چنان به یکدگر آمیخت جد و طیبت من
که غالبا نشود فاش اصل نیت من
ورای هیچ و کم از هیچ درنخواهد یافت
نه آینه، که خودم نیز از حقیقت من
به غیر عجز نخواهد به دست آوردن
کسی بگردد اگر در پی هویت من
نصیحتی کنمت بشنو و مبر از یاد
برو به راه خود و بگذر از نصیحت من
خزان به من نرسد، مقتدای من سرو است
یگانه فصل بهار است در طبیعت من
سرشته شد گلم از آب عشق و خاک جنون
چگونه دست توان برد در مشیت من
من آمدم که زمین و زمانه بگذارند
هرآنچه توش و توان هست در اذیت من
مقدر است که غم دسترنج من باشد
به جای باده بود خون دل معیشت من
محرم و صفر از رونق عزا افتاد
به چشم آن که شنید از خودم مصیبت من
هرآنچه در نظر خلق عیب من باشد
به چشم من بود آن ویژگی مزیت من
نه میل این که شوم بنده کسی و شود
نه هیچ بنده آزاده ای رعیت من
خدا و بنده خویشم که خوش نمی دارم
به غیر بنده نشینند در معیت من
اگر جهان کنونی نتیجه عقل است
هزار مرتبه ارزد بدان خریت من
مرید خانقه خویشم و به جز رندی
طریقت دگری نیست در طریقت من
بنوش باده به شرط صفا و مهر و وفا
که شرب خمر حلال است در شریعت من
مباش در پی أزار و هر چه خواهی کن
همین نصیحت خواجه بود وصیت من
265 256