خوب دورهمیها را به آنها مدیون هستیم.
به موضوعات مختلف فکر میکردم و در این حین برای خرید به بیرون رفتیم و قرار بود کتابی را هم از دوستی امانت بگیرم. همینطور که داخل ماشین کنار خیابانهای شهرقدس منتظر نشسته بودیم صحنهای توجه ما را به خودش جلب کرد. پسر جوانی آمد زنگ خانهای را زد، مادری با مویی همرنگ روسری سپیدش در را باز کرد و از دیدن فرزندش خوشحال شد. مرد جوان جعبههای شیرینی و سبدهای میوه شب عید را از صندوق ماشین به حیاط خانه مادرش برد و این حس شادمانی بیشتر شد و پسر نیز از اینکه شادی را در چهره مادرش دیده بود احساس رضایت داشت.
این خانواده اهل سخاوت هم بودند و همسایهها که از جلو در خانهشان رد میشدند با روی باز به آنها تعارف میکردند تا آنها هم شریک این شادمانی شب عید شوند. دیدن صحنههای زیبا این چند دقیقه حس خوبی داشت.
به این موضوع فکر کردم چه ارتباط جالبی میان صحنهای که از شور و شعف میان خانوادهها در شب عید با شوق و امید مادرانی که در انتظار شنیدن صدای زنگ خانه هستند تا خبری از آمدن یوسف گم گشتهشان برسد وجود دارد!
راه افتادم و در مسیری که بودم کتاب به دستم رسید، این کتاب زندگینامه شهدای دوران دفاع مقدس شهرستان قدس بود. کتاب را ورق میزدم و بهدنبال شهدایی بودم که مادران چشم انتظاری دارند. وقت کم بود باید کار را سریعتر انجام میدادم. اسامی چندتا از شهدا برایم آشنا بود و تعاریفی از آنها شنیده بودم و دنبال نام و نشانی آنها در کتاب شدم و بلاخره توانستم تعدادی از مادران شهدا را پیدا کنم تا بتوانم با آنها گفتوگویی داشته باشم.
بعضی از شهدای جاویدالاثر پس از سالها دوری از وطن به آغوش گرم خانواده بازگشته بودند و چشم انتظاری مادرانشان پایان یافته بود اما هنوز مادران چشم انتظاری هستند که با گذشت نزدیک به ۴ دهه اثری از جوان برومندشان دریافت نکردهاند.
سراغ چند مادر چشم انتظار رفتم و دقایقی باهم صحبت کردیم و از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی فرزندشان روایتهای شنیدنی داشتند.
مادر حسین هنوز چشم به راه تازه دامادش است
توران چراغعلی مادر شهید جاویدالاثر حسین سرکانی، از همه فن حریف بودن پسرش تعریف میکند از اینکه هم در قالی بافی مهارت داشت و هم درجوشکاری و ساخت در و پنجره و اسکلت ساختمان، در کنارش هم درس میخواند و قصد داشت که به دانشگاه برود.
زمانیکه قرار بود امام خمینی(ره) به ایران بازگردد، از آقای کافی کمک میگرفت و از مادرش میخواست که چراغ گردسوز را روشن کند تا تصویر امام را روی برگهها بکشد و متنهایی مینوشت و جاهایی که لازم بود پخش میکرد.
سربازی که در شاهرود خدمت میکرد و بعد به بروجرد منتقلش کردند و وقتی جنگ شروع شد به منطقه رفت تا دوران خدمت سربازی را تمام کرد. سال ۶۰ بود بعد خدمت سربازی مادرش حسین را نامزد کرد و میخواست جوانش را داماد کند. حسین گفت میرود تا عکسش را برای تکمیل پروندهاش ببرد اما برنگشت.
روزهای زیادی گذشت و تقریبا دوماهی شد و از حسین خبری نبود و وقتی از بروجرد پیگیری کردند میگفتند حسین نیست و پیدایش نکردند و حسین سرکانی مفقودالاثر شد.
حسین زرنگ بود و اخلاق خیلی خوبی داشت و قرآن را در سینه خود حفظ میکرد. اهل هیئت بود و مداحی میکرد و در برنامهها قاری قرآن بود.
این مادر صبور میگفت خیلی وقت است که خواب پسرم را ندیدم اما اوایل بیشتر خواب شهیدم را میدیدم. یک شب خواب دیدم حسین در یک قسمت از زمین منطقه خوابیده و میگوید:« مادر پایم درد میکند گفتم حسین جان پاشو برویم خانه گفت دیگر نمیتوانم بیایم».
