برادر مصطفی؛ یک بسیجی فراموش شده

خبرگزاری فارس شنبه 10 مهر 1400 - 17:12
برادر مصطفی؛ یک بسیجی فراموش شده

فارس پلاس-مریم آقانوری: بعد از مراسم ناخودآگاه دنبالش بودم اما بین جمعیت غیبش زد. روز بعد با یکی از پیشکسوتان و اولین کمیته‌های قدیم فردیس قرار مصاحبه حضوری داشتم. چهره اش را نمی‌شناختم. فقط می‌دانستم از قدیمی شهر و از آن جنس آدم‌هایی بوده که دنبال سند و مدرک نبودند تا از انقلاب، صندلی و امتیاز نصیب جیبشان شود، از همان آدم‌های آسمانیِ خاکی که برای دین و خاک، مال که هیچ، رگ گردن و سر می گذارند؛ ایثارگر و برادر دو شهید حاج عبدالعلی مصطفی. وارد که شدم. خشکم زد، راه را درست آمده بودم. خودش بود، همان بود که دنبالش می‌گشتم؛ با همان پاهای مجروح از درد زمانه و همان هیبت مردانه به پایم ایستاد. خواستم یکی یکی بپرسم از انقلاب تا دفاعی که مقدس بود و ...که صدای رسا و لحن گرم و منشِ مشتی و بی ریای «برادر مصطفی» مرا سراپاگوش، پای صحبتش میخکوب کرد.

همسایگی با مسجد

با همان لحن گرم و صمیمی مرا به سال ۳۲ خانه محل  تولدش در منیریه تهران برد. خانه ای دیوار به دیوار مسجد که یک در هم به بالکن مسجد داشت. 

اصالتا از لرهای بختیاری گلپایگان اراک هستیم واز ریشه، مذهبی بودیم. پدرم در خانه تنوری ساخته بود تا مبادا مادربرای گرفتن نان بیرون برود. ۶ برادر و ۳ خواهر بودیم. پدرم وضعش خوب بود و در تهران مصالح فروشی داشت، اما در خانه ما تلویزیون ممنوع بود. تفریحم فقط مسجد بود و حدیث و قرآن،از بچگی مکبر مسجد بودم؛حافظه خوبی داشتم و کلاس چهارم را جهشی خواندم.


در ۱۴-۱۳ سالگی هزار و یک حدیث حفظ بودم و همیشه در مسجد و مجالس، امام جماعت مسجد از من می‌خواست حدیث بخوانم. ۴سال حوزه علمیه حجتیه درس خواندم و کتاب نصاب الصبیان را حفظ بودم. تا کلاس یازدهم در دبیرستان درس خواندم. بارها سر اینکه برای سرود ملی بلند نمی‌شدم، در مدرسه و حتی در سینما  کتک خوردم. آن روز هم دبیرمثلثات آقای سلطانی  سر کلاس بدصحبت کرد، او را کتک زدم و از پله ها پرت شد و گردنش شکست. در دفتر مرا ترکه زدند و اخراجم کردند. یک مدرسه شبانه روزی به نام زاگرس در چهارراه اناری  پیدا کردیم و رفتم آنجا. بعد از چند روز مرا بازخواست کردند که چرا انقدر مسجد میروی، چرا مکبری می کنی و...و به من گفتند که از مدارس کل استان تهران اخراجی. در جریان  انقلاب هم خودمان خودسر راه افتادیم تا انقلاب شد.

بسیج مردمی فردیس

به روبرو خیره شده و خاطراتش را شخم می زند. غرق می‌شود در سال‌های ۵۰-۴۹ که با خانواده اش به فردیس آمد. همان سال‌ها ازدواج کرده بود و دستگاه سنگین بیل مکانیکی و بولدوزرداشت و خانه اش  در ۱۴ متری امید سه راه حافظیه بود. نفسی می‌گیرد و چای و میوه تعارف می‌کند و من دلم می‌خواست در افق نگاهش دری بود و به روی همه آن  روزها باز می‌شد. با او همراه می‌شوم؛

آن وقت ها چند خانه بیشتر در فردیس نبود؛ از سر کانال باغ و گندمزار بود و امنیت نداشت. پاسگاه هم که نبود. آن روزها جوان بودم با ۱۳۲ کیلو وزن که خلافکارها از سایه ام می‌ترسیدند. یک شورلت نووا و یک بلیزر هم داشتم که  با آقایان عرب، دشتبانی، حجت الاسلام موسوی و ...جمع می شدیم، اسلحه هم نداشتیم و  برای امنیت محل، شب ها با چوب در فردیس گشت می‌زدیم و با همان بلیزر نفت هم به خانه‌ها پخش می‌کردیم.

