به گزارش ایرنا، هماهنگیهای لازم برای دیدار و گفتوگو با استاد لطفالله مصنوعی، ابوالشهید سید عباس بنیطبا و غلامحسین علیآبادی از دارالشهدای آران و بیدگل از سوی عباس رییس بیدگلی رزمنده دوران دفاع مقدس و نویسنده ادبیات مقاومت که چهارم مهر ۱۳۹۷ در جمع نویسندگان و راویان دفاع مقدس محضر رهبر معظم انقلاب رسیده و کتاب «مگر شما ایرانی نیستید» را به معظم له هدیه کرده است انجام شد.
نخستینبار بود که رییسی را میدیدم؛ رزمنده دیروز و نویسنده امروز، جلوی درب منزلش زیر آفتاب گرم و سوزان کویری آران و بیدگل با خوشرویی و میهماننوازی تمام منتظر ایستاده بود؛ داخل خانه با استقبال گرم و صمیمی همسرش بانو زاهدی که از خانواده ایثارگران و پدرش از جانبازان جنگ تحمیلی است مواجه شدم؛ رییسی پشت لپتاپش نشست و کمی از هشت سال حضورش در جبهه و جنگ گفت.
عباس رییسی بیدگلی متولد ۱۳۴۲ یکی از همان افرادی است که امام راحل موقع دستگیری به ماموران پهلوی گفته یاران من در گهواره هستند یا هنوز به دنیا نیامدهاند؛ این رزمنده دوران دفاع مقدس زمانی با اسلحه و نبرد در جبههای حق علیه باطل با دشمن فیزیکی جنگید و امروز نیز بهعنوان یادگار آن دوران، همرزم شهدا و یار جانبازان و آزادگان با قلمش و روایت خاطرات جنگ رسالت انتقال فرهنگ دفاع مقدس و حقایق عینی را که در آن حضور داشته است به نسل کنونی انجام میدهد.
رییسی با تاکید بر حضور و کمک شهیدان در تمامی شرایط زمانی و مکانی با توسل به آنان گفت: این انقلاب و مملکت حاصل خون شهیدان و ایثارگری ملتی شریف، نجیب، ولایتمدار و شهیدپروری است که آن را در برابر تمامی خطرها و تهدیدهای داخلی و خارجی بیمه و پاینده کرده است.
وی، راوی دفاع مقدس، پاسدار بازنشسته سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و رزمنده جبهه فرهنگی امروز تاکنون ۲ کتاب «مگر شما ایرانی نیستید» و «عمو حسین» را با موضوع دفاع مقدس و انقلاب اسلامی به رشته تحریر در آورده است و اکنون نیز ۲ کتاب خاطرات محمود نیکی آزاده نوشآبادی با عنوان «وقتی به هوش آمدم» و خاطرات حسن عصاریان رزمنده دفاع مقدس با عنوان «سودای یک مجنون» را در حال انتشار و چاپ دارد.
رییسی از مستندنگاری خود در کتاب «عمو حسین» گفت؛ نیمنگاهی به زندگی و اوج بندگی پدر مهربان رزمندهها، شهید حسینعلی فخری که از زبان استاد لطفالله مصنوعی نوشته بود.
همچنین از نوشتههای مکتوب خود در مصاحبه با ابوالشهید سیدعباس بنیطبا و غلامحسین علیآبادی از دارالشهدای آران و بیدگل عباراتی خواند و گفت که این راویان انقلاب با هماهنگی انجامشده قبلی منتظر ما هستند و بهتر است خدمت این شاهدان عینی واقعه برسیم و مطالب را از زبان خودشان بشنویم.
آشنایی حاج بابا با امام خمینی (ره)
به اتفاق رییسی به طرف منزل استاد لطفالله مصنوعی در خیابانهای آران و بیدگل حرکت کردیم؛ پس از دقایقی خودرو سر کوچه طرف راست و روبروی یک آبانبار قدیمی نشسته در سکوت و سایه خشکسالی متوقف شد.
