عصرایران؛ هومان دوراندیش - خواجۀ شیراز فرموده است: ساقی به جام عدل بده باده تا گدا/ غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند.
مارکسیستهای ایرانی در تفسیر این بیت میگفتند ساقی یعنی حکومت، باده یعنی ثروت، گدا یعنی پرولتاریا، غیرت یعنی خروش و انقلاب، پر بلا شدن جهان هم یعنی پیامدهای خشونتبار انقلاب فقرا.
تحلیل مارکسیستی انقلاب سال 57 هم چیزی جز این نیست که ساقیِ آریامهری، باده را به جام عدل در میان بادهنوشان توزیع نکرد و طبقات محروم و ناراضی، سرانجام قیام کردند و رژیم شاه را در چاه نیستی درافکندند.
اگر بخواهیم تکملهای لیبرالیستی بر تفسیر مارکسیستیِ این بیت حافظ بزنیم، باید بگوییم که باده فقط ثروت نیست بلکه سایر امکانات را نیز شامل میشود. یعنی علاوه بر عدالت اقتصادی و اجتماعی، توزیع عادلانۀ منابع قدرت و معرفت هم مهم است.
اگر منابع ثروت و قدرت و معرفت عادلانه توزیع شوند، دیگر تفاوت در منزلت چندان آزاردهنده نخواهد بود. یعنی شاید بتوان گفت هر کس مستحق منزلتی است که نصیبش شده.
اینکه در جهانِ انسانی پدیدۀ اندوهبار و گاه طاقتسوزی به نام "ناکامی" وجود دارد، تا حدی ناشی از همین فقدان عدالت در حوزههای گوناگون زندگی بشر است. در جهان قدیم، امکانات اعلاء عمدتا نصیب طبقات بالا میشد اما پس از انقلابات متعدد در تاریخ بشر، اوضاع از این حیث تا حدی دگرگون شد.
برینگتن مور در کتاب کلاسیک "ریشههای اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی" نشان داده است که در انگلستان و فرانسه، چطور در اثر انقلاب اقشار محروم (یا همان گدایان به قول حافظ)، تاریخ ورق خورد و ساقی هم ناچار شد باده به جام عدل دهد.
مثلا در جامعۀ اشرافی انگلستان، اشراف لقبدار "بالانشین" بودند و اشراف خرد (طبقۀ جنتری) منزلتی میانی داشتند و یومنها (خردهمالکان و دهقانان بیزمین) نیز قعرنشین بودند. یا جامعۀ فرانسه متشکل از سه طبقۀ اجتماعی عمده بود: اشراف، روحانیون و طبقۀ سوم. طبقۀ سوم عامۀ مردم بودند.
انقلاب فرانسه در 1789، مناسبات عادلانهتری بین این سه طبقه برقرار کرد. در انگلستان هم در اثر انقلاب و درگیریهای اجتماعی مستمر در طول چندین قرن، به تدریج اوضاع به سود پاییندستیها اصلاح شد.
البته واقع مطلب این است که جوامع انسانی معمولا از وضعیت "بیشتر ناعادلانه" به وضعیت "کمتر ناعادلانه" در حرکتاند. یعنی "وضعیت عادلانه" شاید هیچ گاه محقق نشود؛ همین که از بیعدالتی بیشتر به بیعدالتی کمتر برسیم، باید کلاهمان را به هوا بیندازیم و سجدۀ شکر به جای آریم.
خلاصه اینکه، همه میدانیم که ناکامی در بسیاری از موارد محصول بیعدالتی اجتماعی یا فقدان مناسبات عادلانه در زندگی اجتماعی بشر است. اما باز همه میدانیم که ناکامی آبشخورهای دیگری هم دارد.
دو برادر اشرافزاده را در اروپای نیمۀ اول قرن بیستم در نظر بگیرید که در سایۀ رفاه و امکانات یکسان بزرگ شدهاند و هر دو نیز مجدّ و کوشا بودهاند اما یکی از آن دو به شهرت و اقبال اجتماعی چشمگیر رسیده است و دیگری در گمنامی و بیتوجهی عمومی به سر میبرد.
