به گزارش خبرگزاری فارس از ممسنی، عطر شهادت فرزندان غیور ایران زمین نه از جنوب بلکه از خرابههای شام و حلب به مشام میرسد.
او هم آرام آرام اما با شتاب برای سوریه رفتن خودش را به این در و آن در میزد؛ اما میدانست که شهید میشود، نه فقط او بلکه همه ما انگار میدانستیم که اگر به سوریه برود، تا شهید نشود بر نمیگردد!
سرباز پا به رکاب حضرت زینب (س) بود و غیرت و علاقهاش به اهل بیت علیهم السلام اجازه نداد که در بندر لنگه بماند، نفسش میگرفت وقتی که میدید در یمن و سوریه جنگ است.
راهنمایش دلش بود، بهانهاش هم دلدادگی به حضرت زینب سلام الله علیها و عشق حسین بر روی دیوار دلش نقش بسته بود. او میخواست که بیوفایی کوفیان را جبران کند و با وجود خودش و دوستانش رعشهای را به دل دشمن میاندازند.
بالاخره به حلب رفت، غیرت، شجاعت و شهامتش اجازه پیشروی را به دشمن نمیدهد با جان خود به مصاف دشمن میرود و به مانند حریفی سرسخت و قدرتمند در مقابل او ایستادگی میکند.
خودش که شهید شد، اما به رسم زنده نگهداشتن یاد شهدا در پنجشنبههای شهدایی، برادرش روایت سوریه رفتنش را میگوید.
برادر شهید ستار محمودی خود را اینگونه معرفی میکند: محمد محمودی نورآبادی متولد ۱۳۴۹ روستای مهرنجان نورآباد، برادر شهید والامقام ستار محمودی، رزمنده، نظامی و نویسنده آثار دفاع مقدس هستم.
وی در ابتدا گفت: شهید ستار محمودی متولد سوم خرداد ۱۳۵۹ دارای دو فرزند پسر و دختر است. وقتی ایشان نوجوان بود و وارد دانشگاه شیراز شد، ورزش ژیمناستیک را هم در کنار درس و رشته ادبیات دنبال کرد و از دانشگاه شیراز لیسانس ادبیات فارسی گرفت و مدتی، بعنوان معلم حق التدریس در روستاهای نزدیک مهرنجان تدریس میکرد.
برادر شهید ستار محمودی ادامه داد: ستار به این شغل علاقهمند بود اما؛ تقدیرش جور دیگری بود و مدتی هم کارمند فرمانداری ممسنی بود ولی؛ باز هم خداوند برای ایشان مقدر کرده بود که در جای دیگری مشغول شود، در نهایت سال ۱۳۷۹ ایشان وارد نیروی دریایی سپاه شدند و در کنار این، در مقطع ارشد رشته مدیریت نیز تحصیل کرد.
وی افزود: علاوه بر همه اینها، شهید در ورزشهای رزمی همچون تکواندو و کونگ فو هم سر آمد نیروی دریایی سپاه بودند که در چند جشنواره مربوط به این عرصه مقام آوردند.
شهید ستار محمودی در اواخر خدمت خود در بندر لنگه منطقه پنجم، فرماندهی پدافند هوایی منطقه نازئات بودند و برادرش گفت: چیزی که فکر نمیکردیم اتفاق بیافتد، حضور شهید در ماموریت سوریه بود و ایشان ۲بار برای ماموریت یمن اقدام کردند، که یکبار کنسل شد و بار دیگر در نزدیکی یمن، باز هم ماموریت ایشان کنسل شد.
وی ادامه داد: وقتی که این خبر به شهید رسید، بسیار ناراحت شدند و گفت وقتی که تصاویر بچههای یمنی را از رسانههای مختلف میبینم از زنده بودن خودم شرم میکنم و شهید چند بار به من گفت تو که در جشنوارههای مختلف حضور داری و با فرماندهان ملاقات میکنی یک ماموریت سوریه برایم جور کن.