انقلاب که  شد وارد کمیته های محلی شدیم که توسط مسجد الزهرا ساماندهی می‌شد. تا بعدها که بسیج تشکیل شد، وارد بسیج شدیم. بسیج فردیس ناحیه ۵ شهید مطهری بود. آن وقت‌ها بسیج  نیروهای رسمی نداشت وهمه محلی بودند. تجهیزات هم نداشت؛ با همان بلیزر که داشتم همه کاری می‌کردیم. صبح‌ها هم با بچه های بسیج، شهید همت، چمنی، توانگر و بقیه، صبحانه مهمان حاج خانم بودیم. سفره افطارحاج خانم برکت داشت و همیشه برای ۳۰-۲۰ نفر مهمان من پهن بود. من هیچ وقت خانه نبودم. ۷ دختر و یک پسر دارم که وقتی می خواستم جبهه بروم، ۶ تا از بچه هایم بودند و فقط دو تای آخری را نداشتم.  اما هیچ وقت نمی دانستم چندسالشان است و کلاس چندم هستند. خدایی همه زحمت ها را حاج خانم تنهایی به دوش کشید و من مدیونش هستم. سدی ازبغض راه گلویش را می بندد و صدای مردانه اش را می‌لرزاند.

خانم سکینه خلاق دوست همسر حاجی، مادر دوم بچه بسیجی‌های فردیس و کوه استوار و صبور و پشتیبان همه کارهای برادر مصطفی که تا حالا فقط به صحبت‌ها گوش می‌داد، از نبودن حاجی وقت دنیا آمدن بچه‌ها گفت که گاهی امکان رفتن به بیمارستان نبوده و مجبور شده با کمک همسایه‌ها بعضی از بچه ها را در خانه به دنیا بیاورد.

جبهه و اسباب بازی همیشگی 

عملیات والفجر ۳ با تریلی ده چرخ بار برده بودم برای  جبهه مهران. روز بعد از عملیات رسیدم. آقای صانع فرمانده لشگر ۷ کرمانشاه و از بچه های کرج، مرا می شناخت و گفت که مصطفی راننده سنگین نداریم، بمان. وقتی راننده بیل مکانیکی بودم همه کانال کشی های مهران را انجام داده بودم و منطقه را مثل کف دست می شناختم، ماندم. بارهای مختلف برای کوچ عبدالله اهواز و مناطق مختلف عملیاتی برده بودم. وقتی بارکمک‌های مردمی فردیس را به کنجان برده بودم، به محض رسیدن، خمپاره هشتاد به پشت لندکروز خورد و تا چند دقیقه بعد از آسمان کمپوت و پسته می‌بارید. همانجا ترکش به دستم خورد خون دستم را پاک کردم و ترکش تا همین حالا اسباب بازی همیشگی من است. بلند می خندد و یک زائده حدود یک سانتی متری روی دستش را نشان می‌دهد که می لغزد و آن را به بازی می‌گیرد. 

عکس| یادگاری دفاع مقدس بر دستان برادر مصطفی 

دفن ۱۳۷ شهید

 افتخارم بود که ۲۰ سال خاک بسیج فردیس را خوردم. ۱۳۷  شهید خونین بدن را با دستان خودم دفن کردم. همه چیز برایم عادی شده بود، اما رفتن "محمد همت" چیز دیگری بود. وقتی جبهه نبود، همه  وقتش را با من می گذراند. آنقدر چهره اش نورانی بود که بچه ها می گفتند؛ تو بالای تپه نرو، نورانی هستی و عراقی ها تو را می بینند و می زنند. با خنده می گفت: این نور نه به درد دنیا می خورد و نه آخرت. بالاخره هم تیر قناسه سرش را نشانه رفت و روی ماهش را رنگ سرخ شهادت گرفت. در بین هر چند جمله اش یک محمد همت می گوید و هر بار گره بغضش می شکفد و چشم‌های مرا هم به یک جرعه اشک میهمان می‌کند؛ مانده ام چه ماجرایی است همت بلند این شهید همت‌ها که انقدر ماندگار شده؟! شهید محمدابراهیم همت فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله و حالا شهید محمد همت بسیجی مخلصی از دیار فردیس.