مثلا نیلز بور، فیزیکدان برجستۀ دانمارکی، در خانوادهای اشرافی به دنیا آمد و بعدها بزرگترین نظریهپرداز فیزیک کوانتوم شد. برادر نیلز بور هم ریاضیدان بود و ریاضیدان برجستهای شد اما حتی یکصدم شهرت و منزلت نیلز بور نصیبش نشد. بدتر از او، خواهر نیلز بور بود که معلمی پیشه کرد و بعد هم در زندگی شخصیاش گرفتار مشکلات متعدد شد و سرانجام به ورطۀ جنون افتاد و عاقبت هم خودکشی کرد.
تفاوت منزلت اجتماعی این سه نفر، قطعا محصول بیعدالتی اجتماعی نبوده است. پس علت چه بوده؟ احتمالا استعداد. میتوان گفت نیلز بور برای اینکه در دنیای علم سری در میان سرها درآورد، در قیاس با خواهر و برادرش، استعداد بیشتری داشت.
اما کامیابی بور و ناکامی خواهرش، صرفا ناشی از استعداد نبود؛ بخت هم در تفاوت مقام و منزلت آنها نقش مؤثری داشت؛. اگر بور هم مثل خواهرش دچار بدشانسی ژنتیک شده بود و بیاختیار کارش به بیماری و دیوانگی میکشید، احتمالا نبوغ و استعدادش به هدر میرفت.
شاید بگویید به میان آوردن عنصر "بخت" در تبیین کامیابی و ناکامی این و آن، ناشی از میل به تنبلی و جدی نگرفتن تلاش و پشتکار است. اما واقعیت این است که بخت واقعیت دارد!
حتی کارل پوپر، که یکی از مهمترین فیلسوفان علم در قرن بیستم بود و در خانوادهای نسبتا مرفه به دنیا آمده بود و عمری به آسودگی زیسته بود و شهرت جهانی و توفیق عظیم هم نصیبش شده بود، بر عنصر بخت در رسیدن انسان به موفقیت تأکید کرده است.
پوپر در یکی از سخنرانیهایش، دربارۀ نسبت دموکراسی و موفقیت میگوید: «دموکراسی هیچگونه تضمینی برای موفقیت نمیدهد و به یقین معجزۀ اقتصادی هم نمیکند. این کار خطا و بسیار خطرناکی است که آزادی را با گفتن این حرف به مردم ستایش کنیم که آنها در صورت آزادی شرایط خوبی خواهند داشت. اینکه شخص چگونه از عهدۀ زندگی برآید تا اندازۀ زیادی به شانس و اقبال یا لطف خدا بستگی دارد و تا حد نسبتا کمی هم به لیاقت، پشتکار و دیگر فضایل وی مربوط است.»
وقتی فیلسوف کامیابی مثل پوپر این طور بر نقش شانس در رسیدن به موفقیت تاکید میکند، میشود حدس زد که او هم عمیقا احساس ناکامی را تجربه کرده است. لابد پوپر خودش را با کسان دیگری مقایسه و احساس میکرد آنها علاوه بر فضائلی چون دانش و تفکر و پشتکار، چیزی بیش از او داشتهاند.
نویسندگان کتاب "پوپر و ویتگنشتاین و ماجرای سیخ بخاری" تفاوت سطح رفاهی زندگی این دو فیلسوف مشهور را نشان دادهاند. پوپر در فقر نبود ولی از رفاه خانوادگی ویتگنشتاین هم برخوردار نبود. خانوادۀ ویتگنشتاین جزو اشراف حقیقتا ثروتمند اتریش ولی خانوادۀ پوپر متعلق به طبقۀ متوسط جامعۀ اتریش بود.
و یا پوپر با اینکه فلسفۀ هایدگر را از بیخ و بن خطا میدانست، اما قبول داشت که افکار هایدگر برد و فراگیری بیشتری در قیاس با افکار او و اکثر فیلسوفان مهم قرن بیستم داشتهاند.
