گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ عطیه اکبری: خانهاش پر از گلدانهای ریزودرشت حسنیوسف است. اصلاً گل حسنیوسف برای او سمبل امید و زندگی است و این امید را برای همه بیماران سرطانی هدیه میبرد. هرروز صبح با وسواس گلدانهایی را که با دستان خودش در گوشهای از باغچه خانه کاشته، انتخاب میکند و به بیمارستان و بخش شیمیدرمانی بیماران میبرد. با پیرزنی که سرطان امانش را بریده است همکلام میشود و آنقدر میگوید و میخنداند و امیدوار میکند که پیرزن برای چندساعتی درد را فراموش میکند. گلهای صورتی حسنیوسف را به زن جوانی که ناامیدی او را تا مرز خودکشی برده است هدیه میدهد و از روزهای سخت بیماری خودش میگوید. میگوید و میشنود و شوخی میکند تا پیاله سر پر ناامیدی از دل زن مبتلا به سرطان خالی و پر از امید میشود. این روزهای «حبیبه کعبه» بیمار بهبودیافته از سرطان تماشایی است.
**قصه نیکوکاری خانم کعبه
یکی از روزهای بهاری که حبیبه خانم قرار بود نذرش را ادا کند و به دیدن بیماران سرطانی برود همراهش شدیم. از همان لحظهای که در خانهاش، گلدانهای زیبای حسنیوسف را جدا میکرد با او همکلام شدیم. میخواستیم بدانیم قصه اینهمه دلدادگی چیست؟ میخواستیم بدانیم چطور میشود که زنی میانسال بعد از گذراندن دوره سخت درمان و باوجود ناتوانی جسمی با استراحت خداحافظی کند و همه داشتههایش را وقف بیماران سرطانی کند؟ امروز قرار است به نقاهتگاه موسسه خیریه دهش پور برود و یک دنیا امید را برای بیمارانی که برای گذراندن دوره درمان از شهرستان به تهران آمدهاند هدیه ببرد و میگوید: «ایکاش میدانستید بیمار مبتلا به سرطان که مجبور است برای ادامه زندگی و رهایی از چنگال سرطان دورههای شیمیدرمانی را بگذراند چه حالی دارد و چقدر نیازمند حضور دیگران است؟ من این دوران را گذراندهام و حال همه این بیماران را خوب میفهمم.»
**خانهمان را برای هزینه درمان فروختم / نذر کردم زندگیام را وقف بیماران سرطانی کنم
یک روز در اوج درد و ناتوانی از پنجره خانه چشمش به گلدان زیبایی خورد که در حیاط خانه همسایه دیواربهدیوار، چشمان کمسویش را نوازش داد. نامش حسنیوسف بود. آن روز آن گل حال حبیبه را بهتر کرد. یک شاخه گل حسنیوسف را از زن همسایه گرفت. آن را در گلدان کوچکی کاشت و هرروز به او سلام میکرد و از حالش میگفت. طوری با آن گل خو گرفته بود که انگار صدایش را میشنید و از او انرژی میگرفت. همان روزهای پر از درد بود که تصمیم گرفت بعد از گذراندن دوره درمان حیاط خانهاش را باغچه گلهای حسنیوسف کند و آنها را برای بیماران مبتلا به سرطان که در تخت بیمارستانها از درد ناله میکنند هدیه ببرد. خیلی شاعرانه است اما واقعی است و قصه یکی از همین آدمهای شهر ما.
حبیبه کعبه کمی برایمان از خودش میگوید: «سرطان بیماری است که امید را از زندگی میدزدد. جیبت را خالی میکند. من کمی دیر متوجه این بیماری شدم و مجبور شدم برای تأمین هزینههای سنگین درمانی خانه و زندگی را رها کنم و به خانه کوچک 40 متری بیایم. خانهمان را با کمک همسرم ساخته بودیم. شانهبهشانه او خشت روی خشت گذاشتیم، اما مجبور شدیم آن را بفروشیم. بگذریم..... پزشکان تشخیص دادند که مبتلا به سرطان سینه شدهام. جراحی کردم. شیمیدرمانی شدم و دوران بسیار سخت و پر از دردی را گذراندم. آن روزهای پر از درد کسی نبود که با من حرف بزند و آرامم کند. نیاز داشتم به اینکه کسی از جنس خود من کنارم باشد و دلگرمم کند و بگوید من سرطان داشتم و حالا، حالم خوب است. اما تنهای تنها بودم و فکر میکردم سرطان پایان زندگی است و من چند صباحی بیشتر زنده نمیمانم. همان زمان بود که نذر کردم بعد از بهبودی زندگیام را وقف بیماران مبتلا به سرطان کنم.»