 خبر شهادت

 بیشتر شهدای فردیس؛ محمد همت، علی چمنی، اقرلو و خیلی ها را نزدیک به هم در یک قطعه گذاشتم. بوسیدمشان و با همین دست ها قامت سروشان را به دل خاک سپردم. باز هم ابر سنگین  بغض می آید و این بار آسمان چشمش را بارانی می کند و رگبار کلمات همه خیسِ اشک می‌شود. خبر شهادت بیشتر شهدای فردیس را هم من به خانواده‌ها رساندم. کار خیلی سختی بود، اما چاره ای نبود. دلهره داشتم اما انگار به آنها الهام می شد؛ درِ هر خانه ای را می زدم می دانستند که برادر مصطفی با خبر شهادت فرزندانشان آمده. یادم هست وقتی برای خبر شهادت شهید منوچهر(صادق) عطایی وارد خانه شان شدم، مادرش آرام گفت: برادر مصطفی منوچهر شهید شده؟! پس خودت باید  به پدرش خبر بدهی. پدر شهید در شرکت باطری سازی کار می‌کرد تا صدایش کردند که برادر مصطفی آمده، او هم فهمید. بر سرش می‌زد وبا همان لهجه ترکی می‌گفت: یعنی صادق من هم شهید شد؟! یعنی این افتخار نصیب ماهم شد؟! و باز هم ابر بغض و باران اشک...

آن وقت‌ها مادر یکی از شهدای فردیس، دکتر بود؛ خط و ربطشان باهم  یکی نبود و مادر با شهید ارتباط خوبی نداشت. وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادم اول عکس العمل خاصی نشان نداد. گفتم برای خداحافظی آوردمش. گفت: اتاقش آنجاست.  تابوت شهید را در اتاقش گذاشتم وسجاده اش را پهن  کردم. تا رویش را باز کردم، از چهره نورانی شهید، مادر منقلب شد. همانجا کنار پیکرشهیدش و روی همان سجاده برای اولین بار نماز خواند و به  او قول داد ک دیگرنه عروسی برود، نه شیرینی بخورد و نمازش هم ترک نشود. از آن لحظه به بعد هر پنجشنبه، مزار شهید جای آن مادر است و خبر دارم که به همه قولهایش هم عمل کرده است. 

این همه خبر شهادت به خانواده ها دادم،  نشد که یک نفر به من غر بزند، نشد کسی ناراحت باشد و رفتار بدی بکند. آن آدم ها خدایی بودند و از ته دل، شهادت بچه هایشان را افتخار می دانستند. شب جمعه ها خانواده های شهدا را با مینی بوس بهشت زهرا می بردند. وقتی مادران شهدا  مادرم را می دیدند که با داشتن دو شهید آرام نشسته، آنها هم آرام می‌گرفتند.

شهادت دو برادر 

سال ۶۱ برادرم  محسن ۱۶ سالش  بود و هنوز ریش نداشت که به جبهه رفت. اولین بار زخمی شد؛ خبر دادند که در بیمارستان مشهد بستری شده؛ دنبالش نرفتم چون اینجا بیشتر به حضورم نیاز بود. وقتی بهتر شد، دوباره به جبهه رفت و دیگر برنگشت. محسن درعملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه با شهید اقرلو و میرسپاسی از فردیس همراه بود که تیر دوشکا به محسن  می خورد و شهید می شود. پیکرش را در کنار یک تانک تی ۷۲ سوخته می گذارند که دیگر محسن همانجا ماند و پس از سال‌ها پیکرش را آوردند.