شهید ستار، در آرزوی یمن رفتن
محمودی افزود: یاد دارم که سوم اسفند ماه سال ۱۳۹۳ کتاب رُنج من در شانزدهمین جشنواره کتاب سال دفاع مقدس، مقام آورده بود و در جشنواره بودم، شهید زنگ زد احوال پرسی کرد و پرسید چه کسانی حضور دارند؟ وقتی اسم سردار همدانی را آوردم، با یک حال عجیب و غریبی گفت، به سردار بگو یکی از برادرانم خیلی دوست دارد ماموریت سوریه برود و با تکفیریها بجنگد و منم به ایشان قول دادم خواستهاش را به سردار بگویم. وقتی که جایزه را گرفتم، دست سردار را رها نکردم و با توجه به اینکه وی آن زمان فرمانده سوریه بود؛ گفتم سردار من دوست دارم به سوریه بروم و خواهش میکنم، چون بازنشسته سپاه هستم این مجوز را به من بدهید. سردار خندید و به پشت شانه من زد و گفت: سوریه رفتن تو همین کتاب نوشتن است.
در واقع چیزی که ستار از من خواسته بود را برایم خودم خواستم. دلم نیامد برای ایشان بگویم، چون میدانستم اگر برود تا شهید نشود، بر نمیگردد.
محمودی گفت: هنگامی که ستار با من تماس گرفت و گفت چه کردی؟ به ایشان گفتم که نتوانستم و دلم قبول نکرد برای تو ماموریت سوریه را بخواهم و برای خودم طلب کردم ستار ناراحت شد و یک شوخی تلخی هم با من کرد.
محمودی اشارهای به تواضع و فروتنی شهید ستار کرد و گفت: ایشان با تمام مشغلههایی که داشتند در بندر لنگه از همکارانش برای کپرنشینان حاشیه پول جمع میکرد و خودش برای آنها دیوار چینی میکرد و کولر میخرید و خانواده اینان را به بیمارستان سپاه میبرد و درمان میکرد.
وی گفت: آبان ماه سال ۱۳۹۴ پای لپ تاپ بودم که ستار از بندر لنگه تماس گرفت و گفت بیا برویم پیادهروی اربعین، دو دل بودم؛ اما دلم نیامد که به ستار بگویم نه! و یک هفته بعد، ستار زنگ زد. با توجه به اینکه ایشان آدم فروتنی بودند و حتی اگر در جشنواره ای مقام میآوردند چیزی نمیگفتند این خبر دادنشان برایم جالب بود و دیگر خبری از درون گراییاش نبود! پشت تلفن با خوشحالی گفت من بیمنت تو دارم میروم آن طرف! با تعجب پرسیدم مگر پیاده روی اربعین نمیرویم تو کدام طرف میروی؟ گفت نه، دیگر خدا برایم جور کرده من میروم طرف حضرت رقیه سلام الله علیها.
وی ادامه داد: وقتی برادرم این را گفت حالم دگرگون شد و تلاش کردم به روی خودم نیاورم و خیلی گرم با ایشان صحبت کردم و خداحافظی کردیم. وقتی صحبت تمام شد نتوانستم خانه بمانم و پشت ماشین در شهر گریه میکردم چون برایم روشن بود که ستار شهید میشود.
شهید ستار با تمام خانواده خدا حافظی کرده بود و برادرش گفت: با مادرم چون فشار خون داشت خداحافظی نکرد و مادرم نمیدانست ایشان به سوریه میرود و به بقیه سپرده بود که به مادرم بگوئید ستار به عراق برای امنیت زائران اربعین رفته است.
آخرین تلفنی که ستار زد
محمد محمودی بیان کرد: برادرم به سوریه رفت و یک هفته بعد، تلفن زنگ خورد، انگاری شماره ای از خط تهران بود و دیدم ستار است، از حلب زنگ زده بود و صدایش هم با تاخیر میرسید. بسیار گرم با ایشان صحبت کردم تا فکر کند خیلی محکم و پشتش هستم. وسط صحبتمان تلفن قطع شد، جالب اینجا است که برادر بزرگم عبدالرسول سال ۱۳۶۶ در آخرین تماسی که با من داشت تلفن قطع شد و چند روز بعد خبر شهادتش به دستمان رسید، و میدانستم که این هم آخرین باری است که صدای ستار را می شنوم.