**نشانی سر سرراست خانه حبیبه خانم / مهمانسرای خانم کعبه برای بیماران شهرستانی
وارد نقاهتگاه بیماران سرطانی میشود. صدای سلام و خدا قوت حبیبه خانم در اتاق بیمارانی که چشمهایشان به در خشکشده است میپیچد. گلدانها را به بیماران و همراهانشان میدهد. خنده مهمان صورت بیماران میشود. گل از گلشان میشکفد و برای شنیدن حرفهای حبیبه کعبه سراپا گوش میشوند.
حبیبه کعبه رابط موسسههای خیریه و بیماران مبتلابه سرطان است. اومی گوید: «از خدا خواستم آنقدر به من توانایی مالی بدهد که بتوانم در تأمین هزینه درمانی بیماران مبتلا به سرطان نقشی داشته باشم. یادش به خیر اولین باری که تصمیم گرفتم برای ملاقات با بیماران به بخش شیمیدرمانی بیمارستان هفتتیر بروم حتی پول خرید یک بسته شکلات را هم نداشتم. مطمئن هستم که خدا روزیرسان است. حالا نشانی خانهام را به همه بیمارانی که از شهرستان به تهران میآیند و کسی را در این شهر نمیشناسند دادهام. پروندههای آنها را میگیرم و پیگیر پذیرش و بستریشان میشوم. بیمارانی که توانایی مالی ندارند را به موسسه خیریه حمایت از بیماران سرطانی معرفی میکنم. داروهایشان را از داروخانه میگیرم و خلاصه هر کاری که از دستم بربیاید برای دلخوش کردن آنها و امیدوار شدنشان انجام میدهم.»
** تلاش برای ارتقای فرهنگ سلامتی
حبیبه کعبه پاشنه کفشهایش را بالا کشیده است و برای ارتقای فرهنگ توجه بهسلامتی تلاش میکند. دغدغهاش آگاهی دادن است و میگوید: «آمار ابتلا به سرطان در میان خانمها بالا است و تنها دلیل آنهم بیتوجهی بهسلامت جسم در میان خانمها است. اگر خانمها هرچند ماه یکبار برای چکاب به پزشک مراجعه کنند و خیلی زود متوجه بیماری خود شوند بسیاری از اتفاقهای تلخ نمیافتد.» حبیبه کعبه اطلاعرسانی و آگاهسازی را از منطقهای که در آن زندگی میکند آغاز کرده است و امیدوار است به حمایت مدیران.
**نذر سلامتی برای مردم سرزمینم
وقتی خبری از کرونا نبود مسیر پیادهروی اربعین بهترین مسیر برای ادای نذر سلامتی حبیبه کعبه بود. کعبه میگوید: «خانه ما در مسیر پیادهروی اربعین بود. با کمک همسرم 300 بروشور را آماده کردیم و آنها را در میان زائران بردم. سعی کردم به خانمها توضیح دهم که سلامت خود را جدی بگیرند. با آنها هم مسیر شدم و اطلاعات خودم را در اختیارشان گذاشتم. بیمارستانی که خانمها را بهطور رایگان برای تشخیص سرطان سینه ویزیت میکند معرفی کردم.»
همانطور که گلهای حسنیوسف را در گلدانها قرار میدهد ادامه میدهد: «این روزها که به دلیل سبک زندگی و روشهای نادرست تغذیهای بیماری سرطان بر زندگی شهرنشینان چنبره زده است اطلاع رسانی و آگاهسازی مردم میتواند راهگشا باشد. اگر من زودتر متوجه بیماریام شده بودم بار مالی و روحی و روانی زیادی را متقبل نمیشدم. امیدوارم روزی برسد که بتوانم در انجمن پیشگیری و مقابله با سرطان حداقل در منطقه خودم راهاندازی کنم تا آمار مبتلایان به این بیماری کمتر شود.»