رضا هم حدودا ۱۸ ساله بود که شهید شد. در شلمچه با اخوی دیگرم محمد و دامادمان علی لشگری باهم جبهه بودند. رضا بیسیم چی شهید اینانلو بود که در کارخانه نمک نزدیک بصره با تیر مستقیم او را زدند.  بچه ها کمی عقب نشینی می کنند و جسد آنجا می ماند وبعثی ها  با تانک از روی پیکرش رد می شوند و یک طرف پیکر و حتی سرش را تانک له می کند. کمی بعد بچه ها پیکر را پیدا می کنند وهمراه  با سید قاسم ظهیر الدین پیکر را  جمع می کنند که بیاورند، اما محمد حاضر نمی‌شود برگردد و با شهادت فرمانده به خاطر شباهتش با او، آنجا می ماند و گردان را هدایت می‍‌کند.

قصه مادر

همه این ها را که می‌گوید، بغض نمی‌کند و صدایش نمی‌لرزد. اما به داستان مادر که می‌رسد و گل‌هایی که فدای رضای خدا کرد؛ بازهم هوای دل دریایی اش ابری می‌شود؛

رضا که آمد، مادر، پیکرنیمه شده پسرش که در گل و نمک غلطیده بود و قابل شناسایی نبود را دید و فانوسقه را شناخت و گفت: این رضای من است. پیکر رضا را هم در کنار دسته گل‌های  فردیس و قطعه آنها گذاشتم. محسن سال ها زودتر شهید شده بود و مفقود الاثر بود. انگار می دانستم که می‌آید؛ لباس‌های محسن را هم در قبر کناری رضا  گذاشتم تا یاد بود محسن آرامش دل مادر باشد؛ اگرچه صدای گریه مادر برای بچه‌های شهیدش را فقط دیوارهای خانه می‌شنیدند. پدرم یلی بود و نمی‌دانم کجا گریه می‌کرد، هیچکس گریه اش را برای پسران شهیدش ندید. آن روزها وقتی پیکر شهیدت می‌آمد تو تنها نبودی و یک شهر به جایت ضجه می‌زدند، تو دیگر میخواستی چه کنی؟ این خودش آرامشی بود برای دل داغدیده خانواده شهدا. دو ماه بعد از شهادت رضا، از بنیاد شهید خبر دادند که پیکر محسن را آوردند. مادرم را برای دیدنش بردم، تا روی جسد را باز کردیم گفت: ننه این بچه من محسنه، نگاه کن! کلاهش هنوز روی سرش هست. محسن عادت داشت زیر کلاه جنگی یک کلاه کاموایی سرش می گذاشت و مادرم از روی همان کلاه، بچه اش را شناخت.

 محسن و رضا که شهید شدند. بقیه بچه ها محمد، جواد، حسین و من، همه یک یادگاری از جبهه در بدنمان داریم. شوهر خواهرم علی لشگری هم پایش را در جبهه جا گذاشت. اما بازهم  پدر و مادر با رفتن بچه ها به جبهه مخالفت نکردند.  بنیاد شهید هم برای حقوق یا هرچیزی آمد، پدر قبول نکرد و گفت که من به اندازه خودم دارم و هیچ چیزی نخواست. فقط مادرم یک سفرکربلا و یک سفر مکه خواست که هر دو سفر را رفتند.

 

فیلم| خاطرات یک رزمنده از هشت سال دفاع مقدس

فقط یک مدرک 

صحبت ها به اینجا که می‌رسد، دخترش زهرا خانم که تا حالا برای یادآوری خاطره های دور به پدرش تقلب می رساند بغض می کند و لبش به اعتراض باز می‌شود: بابا هیچ وقت نبود، من تا ۲۵ سالگی هیچ وقت بابا را یک دل سیر ندیدم. یا نبود یا اگر هم بود با ۱۰ تا بسیجی مهمان خانه بود. فردیس هم که امنیت نداشت، دیوار خانه کوتاه بود و هر شب  دزد می آمد. حتی دزد لباس های نظامی پدر را برده بود. مامان وقت خواب کنار همه ما یک کفگیر یا چوب می گذاشت که اگر دزد آمد از خودمان دفاع کنیم.