همچنین پوپر از حیث اخلاق جنسی زمین تا آسمان با برتراند راسل تفاوت داشت. راسل بخش قابل توجهی از وقتش را صرف حشر و نشر با زیبارویان کرده بود اما پوپر به همسرش وفادار بود و اهل اتلاف وقت در آغوش زنان سطحی و کممایهای نبود که صرفا جذب مرد دانا میشوند بدون اینکه حتی به درستی بدانند آن مرد دانا حرف حسابش چیست! ولی با این حال راسل بیتقوا مشهورتر از پوپر پاکدامن بود.
به غیر از پوپر، ماکیاولی هم بر عنصر "بخت" در رسیدن به موفقیت تأکید کرده است. با این تفاوت که ماکیاولی موفقیت را محصول رابطۀ دیالکتیکی بخت و لیاقت میداند. یعنی او در قیاس با پوپر، به ثمرۀ کوشش برخاسته از لیاقت و فضیلت آدمی امیدوارتر است. اما هر دو به نقش سرنوشتساز بخت در زندگی انسان عمیقا باور دارند.
حافظ هم میگفت «بخت از دهان دوست نشانم نمیدهد». و یا: بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد/ زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
اگر چیزی به نام شانس یا اقبال یا بخت یا تصادف و یا هر چه نامش را بگذارید، در کامیابی یا ناکامی ما تأثیر عمیق و چشمگیر دارد، پس کار ناکامان با تحقق دموکراسی و آزادی و عدالت و انصاف، چنانکه باید بهسامان نخواهد شد؛ چون همیشه مطلوبی از راه میرسد که دستنیافتنی است. و چه بسا چنین مطلوبی حتی اگر به چنگ ما آید، زودا که نامطلوب شود.
به قول وودی آلن در فیلم «نیمهشب در پاریس»، زندگی ذاتا رضایتبخش نیست. کافی است به مرادت برسی تا ببینی چه سهل نامراد میشود! همۀ ما خصلت ناپایدار لذت و حاجت را تجربه کردهایم. شراب گاه به آسانی به سراب بدل میشود. کامیابی ناشی از عشق، نه دیرپا که گریزپاست. رابطهای که روزی موجب کامیابی و شادی ما بود، به تدریج منشأ ناکامی و اندوه ما میشود.
جدا از این، گذشت زمان هم علائق آدمی را دگرگون میکند. اقبل لاهوری روزگاری در غرب تحصیل میکرد اما بعدها که به وطنش بازگشت و معمار بازسازی تفکر اسلامی شد، همواره میگفت حیف از عمری که در مغربزمین تلف کردم.
دکتر بشیریه هم گفته است در دوران دانشجویی «از صبح تا شب کتاب میخواندم ولی واقعا خواندن آن کتابها اتلاف وقت بود.» اما نکته این است که آیا استاد در جوانی هم خواندن آن کتابها را مصداق اتلاف وقت و مایۀ ناکامی میدانست؟ بدیهی است که نه.
این احساس که مطالعۀ آن همه کتاب عین ناکامی بوده، رأی امروز استاد است. یعنی چیزی که روزی باعث خرسندی و کامیابی بود، دگر روز حتی یادآوریاش ممکن است حس ناکامی را در جان ما بریزد. چرا؟ چون زمان در گذر است و ما در تغییر. و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است!
معمولا کسانی که اهل فضل و دانشاند، در تجلیل از خودشان به این نکته اشاره میکنند که دانایی منشأ رنج و ناکامی است. یعنی آن که بیشتر میداند، بیشتر رنج میبرد. به قول حافظ: آسمان کشتی ارباب هنر میشکند. و به قول انگلیسیها: No news is good news (بیخبری خوشخبری است).
اما این قبیل تجلیلها، واقعیتی را نادیده میگیرند و آن اینکه عوامالناس هم در زندگیشان بارها و بارها ناکامی را تجربه میکنند. تفاوت فقط در این است که رنج و ناکامی خواص فاضل و عوام جاهل، معمولا آبشخورهای یکسانی ندارد.