**یک ماه دیگر عروسیام بود و فهمیدم سرطان گرفتم...
پای خاطراتش که بنشینی بهاندازه همه آنهایی که درگیر بیماری سرطان شدهاند و او کمکشان کرده برایت قصه و روایت دارد. او ماجرای فاطمه را روایت میکند؛ «با یک دنیا امید و آرزو یک ماه قبل از عروسی، کارتهای دعوت را با همسرش به دست مهمانها رسانده بود فکر میکرد خوشبختترین آدم روی کره زمین است. بیخبر از آنکه بیماری شوم سرطان سایهاش را روی زندگیاش پهن کرده و او بیخبر بود. سه هفته مانده به جشن عروسی جواب آزمایشها را گرفت. دکتر رک و پوستکنده گفت سرطان سینه داری آنهم از نوع پیشرفته. گفتند باید هر چه زودتر عمل کنی وگرنه بیماری به اندام دیگر بدن سرایت میکند. دکترآب پاکی را روی دست پدر و مادر دختر ریخته بود و گفته بود دختر شما چند سال بیشتر زنده نمیماند. فاطمه این موضوع را پنهانی و از لابهلای حرفهای خانوادهاش شنیده بود. نامزدش بهمحض آنکه متوجه بیماری شد از فاطمه جدا شد و او مانده بود و مشکلات و بیماری که روی سرش آوار شده بود. دوره سخت و پر از درد شیمیدرمانی آغازشده بود و من فاطمه را در بخش بیماران سرطانی دیدم. تعبیر بهتر از این پیدا نمیکنم او یکمرده متحرک بود. آنقدر حال روحیاش بد بود که هرروز کنارش میرفتم. کار خاصی نکردم. فقط از خودم و گذشته و رنج هایم و حال خوب امروزم گفتم. خودش میگفت من را زنده کردی! جهیزیهاش را نذر سلامتیاش کرد و آن را به زلزلهزدگان کرمانشاه اهدا کرد. هنوز هم از حالوروز فاطمه باخبرم. تازگیها برایش خواستگار آمده و قرار است عروس بشود.»
**نجات از خودکشی
شاهد از غیب رسید. هنوز گفتوگوی ما باخانم کعبه تمام نشده بود که زنگ در خانهاش را زدهاند و دو نفر از دوستان به دیدنش آمدند. دوستانی که ردپای حبیبه کعبه در زندگیشان پررنگ است. نام یکی رؤیا است و از جایی قصه زندگیاش را روایت می کند که باخانم کعبه آشنا شد؛ «من چند سال قبل برای دومین بار مبتلابه سرطان شدم. آنهم از نوع پیشرونده با جلسات متعدد شیمیدرمانی. امیدی به زنده ماندن نداشتم. طاقت درد شیمیدرمانی را هم نداشتم. یک تصمیم اشتباه گرفتم. تصمیم به خودکشی. نزدیک بیمارستان یک پل هوایی بود. درست همان روزی که قصد داشتم تصمیمم را عملی کنم، حبیبه خانم به داد من رسید. سنگ صبورم شد. با گریههایم گریه کرد. یک گل حسنیوسف به من داد و گفت این گل را پشت پنجره خانه بگذار و هرروز با او حرف بزن. خانه ما در پاکدشت بود. حبیبه خانم گفت در خانه من همیشه به روی شما باز است. از روز آشنایی من با او چند ماه میگذرد و حالا خانه حبیبه کعبه خانه امید ما است. هر وقت از همهجا ناامید میشوم زنگ خانهاش را میزنم و سراغش میروم. بدون هیچ منتی روزهای شیمیدرمانی همراه من میآید و کمک میکند تا این روزهای سخت و تلخ به کامم شیرین شود.»
** روایت نجات معجزهآسای مادر باردار مبتلا به سرطان
باردار باشی و بفهمی مبتلا به سرطان شدهای و قرار است روزهای سختی را بگذرانی. این ماجرای یکی دیگر از مبتلایان به سرطان است که نشان میدهد چقدر فعالیت انجمنهایی مثل انجمن حمایت از بیماران مبتلا به سرطان نقش حیاتی را در اوضاع این بیماران دارد. مادر مبتلا به سرطان میگوید: «مگر میشود در این بیمعرفتیها غریبهای پیدا شود که از هزار آشنا برائت آشناتر و دلسوزتر باشد؟ حبیبه کعبه برای من همه اینها بود. روز اولی که در بیمارستان مصطفی خمینی (ره) با او آشنا شدم، پرونده من را گرفت و به پدر و مادرم گفت شما از شهرستان آمدهاید و خستهاید، من همه کارهایش را انجام میدهم. هرروز قبل از ما به بیمارستان میآمد و همراهمان میشد. من 6 ماهه باردار بودم که پزشکان تشخیص دادند سرطان دارم و باید شیمیدرمانی شوم. وقتی به این فکر میکردم که بچه داخل شکمم با هر بار شیمیدرمانی درد میکشد دنیا برایم تیرهوتار میشد. اما حبیبه کعبه در آن روزهای سخت به داد همه ناامیدیهایم رسید. حالا فرزندم به دنیا آمده است و من هنوز در حال گذراندن دوره درمان هستم اما به لطف خدا و حضور حبیبه خانم حالم خوب است.»
انتهای پیام/