پیاده شدیم و به طرف نخستین خانه سمت چپ کوچه رفتیم، درب آهنی و کوچک نیمهباز بود، رییسی زنگ را زد و گفت حاجبابا سلام! ما آمدیم.
وارد خانه شدیم؛ منزلی ساده، قدیمی و کوچک اما پر از بزرگی، فرهیختگی، عشق، مهربانی و کمال؛ مسیر کوتاهی را از در خانه تا ایوان جلوی اتاق طی کردیم. در نخستین نگاه حاج بابا نشسته بر آستانه در اتاق با لباس آبی آسمانی، سیمایی نورانی و لبخندی زیبا بر لب، تصویری خاطرهانگیز در قاب چشمانم شد؛ سلام کردیم، به گرمی و صمیمیت جواب داد و با یک دنیا خوشحالی، مهر و محبت به داخل اتاق تعارف کرد.
تسبیح مشکی لابلای انگشتان دستش میچرخید و از ذکر حق بر دلمان نورافشانی میکرد؛ ۲ صندلی سبز در ایوان اتاق حاج بابا را آوردم و گفتم پدرجان میتوانی رو صندلی بنشینی تا با هم صحبت کنیم؟ به سرعت و با یک دنیا ذوق و ادب پذیرفت و با کوهی از صلابت، متانت و مهربانی بر روی صندلی سبز نشست.
ضبط را روشن کردم و کنارش گذاشتم و گفتم پدر جان خودتان را معرفی کنید و از چگونگی نحوه آشنایی و دیدارتان با امام خمینی(ره) برایمان سخن بگویید.
بسیار خوشحال از حضور ما، محکم، استوار، راسخ و با صدایی رسا گفت: لطفالله فرزند عبدالله، شهرت: مصنوعی، ساکن بیدگل متولد ۱۳۱۰ هجری شمسی که البته میگوید پنج تا ۶ ساله داشته که شناسنامهدار شده است.
حاج بابا با تاکید بر اینکه در سن ۱۷ سالگی به قم و پای منبر نواب صفوی میرفت و جزو فداییان اسلام است، اظهار داشت: از آنجا که در کتابها خوانده بودیم «سیدی بر علیه سلطان قیام خواهد کرد، کشتار و درگیری زیادی خواهدشد، شماری به امام بدبین خواهند شد که چرا سید تقیه یا سازش نمیکند و دست از کارش برنمیدارد اما این سید عاقبت پیروز است.» پیوسته به دنبال این بودم که آقا را بشناسم و به دیدارش از نزدیک نایل شوم.
از هر کسی سوال کردیم گفتند آقایی به نام آقا روحالله است که از خانه بیرون نمیآید و افرادی جز آقای خامنهای، رفسنجانی و شمار معدودی از عالمان و طلاب بیشتر به خانهاش نمیتوانند بروند و راه پیدا کنند.
اما در تلاش بودم تا آقا را ببینم و به خانهاش راه پیدا کنم سال ۱۳۳۳ از طریق آشنایی با ملاحسین مولوی که کلید خانه امام (ره) در قم دستش بود به قم و منزل آقا رفتم، پشت سر ایشان نماز خواندم و حتی دوست داشتم در منزل امام خدمت و نوکری کنم و بمانم اما آقا قبول نکرد.
نخستین دیدار
حاج بابا گفت: نخستینبار که آقا روحالله و نگاه نافذ و سیمای نورانیش را دیدم تکانی خوردم و به حالت سرگیجه روی زمین نشسته و مبهوت و متحیر آقا شدم؛ وقتی به آران و بیدگل آمدم و تعریف کردم با دیدنش چگونه شدم، گفتند ساحر است، گفتم خیر! اینگونه نیست، آقا عمیق و نظر الهی دنبالش است.
وی، حیات و برکت ایران و دنیا را از برکت امام زمان(عج) و امام رضا(ع) دانست و گفت: امام خمینی(ره) اگر چه امام و معصوم نبود اما سراسر خدایی بود، کار امامی کرد و ملت ایران را از منجلاب ظلم و فساد نجات داد؛ البته مردم نیز با وفاداری، جاننثاری، و با عنایت الهی و امداد غیبی که خداوند در دل آنها انداخت آقا را یاری کردند و از مبارزه و مقاومت باز نایستادند.