خدا میداند که چند مادر دیگر مانند مادر حسین همچنان چشم به راه فرزندشان هستند. انتظاری که تنها اشک همدمشان است و گوششان منتظر شنیدن صدای آمدن گمگشتهشان است و با صبوری این روزها را به سر میکنند تا به وصال یار سفر کردهشان برسند.
به مادرم بگو دنبال من نگردد، خودم برمیگردم
شهید رحیم برقی یکی از همان شهدایی است که از ۱۸ سالگی که به جبهه رفت، ۱۱ سال مادرش چشم انتظار آمدنش بود. گلی مهدوی مادری که هنوز هم از خاطرات آن دوران تعریف میکند اشک از چشمانش جاری میشود، از اینکه شهادت آرزوی پسرش بود و از اخلاق و روحیه خوب فرزندش روایتها دارد.
آخرین بار که خواست برود، سرش را پایین انداخته بود که صورت من را نبیند تا مبادا رابطه عاطفی مادر و فرزندی مانع رفتنش شود.
گفتم ۵ بار رفتی، کافیه و بعد نام حضرت زهرا(س) را آورد و گفت جوانت را در خانه نگه میداری فردا به حضرت فاطمه(س) چه جوابی میدهی؟ سکوت کردم و راضی شدم. موقع رفتنش هم اجازه نداد از خانه بیرون بیایم وقتی از در حیاط بیرون رفت خیلی سریع به سرکوچه رسید و رفتنش را ندیدم.
در این سالها که پسرم نبود هر وقت در مسیری تنها میرفتم با خودم صحبت میکردم و میگفتم الان رحیم بیاد من را میشناسد؟! خلاصه روزهای سختی پشت سرگذاشتیم. روزهای اول عکس پسرم را هلال احمر و جاهای مختلف میبردم و دنبالش میگشتم.
رحیم به خواب مادر شهید دیگری آمده بود و وقتی این مادر شهید مرا دید انگار مرا میشناخت و با صدای بلند پرسید:« کجا رفته بودی؟ گفتم: هلال احمر رفته بودم تا عکس فرزند شهیدم را نشان دهم. مادر شهید گفت: رحیم به خواب من آمده گفته به مادرم بگو دنبال من نگردد من خودم میام» و من هم دیگر نرفتم و عاقبت یوسف گم گشتهام آمد.
برادر رحیم از پیدا شدن شهید خبردار شده بود و حرفی نمیزد، وقتی چشمانش که از شدت گریه قرمز شده بود را دیدم، پرسیدم رحیم پیدا شده و گفت بله. سریع به پدرش خبر دادم و خودم با اقوام و فامیل تماس گرفتم.
با اینکه این سالها جسم فرزند شهیدم نیست اما حضورش را احساس میکنم و همیشه یادم است و به خواب من و دوستانش میآید و خواستهای داشته باشم شهیدم از آن آگاه میشود و کمک حالم است.
انتظاری که با چند تکه استخوان و یک پلاک پایان یافت
حافظه احمدزاده مادر چشم انتظار دیگری است که هنگام صحبت از فرزند شهیدش داوود محمدزاده، از روزهای سخت سالها دوری فرزندش روایت میکند. روزهایی که پسر ۱۸ سالهاش را راهی جبهه میکند و حدود یک سال بعد خبر شهادت فرزندش را از میمک به آنها میدهند
این مادر شهید از فراغی ۹ ساله که با چند تکه استخوان و پلاک به پایان رسید و از دلتنگیهایی که با دیدن قاب عکس فرزندش هم آرام نمیشود، حکایت میکند.
هنوز هم داستان مادران چشم انتظاری که نگاهشان به در دوخته شده و منتظر آمدن عزیز سفرکردهشاناند، ادامه دارد تا با یک خبر و نشانهای این سالها فراغ به پایان برسد و بازهم بتوانند آن نوجوان برومندشان را در آغوش بگیرند حتی اگر تکه استخوان، پلاک و یا لباس خاکی و پارهای از آنها باقی مانده باشد.
دومین نوروز از قرن جدید آمد و صبر این چشمان مادران صبور برای نقش بستن لبخند برچهره خانواده ادامه دارد تا روشنی بخش خانه بیاید و نوری دوباره بر این زندگی بخشد و رویای این سالها تعبیر شود.
شلمچه، دجله، مجنون و این گونه مناطق مقدس امانتدار خوبی هستند و امانتی که در این دنیا به آنها سپرده شده را پس میدهند اما این بار شاید با قنداقهای کوچک و شاید هم این امانتها بر آبها سپرده شده باشد اما بازهم جای دیگری هست و آن بهشت، میعادگاهی که این شهدا را میتوان دوباره دید.
پایان پیام/۶۷۰۷۵