اگر دانایی آدمی در رنج بردن و درافتادن او به ورطۀ ناکامی مؤثر است، در رها شدن او از رنجهای حقیر و ناکامیهای ابلهانه هم تاثیرگذار است. فیلسوفی که حقیقتا به فضیلت عدالتخواهی آراسته است و از فقر فقرا رنج میبرد و احساس میکند که او و سیاستمداران همفکرش در ساختن جامعهای عادلانه ناکام بودهاند، احتمالا از اینکه چرا خانهاش کوچک است، احساس ناکامی نمیکند.
در عوض فلان بچهپولداری که سالی یک کتاب هم نمیخواند و سر سوزنی دغدغۀ عدالت در وجودش نیست، از دیدن دخترک فالفروش سر چهارراه ککش هم نمیگزد ولی از اینکه خودش هیوندارسوار است و رفیقش پورشهسوار، احساس ناکامی میکند.
متفکر فقیر از اینکه نمیتواند یک سفر تفریحی سههفتهای به پاریس و رم و بارسلون داشته باشد، احساس ناکامی نمیکند اما نامتفکر فقیر، چه بسا از این ناتوانی غرق در ناکامی باشد. خلاصه اینکه دانایی فقط اندوهزا نیست، اندوهزدایی هم میکند.
جدا از این، آدمها گاهی واقعا ناکام نیستند و فقط احساس ناکامی دارند. کارل مارکس "فقر فزاینده" را زمینهساز انقلاب میدانست. الکسی دوتوکویل، برعکس، "رفاه فزاینده" را در وقوع انقلاب مؤثر میدانست.
جیمز دیویس، که نظریۀ مشهور "منجی جی" را در دهۀ شصت میلادی عرضه کرد، با ترکیب آرای مارکس و توکویل به این نتیجه رسید: «انقلابها معمولا زمانی رخ میدهند که دوران نسبتا کوتاهی از بحران شدید در پی دورانی نسبتا طولانی از رشد اقتصادی و اجتماعی فرا رسد.»
در واقع دیویس نظریهای روانشناختی را برای توضیح علل قریب و کوتاهمدت انقلابها مطرح کرد و محور نظریهاش "تصورات مردم و انعکاس وضعیت اقتصادی در آن تصورات" بود. مطابق این نظریه، اگر بحران اقتصادی پس از دورهای از شکوفایی و رونق اقتصادی فرا برسد، مردم بیش از آنکه حقیقتا فقیر و فلکزده و ناکام باشند، دچار احساس فقر و فلاکت و ناکامی میشوند و مشعل انقلاب را برمیافروزند.
در زندگی شخصی هم چنین وضعیتی مصداق دارد. گاهی ما به اکثر خواستههایمان رسیدهایم ولی باز احساس ناکامی میکنیم. یعنی در مجموع واقعا ناکام نبودهایم اما خودمان را مجموعا ناکام میپنداریم.
به قول بزرگی، آدمها دو دستهاند: کسانی که طبع شاکر دارند و کسانی که طبع شاکی. شاکران غالبا داشتههایشان را میبینند و خودشان را کامیاب میدانند. شاکیان هم عادت دارند به نداشتههایشان بیندیشند و با طناب این تدقیق و تأمل، سرانجام خودشان را مقیم چاه ویل ناکامی میپندارند.
اما چرا برخی طبع شاکر دارند و برخی طبع شاکی؟ شاید علل ژنتیک در کار باشد، اما تا جایی که به تربیت و خودسازی مربوط میشود، میتوان گفت حرص و قناعت نقش مؤثری در این احساس محرومیت یا برخورداری ایفا میکنند.
فرد قانع، طبع شاکر دارد و فرد حریص، طبع شاکی. اولی به داده رضا بداده وز جبین گره بگشاده، دومی هم احتمالا نمیداند که حرص خزان است و قناعت بهار/ نیست جهان را ز خزان خرّمی.