به گفته وی، امام نیز با وجود تبعیدها و محدودیتهایی که داشت دست از مبارزه نکشید و حتی با بیان و قلمش از طریق ضبط نوار و چاپ اعلامیههای انقلابی دست از مبازه تا پیروزی نکشید.
حاج بابا با تبیین فعالیتهای مبارزاتی خود که با عزیمت به قم، گرفتن اعلامیه و پخش آن در آران و بیدگل در پوشش بزازی و چینیفروشی با یک دوچرخه بین مردم در مسیر مبارزه انقلابی حضور داشت، گفت: خانهای در خیابان چهار مردان با چندین در بود که از آنجا نوار و کیلو کیلو اعلامیه میگرفتیم و حتی در آران و بیدگل نیز در میدان شهدا و شعبه نفت نوارها و اعلامیهها را از شخصی به نام حبیبالله قاسمی میگرفتیم و در شهرستان پخش میکردیم.
وی با اشاره به برگزاری نشستهای مداحی در پوشش فعالیت مبارزاتی در منزل سیفالله عسگری که حتی ماموران پهلوی او را در آن نشست دستگیر کردند و به حدی کتک زدند تا از حال رفته است، سخن گفت.
۱۵ خرداد به روایت حاج بابا
حاج بابا در مورد واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ اظهار داشت: صبح روز ۱۵ خرداد مصادف با سیزدهم محرم بود که از خانهام در محلۀ توده بیدگل برای رفتن به کارگاه شعربافی خودم بیرون آمدم؛ صدای شیپور هیات را شنیدم درِ خانه ایستادم صدای شیپور پشت سرهم به گوش میرسید، این صدای بدون مناسبت تعجب مرا برانگیخته بود؛ با خود گفتم روز سیزدهم محرم دیگر جایی هیاتی یا دسته عزاداری سیدالشهداء نیست، صدای شیپور برای چیست!؟ از روی کنجکاوی دنبال صدا حرکت کردم، صدا از طرف حسینیه دربریگ میآمد، به کوچۀ عصاران رسیدم، مرحوم میرزا عبدالباقی مصباحی را دیدم و سوال کردم آقا صدای شیپور برای چیست؟
مرحوم میرزاعبدالباقی با اشک و بغض به من گفت: مگر خبر نداری دیشب آقای خمینی را دستگیر کردهاند، من با علاقهای که به آقا داشتم و از ۱۰ سال قبل بارها به دیدارش رفته بودم با این خبر شوکه شدم و با عجله به طرف میدان دربریگ رفتم و دیدم که شهید حسینعلی فخری روی پشتبام حسینیه دربریگ به ارتفاع ۱۰ متری ایستاده و همچنان با قدرت شیپور میزند؛ بلند فریاد زدم حسینعلی چه خبرشده و چرا شیپور می زنی؟ شهید فخری در جوابم گفت که شیپور میزنم تا مردم در اعتراض به دستگیری آقای خمینی جمع شوند و تظاهرات کنیم.
حسینعلی فخری پسر استادعباس بنا، متولد سال ۱۳۱۵ فردی متدین، شجاع و بنایی ماهر و فعال در هیاتهای عزاداری سیدالشهداء بود، در سالهای انقلاب پیشتاز انقلابیون بود و در سال ۱۳۶۱ وارد دفاع مقدس شد و بعد از پنج سال جهاد در جبهههای حق علیه باطل در ۲۶ اسفند سال۱۳۶۶به فیض عظمای شهادت رسید.
با شنیدن این تصمیم سریع به طرف محلۀ توده برگشتم و گروهی از دوستان و همسایهها را جمع کردم و به طرف میدان دربریگ به راه افتادیم؛ با آن صدای شیپور کمکم ولولهای در کوچهها افتاد و مردم به طرف میدان دربریگ آمدند و ما هم به جمعیت پیوستیم و هرکس هم که از خانه بیرون میآمد به ما ملحق میشد.