محمد گفت: ۱۶ آذر ۱۳۹۴ ستار و بقیه یارانش از شهر الحاضر حلب ستون کشی میکنند به سمت هدف که تصرف شهرک الحمره بود، ستار فرمانده اجرایی عملیات بود و ایشان همراه خود توپ محمول ۲۳ میلی متری داشت که دست شاگرد ماشین نشسته بود و توپ را در نقطهای به نام باغ مثلثی مستقر میکند.
وی ادامه داد: از همان صبح زود عملیات را شروع میکنند و آنقدر با این توپ شلیک میکنند که تکفیریها زمین گیر میشوند و به واسطه پشتیبانی آتش همین توپ و یگانها دیگر نیروهای پیاده وارد شهرک میشوند و همه تکفیریها کشته و مجروح و شهرک تصرف میشود.
محمد محمودی برادر شهید بیان کرد: حول و حوش ساعت ۳ بعدازظهر فرمانده عملیات به شهید ستار میگوید وارد شهرک شوید و ایشان حرکت میکنند که وارد شهرک شوند، راننده سر یک دوراهی ترمز کوچکی میزند و در همان مکث چند ثانیهای موشک روی خودروی آنها قفل میشود و در ادامه مسیر موشک، زیر باک ماشین میرود و ماشین منفجر میشود.
پیکری که از انفجار سالم ماند
وی افزود: راننده وضعیت وخیمی داشت اما ستار بهرغم اینکه سوختگی نداشت در همان لحظه به واسطه برخورد ترکش به پشت سر، شکستگی ران و... به درجه رفیع شهادت نائل آمد و تنها زنده آن معرکه، آقای محسن مریدیان بود که خدا خواست تا باشد و آن صحنه را روایتگری کند.
محمودی ادامه داد: صبح ۱۷ آذر ۱۳۹۴ پسرم که دانشجو بود را به کازرون رساندم و به نورآباد برگشتم، با یکی از دوستانم قرار داشتم که تلفنم زنگ خورد، یکی از بستگان از نیروی دریایی بود؛ وقتی این تماس را دیدم دلم لرزید، جواب دادم و او با حالت خاصی گفت از ستار خبر داری! پاسخ دادم شهید شده گفت مگه میدانستی؟
محمد افزود: وی گفت که آماده باش، تو پسر بزرگ خانواده هستی و باید خودت را قوی نگهداری و چشم امید همه به شماست. من خیلی حال عجیبی داشتم و آن لحظهها فقط خدا میداند چه بر ما گذشت، به گونهای بود که آن روز حدود ۳۰ دقیقه در خیابانهای شهر نورآباد دنبال ماشینم میگشتم و نمیدانستم کجا پارک کردهام!
برادر شهید گفت: در این کوچهها اشک امانم را بریده بود و تلفن پشت تلفن.... انگار همه فهمیده بودند که ستار به شهادت رسیده. بالاخره ماشینم را پیدا کردم و به خانه برگشتم، وضو گرفتم، وارد خانه شدم وقتی خانواده حال من را دیدند فکر کردند با کسی بحث کردم و در جواب سوالهای آنها هیچ نگفتم و رفتم سجادهام را باز کردم و دو رکعت نماز شکر به جای آوردم و پای نماز با بیبی حضرت زینب سلام الله علیها درد دل کردم.
وی ادامه داد: به بیبی میگفتم که ستار سرباز پا به پوتین شما، شهید شده و من دارم کم میآورم، خودت همه چیز را درست کن و به پدر و مادرم صبر بده. آن درد دل با حضرت زینب سلام الله علیها روحیه عجیب و صبری زیبا به من داد.
انتهای پیام/م/س