پدرتا صبح برای امنیت مردم گشت زنی می‌کرد ولی ما که خانواده اش بودیم، از ترس مخالفان انقلاب تا صبح خواب به چشممان نمی آمد. هر روز نامه های تهدید آمیزبه داخل خانه می انداختند. دو بار جلوی چشم من و دم در خانه پدر را ترور کردند که خوشبختانه موفق نبودند. همه عمرش صرف بسیج، حفظ انقلاب و خیریه از تهیه جهیزیه گرفته تا هزینه درمان و ... برای نیازمندان شد.

اما حالا که دیگر چندسالی است بیماری دیابت امانش را بریده، دستگاه هایش را فروخته و دیگر توان  کار کردن ندارد، هیچ کس سراغی از او نمی‌گیرد. این ها تا زنده هستند نیاز به رسیدگی و توجه دارند. وقتی نباشند یادبود و گرامیداشت چه فایده ای دارد؟!  دختر است دیگر؛ بغضش به اشک می نشیند و صدایش بالاتر می رود. برادر مصطفی سر به زیر می خندد: عیبی ندارد دختر.  ما هرچه کردیم برای رضای خدا بوده. این حرف‌ها را نگو!

 -حالا دیگر بابا درآمدی ندارد و از هیچ ارگانی حقوق نمی گیرد. هزینه های درمانش سنگین است و ماهانه حداقل ۵ میلیون هزینه می شود. روی زخم های پایش مثل زخم های دلش همه باز است و برای اینکه بیشترنشود، یک جراحی لازم است که ۴۰ میلیون تومان هزینه دارد ونمی تواند پرداخت کند. ۵ ماه است دنبال ثبت جانبازی و ایثارگری اش هستم، اما هیچ کجا هیچ مدرکی نیست. همه قدیمی های فردیس شاهدند که پدر تمام عمر و زندگیش را صرف بسیج کرده، اما می گویند فقط یک برگه تایید حضورش در بسیج لازم است.

یا باید یک فرمانده نظامی تایید کند که همه یا شهید شدند یا سنشان بالا بوده و از دنیا رفته اند. چرا باید پدر من که همه عمرش همراه نظام بوده، این همه بسیجی تربیت کرده، حالا باید معطل یک کاغذ باشد؟! جالب است که به عنوان پیشکسوت دفاع مقدس از او تقدیر می شود اما یک شهر، این همه خانواده شهید و ایثارگر و یک دنیا عکس و خاطره به عنوان سند حضورش در بسیج قبول نیست!

کار خدا

حاجی بازهم سر به زیرمی خندد: ما به دنبال کاغذ و برگه نبودیم، فقط می خواستیم کار روی زمین نماند،هر چه بود فقط خدایی بود. آنوقت ها هر ماه ناحیه را از آن همه حکم و کاغذ پاک می کردیم و همه را می سوزاندیم. سیستم که نبود، کجا نگه می داشتیم آن همه کاغذ را؟! حتی یکی از بچه های بسیج، سند ملکی در دهکده و مربوط به  یکی از دوستان را که در ناحیه مانده بود، با کاغذها سوزانده بود و کلی مایه خنده و شرمندگی ما شد.  

اصلا کار خدا بود که ما در این راه بودیم و انقلاب ما را وارد این مسیر نکرد. یک حس درونی و ذاتی انگار ما را به این سمت می کشید. اگر بخواهم بگویم وظیفه، نه. نمی دانستم وظیفه چیست؟! و با همان لحن مشتی می گوید که  اصلا حال می کردم با کارهایی که انجام می دادم. وضعم هم خوب بود و دلم می خواست هرچه دارم از جان و مال دارم بدهم که اسلام باقی بماند.

حرف آخر: یک خواهش 

امام علی (ع) می فرماید:اگر از یک در گرسنگی بیاید از در دیگر ایمان می رود. کمر مردم در فشار اقتصادی خم شده و در تنگنای زندگی له شدند. یادم هست یک روزکه درجماران بودیم امام خمینی(ره) در سخنرانی گفت: اذا فَسَدَالعالِم فَسَدَالعالَم، اگر عالِمی فاسد شود عالَمی را فاسد می‌کند. باید حواسمان باشد اگر کسی اشتباهی می‌کند از چشم اسلام نبینیم. اسلام را زنده نگه داریم، دین خدا باید پایدار بماند. اگر اسلام پایدار باشد، انقلابی که در راه اسلام باشدهم پایدار می‌ماند.

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.