یک جمعیت عظیمی با شعارهای «درود بر خمینی، یا مرگ یا خمینی» بههم پیوسته بود به طرف دروازه امامزاده هادی(ع) حرکت کردیم، آن روز ۸۰ درصد مردم بیدگل کار و کاسبی و مغازهها را تعطیل کردند و آمدند تا حمایت خود را از آقای خمینی اعلام کنند. شور و حرارت عجیبی بین مردم به وجود آمده بود و به همین ترتیب جمعیت زیادی از آران در حرکت بود که در دروازۀ امامزاده هادی(ع) به جمعیت ما پیوستند و از آنجا به طرف کاشان به راه افتادیم.
بین راه یک کامیون ژاندارمری پر از سرباز و درجهدار با اسلحه آمدند، پیاده شدند و راه ما را بستند؛ عدهای از مردم مقاومت و پافشاری کردند. از کاشان خبر آمد که مردم آنجا هم قیام کردهاند و گروهی از مامورین ژاندارمری آمدند و قسم خوردند که ما با شما حرفی نداریم، ما فقط ماموریم و الان در کاشان تیراندازی میشود و تلفات زیادی داده شده است، از شما میخواهیم در این ماجرا نباشید.
گروهی از مردم ما قبول کردند و برگشتند اما عدهای قبول نکردند و ماندند؛ ژاندارمها راه و خط راه آهن را نیز بستند. یک عده میگفتند ما تیراندازی خواهیم کرد، عدهای هم میگفتند ما خواهیم ایستاد؛ راهپیمایی آرام آرام بدون زد و خورد تمام شد و تا عصر این جریان ادامه داشت.
ما نیز که از صبح زود آمدیم تا عصر کاشان ماندیم و برنگشتیم و هر کس هم که از خانه بیرون آمده بود بازنگشت.
صدور اسلام به دنیا
روایت حاج بابا از ۱۵ خرداد که تمام شد از او پرسیدم پدر جان چه سخن و توصیهای با مردم و مسوولان دارید؟
حاج بابا یا به قول همشهریانش بابا لطفی گفت: هر چند انقلاب اسلامی ایران به تازگی درگیر برخی ناکارآمدیها و خیانتهای داخلی و توطئههای خارجی شده، اما پویا و پایدار مقاوم ایستاده است و به حرکت خود ادامه میدهد؛ هر فردی به این انقلاب اسلامی خیانت و خلاف اسلام عمل کند مدیون امام و شهیدان خواهد بود.
وی افزود: امامی که با یک تسبیح آمد اسلام را با قیام انقلاب اسلامی به دنیا معرفی و صادر کرد، چرا که اکنون تمامی تظاهرات و راهپیماییهای حقطلبی و اعتراض مظلوم مقابل ظالم در کشورهای دیگر از انقلاب اسلامی ایران، حرکت امام راحل و رهبر معظم انقلاب الگو و سرمشق گرفته است.
از خدمت حاج بابا و طلب دعای خیر از او خداحافظی و به اتفاق آقای رییسی به طرف منزل شهید بنیطبا حرکت کردیم.
آشنایی با خانواده بنیطبا
محضر خانواده معظم معلم شهید سیدعلیرضا بنیطبا رسیدیم، در را که زدیم حاج سیدعباس بنیطبا به استقبال آمد و با صدایی سرشار از عطوفت و مهربانی خوشآمد گفت و ما را به داخل خانه تعارف کرد.
از دالان باریک جلوی درب خانه وارد اتاق بزرگ پذیرایی شدیم، عکس بزرگ سید علیرضا و عکسهای کوچک شمار دیگری از شهیدان از جمله عباس صلاحیپور داماد خانواده شهید بنیطبا روی طاقچه اتاق مثل یک آسمان پر از ماه و ستاره میدرخشید و در جان نور میریخت.
روی مبل در جوار ابوالشهید بنیطبا نشستم، در حال احوالپرسی و گپ و گفت بودیم که حاجیه خانم زهرا صباغیان مادر بزرگوار شهید بنیطبا با یک دنیا متانت، صلابت و آرامش وارد اتاق شد به احترام این مادر عزیزتر از جان از جا برخاستم محو صورت نورانی و لبخند پر مهرش شدم دستش را از روی چادر بوسیدم و کنارش نشستم؛ معصومه بنیطبا (همسر شهید صلاحیپور) نیز بعد از دقایقی به جمع ما پیوست.
سیدعباس بنیطبا شروع به صحبت درباره نحوه آشنایی با امام حمینی (ره) کرد و گفت: سال ۱۳۴۰ که هنوز صحبتی از امام نبود در کارخانه پارچهبافی با دوستم حسن آقا مصباحپور کار میکردیم که بعد از مدتی به قم رفت، یکبار که برای بازدید فامیل از قم به آران و بیدگل آمد گفت که شخصی به نام آقا روحالله در قم سخنرانیهایی آتشینی دارد، بیایید قم او را ببینید و از سخنانش بهرهمند شوید، برادرم سید حسین گفت چه اشکالی دارد ما هم میآییم آقا را ببینیم و پشت سرش نماز بخوانیم.
آن زمان تازه جرقه و استارت مبارزه زده شده بود؛ به قم و منزل آقا رفتیم و ایشان را در خانهای کوچک و ساده دیدیم و حتی پشت سرش نماز اقامه کردیم و پس از زیارت حضرت معصومه (س) به آران و بیدگل بازگشتیم.
پدر شهید بنیطبا از نخستین تظاهرات بیدگل در امامزاده حسین(ع) سخن گفت که حتی سیدعلیرضا در بین جمعیت بود و در حالی که ۲ تکه سنگ در دست داشت دستانش را بلند کرد و سنگها را به هم کوبید و فریاد زد «سنگها روزی در دست ما مسلسل میشود» و اینگونه جمعیت جرات و جسارت شعار را پیدا کرد.
بانو زهرا صباغیان مادر شهید بنیطبا نیز با اشاره به حضور خود در راهپیماییهای انقلاب در حالی که سید علیرضا چهار ماهه و در آغوشش بود، گفت: علیرضای چهار ماهه همان فرزند در گهوارهای بود که وقتی ماموران پهلوی موقع دستگیری امام در ۱۵ خرداد ۴۲ از او پرسیدند یارانت کجا هستند گفت که یاران من به دنیا نیامدهاند یا در گهواره و قنداقه هستند.
معصومه بنیطبا خواهر شهید والامقام سیدعلیرضا نیز با اشاره به مشارکت خود در کنار خانواده به ویژه برادر شهیدش در کار نوشتن اعلامیهها با آن دستگاههای دستی، زمانی که دختر نوجوان ۱۴ساله بود، گفت: روزهایی را به یاد دارم که سیدعلیرضا و دوستانش شهیدان عباس صلاحیپور، رضا افتادگان و آقا مصطفی امیدی در خانه ما اعلامیهها را با این دستگاه دستی تایپ، تکثیر و پخش میکردند.
پدر شهید بنیطبا در ادامه با تبیین مبارزههای خود در کنار سایر مردم مومن و مذهبی آران و بیدگل به واقعه ۱۵ خرداد ۴۲ رسید و اینگونه تعریف کرد.
۱۵ خرداد ۴۲ به روایت بنیطبا
سیدعباس بیطبا گفت: صبح روز ۱۵ خرداد ۴۲ که جوانی ۲۵ ساله بودم مردم شهرهای مختلف ایران از جمله شهر ما در اعتراض به دستگیری امام خمینی(ره) و جنایت رژیم طاغوت تظاهرات کردند؛ راهپیمایی در آران و بیدگل نیز شروع شد و من از حسینیه بیدگل به جمعیت ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفری مردم پیوستم، همینطور که به طرف حسینیه خانقاه و میدان امام فعلی میرفتیم جمعیت ما چند برابر شد.
همراه جمعیت با شعارهای «درود برخمینی، یا مرگ یا خمینی، مردم به ما ملحق شوید، شهید راه حق شوید، مومن نمیهراسد، یا مرگ یا خمینی» به دروازۀ امامزاده هادی(ع) رسیدیم، جمعیت توقف کردند، آنجا مردم تظارات آران هم به جمع ما پیوستند و پس از مشورت بین مردم که چه کار کنیم تصمیم گرفتیم به طرف کاشان حرکت کنیم؛ برخیها به خانهشان برگشتند و من با اکثر جمعیت تا نصف راه کاشان رفتم، بین راه یکسری تیرکهای تلفن بود که مردم می خواباندند و سیمهای تلفن را قطع میکردند تا ارتباط تلفنی نیروهای ژاندارمری قطع شود، بین راه با مامورهای ژاندارمری مواجه شدیم.
سربازان با تیراندازی سعی میکردند از ادامۀ حرکت ما به طرف کاشان جلوگیری کنند، یک عدهای ترسیدند اما من با جمع زیادی نمیترسیدیم و اصرار بر ادامۀ مسیر به طرف کاشان داشتیم، با تیراندازی زیاد ژاندارمرها و آمدن نیروی کمکی برای آنان، ژاندارمرها مانع ادامۀ حرکت ما به سمت کاشان شدند.
سیداحمد بنیهاشمی پسر آقا سیدتقی، برادر محمد بنیهاشمی یک جوان ۱۷ - ۱۶ ساله در جمع ما بود، در هوای گرم خرداد کنار جاده، از تیراندازی و تعقیب نیروهای ژاندارمری آن روز آسیب دید و وقتی به بیدگل برگشتیم ۲ روز دچار دلدرد شدید و در بیمارستان نقوی کاشان بستری شد؛ آن موقع کاشان فقط یک دکتر جراح بهنام فولادی داشت که ۲ روز پدر و برادر سیداحمد هر چه دکتر فولادی را جستجو کردند او را پیدا نکردند و در نهایت روی دست پدرش آقا سیدتقی در حالی که از شدت درد و تب به خود میپیچید در بیمارستان نقوی از دنیا رفت و در جوار امامزاده حسین بیدگل به خاک سپرده شد.
پدر شهید بنیطبا پس از بازگویی این واقعه و در پاسخ به این سووال که توصیه و توقع شما از مردم و مسوولان در برابر انقلاب اسلامی چیست؟ پاسخ داد که اگرچه مردم عصبانی هستند و حتی به ما خانواده شهیدان گوشه و کنایه میزنند و حق هم دارند اما از مسوولان به ویژه نامزدهای ریاست جمهوری میخواهیم تبلیغات دروغین و فریبنده برای گرفتن رای نداشته باشند و اینطور نباشد بعد از به قدرت رسیدن فقط اطرافیان را ببینند و جیبها را پر کنند و مردم برایشان اهمیتی نداشته باشد.
مادر شهید بنیطبا نیز با توصیههای دلسوزانه برای نظام و مملکت گفت: هیچ فرد یا مقامی به خون این شهیدان و انقلاب خیانت نکند و خود را در برابر انقلاب اسامی و ایثارگران مدیون و مسوول بداند.
سخنان پدر شهید بنیطبا که تمام شد از محضر او و خانوادهاش خداحافظی کردیم تا برای گفتوگو خدمت حاج غلامحسین علیآبادی شاهد سخنرانی معروف امام (ای علمای اسلام به داد اسلام برسید) در مسجد فیضیه که چند متری منبر امام با گوش و چشم خودش سخنرانی امام را شنیده و دیده بود برسیم.
نزدیک گلبانگ اذان ظهر عازم مغازه علیآبادی شدیم؛ با عبور از مقابل مقبره سلیمان صباحی بیدگلی، فرزند ملا عبدالهادی، متخلص به صباحی متولد شهر آران و بیدگل، از شاعران ایرانی قرن ۱۲ و ۱۳ هجری که در سرودن مرثیه مهارت داشت و چهاردهبندی به تقلید از محتشم کاشانی (درگذشته ۹۹۶) در رثای حضرت سیدالشهدا (ع) سرود به مغازه علیآبادی رسیدیم.
مردی قد بلند، چهارشانه و لبخند به لب بر آستانه در مغازه عطاریش ایستاده بود، سلام کردم، با خوشرویی مرا به داخل مغازهاش دعوت کرد و خودش پشت دخل و ترازویی که یک کفه نداشت نشست و با احساس، هیجان و اعتقاد خاصی از روز تاریخی ۱۵ خرداد ۴۲ گفت.
مشاهدات علیآبادی از ۱۵ خرداد ۴۲
علیآبادی گفت: فروردین ۱۳۴۲ پدرم یک خانه در شهر قم خریده بود و من تازه ازدواج کرده بودم؛ پدرم گفت که شما به قم بروید، خانه را تحویل بگیرید و آنجا زندگی کنید.
چون تازه ساکن شهر قم شده بودم، شغل خاصی نداشتم؛ هرروز صبح بلند میشدم، به زیارت حضرت معصومه (س) و به بازار قم میرفتم تا ببینم چه خبری است؛ با کوچه و بازار، همسایهها و مسایل روز آشنا شدم.
کمکم با جوانان همسایه راهی خانه آقا روحالله شدم، آن روزها اخبار اصلاحات ارضی، مسایل ارباب و رعیتی و مخالفت مراجع به خصوص امام خمینی(ره) با قانون اصلاحات ارضی سرزبانها بود؛ از این رو هر روز به خانه آقای خمینی میرفتم و جمعیت زیادی از جوانان قم و طلاب به خانۀ آقا میآمدند.
صبح روز چهاردهم شعبان مثل روزهای قبل به خانۀ آقای خمینی رفتم؛ آن روز حیاط و اتاق خانۀ امام پر ازجمعیت بود، و بازار قم هم تعطیل شده بود؛ صحبت جشن نیمۀ ماه شعبان بین حاضران در خانۀ آقا مطرح شد و گفتند قرار است فردا نخست وزیر به قم بیاید.
آقا که روی تخت نشسته بودند فرمودند: یکی برود دنبال رییس سازمان امنیت و رییس شهربانی بیایند. حدود یک ساعت بعد رییس سازمان امنیت با لباس شخصی و رییس شهربانی با لباس فرم آمدند، رییس شهربانی کلاهش را برداشت و هر ۲ نفرشان سلام کردند.
آقای خمینی فرمودند: شنیدهام فردا نخست وزیر میخواهد به قم بیاید. آنان گفتند: بله. امام سوال کرد: نخست وزیر میخواهد قم بیاید چه کند؟ یکی از آنها گفت: میخواهد بیاید سجده شکر بهجا بیاورد. امام گفتند: گناه این سجده شکر به گردن من، لازم نیست بیاید، شما حرفهای مرا به دربار برسان. او هم گفت: چشم، من حرفهای شما را به دربار و حرفهای دربار را هم به شما میرسانم، امام با صدای بلند گفتند: من کاری به حرفهای دربار ندارم. مردم صدایشان درآمد و خطاب به رییس سازمان امنیت و رییس شهربانی گفتندکه چه گفتید که آقا ناراحت شدند؟ رییس شهربانی گفت: من نه مالک و نه دهقان هستم، چشم فرمایش شما را ابلاغ میکنم.
آقا گفتند: اگر فردا یکی از آنها پیدا شوند من در خانهام را خواهم بست. یک نفر از بین مردم بلند شد و خطاب به امام گفت: آقا، در خانه دشمن دین و دشمن جدت بسته شود و شروع به صحبت کرد، رییس شهربانی به آقا گفت: خواهش میکنم به ایشان امر بفرمایید، سکوت اختیار کند.
آقای خمینی که نمیخواست به آن شخص مستقیم بگوید ساکت شو، فرمودند یک نفر بلند شود و دعای فرج آقا امام زمان(عج) را بخواند. یک نفر از وسط جمع بلند شد، با صدای بلند شروع کرد به خواندن دعای فرج، همینطور که او دعای فرج میخواند همه گریه میکردیم. بعد از دعای فرج به آقا عرض کردیم که اجازه هست اینجا نماز جماعت بخوانیم؟ آقا فرمودند: نه بروید مسجدهای محلههای خودتان را پُر کنید. مثل بقیه از خانه آقا بیرون آمدم و بین راه در یک مسجد نمازخواندم و به خانه برگشتم.
شب دوازدهم محرم جمعی از دانشجویان دانشگاههای تهران به قم آمدند تا با آقای خمینی دیدار کنند که آقا دستور دادند که فردا بیایید مدرسۀ فیضیه جلسه خواهیم داشت.
صبح روز دوازدهم محرم به حرم حضرت معصومه(س) رفتم و خبر جلسه و سخنرانی آقای خمینی در مدرسه فیضیۀ را شنیدم؛ به فیضیه رفتم، یک در بین صحن طلا هست که به مدرسۀ فیضیه راه دارد، آقای خمینی از این در وارد شد و پشت در قرار گرفت، یک نفرهم پشت سرآقا پرچم به دست ایستاد.
آقای خمینی قبل از سخنرانی گفت: «هرکس بدون اجازۀ ما صلوات بفرستد، هرکس کاغذ و اعلامیه پخش کند از ما نیست» چون در جلسههای قبل افرادی از ساواک و مزدوران دربار طاغوت با صلوات بی موقع و پخش اعلامیه قصد بهم زدن سخنرانی را داشتند. آن روز همه پشت بامها پراز جمعیت بود، دانشجوهای تهرانی هم آمده بودند.
آقا شروع به سخنرانی کردند تا آنجا که خطاب به شاه گفتند: «وقتی که پدرت فرار کرده بود، مردم خوشحال بودند، من نمیخواهم تو مثل پدرت باشی، میخواهم آقا باشی و نوکر نباشی، اگر گوش دادی دادی، اگر گوش ندادی گوشت را میگیرم و از این مملکت بیرونت میکنم» و شروع کردند به بیان این جملههای تاریخی «ای علمای اسلام به داد اسلام برسید، اسلام از دست رفت» با این جمله آقا همۀ مردم گریه کردند.
من ۲ تا سه متری منبر آقا نشسته بودم، برای آقا یک لیوان آب آوردند. آقا یک جرعه آب لیوان را خورد و چند نفر تقاضا کردند یک سطل آب بیاورید و این لیوان آب را روی آن بریزید تا مردم هم برای تبرک آن آب را بخورند. یک نفر یک سطل آب آورد آن لیوان آب را روی سطل آب ریختند، هر کسی یک جرعه از آن آب را خورد.
آری! اینست انقلابی که هزاران خون دل برای آن خورده و خون هزاران فرزند وطن برای آن ریخته شده است تا امروز من و شما آزادانه و عزتمندانه، با شکوه و اقتدار و استقلال در کمال آرامش و امنیت زندگی کنیم؛ پس بیاید قدر این وطن، آزادی، جانفشانیها و ایثارگریها را بدانیم و خود را مدیون تمامی شهیدان انقلاب اسلامی نکنیم.
سحرگاه ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲، دژخیمان رژیم ستمشاهی به خانه ی امام ( ره ) در قم یورش بردند وآن حضرت را که در یک سخنرانی در مدرسه فیضیه، جنایات شاه را بر ملا کرده بود، دستگیر و به زندانی در تهران منتقل کردند.
هنوز چند ساعتی از دستگیری امام (ره ) نگذشته بود که مردم قم به قصد اعتراض از خانه هایشان بیرون آمده و به حمایت از رهبر خود پرداختند و مردم تهران و چند شهر دیگر از جمله آران و بیدگل و کاشان نیز دست به اعتراض زدند.
مردم ایران که با قیام گسترده نشان دادند خواستار برقراری حکومت اسلامی و پایان دادن به رژیم ستمشاهی هستند با هجوم نیروهای شاه مواجه شده و عده زیادی به شهادت رسیدند.
آران و بیدگل، اکنون لقب دارالشهدا گرفته و با تقدیم افزون بر ۷۳۵ شهید گلگون کفن رتبه نخست ایثارگری را در کشور داراست؛ این شهرستان در شمالیترین منطقه اصفهان، در فاصله ۶ کیلومتری شهرستان کاشان و ۲۱۵ کیلومتری مرکز این استان قرار دارد.