خبرگزاری فارس – همدان، سولماز عنایتی: سوار ماشین زمان شدم و در دوران کودکی پیاده شدم بیش از آنکه خیره به این سو و آن سو شوم، چشم دوختم به دالان کوچه مادربزرگ همان کوچه و خانهای که چشم بر جهان گشوده بودم و حالا با آن چشمهای ریز دکمهای چه چیزهایی که ندیدم.
پاورچین و آهسته جوری که شیشه خیالم دلم ترک برندارد وارد کوچه شدم خانههای سمت چپ و راست با همان حال و هوای قدیم رخ نشان دادهاند و گویی در و دیوار همه صدا شدهاند از آن روزها میگویند، مشغول شنیدن صداها بودم، پر است از هیاهو و بازی کودکان و غش غش خندههایمان به یکباره انتهای کوچه مردی با قامت خمیده و دست به کمر با موهای سفید و تاب خورده ظاهر میشود و ندا برمیآورد «وقت نماز شده بیا بریم مسجد» آری بانگ خوش اذان در کوچه طنین انداز شد، صدای کدام موذن این گونه حالم را آسمانی کرد؟ انگار حتی صدای اذان آن روزها بیش از این روزها بر جان آدمی مینشیند.
بین گوش دادن و دیدن و جواب دادن باید یک گزینه را انتخاب میکردم اما نه از اذان گذشتم و نه از صدای رنجور و پرمحبت پدربزرگ که تمام وعدههای نمازش را در مسجد محله میخواند و عاشق این بود که نوههای شیطانش را با خود به مسجد ببرد تا اهل مسجد و نمازخوان شوند.
فکر ماشین زمان که سر ساعت به ایستگاه میآمد و من باید سوارش میشدم و به ناچار به دوره کرونا و هزار و یک دلتنگی بازمیگشتم لذت غرق در دوران کودکی را آغشته به اضطراب و نگرانی کرده بود، پس بدون معطلی گفتم «آقاجون میشه دفعه بعد باهات بیام مسجد الان دلم بازی میخواد».
آقاجون با لبخند شیرینتر از تمام خوشیهای دنیا که حالا به اندازه ۳۴ سال از آن را تجربه کرده بودم، گفت «آره بابا جون مغرب میبرمت». پدربزرگ خمیده و دست به کمر نم نم از تیررس مردمک کوچک و مشکی چشمانم دور و دورتر و محو شد.
به خانه کودکی که انتهای کوچه سمت راست بود نزدیک شدم و بی آنکه دَر بزنم وارد شدم، حیاط جلویی را پشت سر گذاشتم و چشمانم به حوض مستطیلی و درختان آلبالو وسط حیاط بزرگه روشن شد و بچهها را صدا زدم با جیغ و شیطنت پریدم در حوضچه و زیر سایه درخت آلبالو جوانیهای مادر را که گهگاهی از پنچره بلند و قدی، حیاط را نگاه میکرد و مطمئن میشد طفل کوچکش زخم و زیلی نشده؛ مینگرستیم.
تیغ آفتاب تابستانی از لابهلای ترکههای درخت آلبالو بر صورت به اندازه کف دستم میتابید و پلکهای چشممان را بی اختیار سنگین میکرد اما عشق به بازی و بالا و پایین پریدن، از تیغ تیز آفتاب عمیقتر بود.
فکر آب بازی و خیس کردن تمام حیاط مثل خوره ذهنم را میخورد و وقتی به خودم آمدم پدر، همان مردی که آن زمان جوان و خوش قد و قامت بود را میانه دَر، خیسِ آب کرده بودم و شلنگ بلند و چندمتری آب را همچون شاخه گلی دور تا دور خودم در گلستان خیال میچرخاندم و آواز میخواندم.
راستش را بخواهید پدرم از شیطنتهایم کیفور میشد و دعوا و چشم غره در بین نبود من هم از خدا خواسته ادامه میدادم و دست آخر با قول یک عصرانه جانانه که جزو علاقهمندیهای امروز و دیروزم بود خسته و نالان یک چشم به حیاط و یک چشم به خانه از درگاهی دَر وارد خانه شدم.
در همین حین بانگ فریاد مادربزرگ بلند شد که آهای با لباس خیس نه! اول لباسهایت را عوض کن بعد بیا داخل، مادرم غرغرکنان لباسهای خیس به تن چسیبدهام را تند تند بیرون درآورد و یک دست لباس خشک تنم کرد. خسته و بی جان لقمه نانی خوردم و گفتم عصرانه مورد علاقه من چی میشه؟ مادربزرگ گفت بعد از قیلوله میریم سراغ عصرانه شما. من هم با بیحوصلگی ناشی از انتظار گفتم باشه!
پذیرایی خانه مادربزرگ سرسرایی بود و همه با یک متکای قدیمی در چرت بعدازظهر تابستانی فرو رفته بودند و من در ابر رویا بالای سرم تصویری از قٌوتهای خوشمزه و آماده شده را میدیدم و با به به و چه چه میخوردم. لختی با رویا سرگرم بودم که دلم طاقت نیاورد و مادر و مادربزرگ را بیدار کردم و گفتم وقت ندارم ماشین زمان از راه میرسد.
گفتههایم را به حساب کودکیام گذاشتند و لب برچیدند و به خاطر دل کوچک و کم طاقتم رفتند آشپزخانه و مجمع و کاسههای سفالی پر از روغن حیوانی، گردو، نان سنگک، سبزی خوردن، پیاز، پنیر محلی و پونه کوهی را روی روفرشی ترمه ردیف کردند.
سبزی خوردن را خرد کرده و به نان خیس خورده که دسترنج زحمت آقاجون بود اضافه کردند و بعد پیاز و پنیر را متناسب و اندازه خرد و گردوهای تکه تکه شده را اضافه کردند، پونه کوهی خشک شده سوغات ارتفاعات الوند هم چاشنی اصلی این میان وعده مقوی است و طعم بینظیر به قُوت میدهد در مرحله آخر روغن را به مواد اضاضه کرده و فرم دادند.
مادربزرگ کارکشته بود و از زمان بچگی به یاد دارم که قٌوت را به عنوان قدیمیترین عصرانه همدانی با دست و پنجه عالی آماده و دل همه را آب میکرد، او مواد با هم قاطی شده را ورز میداد و مردمک چشمانم با رفت و برگشت انگشتانش بازی میخورد و محو تماشا بود.
هم سن وسالان مادربزرگ یکی از میان وعدههای غنی و خوشمزه را قٌوت میدانستند و روزهای بلند بهار و تابستان اغلب برای اهل خانه قٌوت آماده میکردند، در مجمع مسی میگذاشتند و دور هم چهارزانو نشسته و عصرانه را با چاشنی مهر و محبت میخوردند و خاطرهای از جنس دورهمی در خاطرهها میکاشتند.
قٌوت ما حاضر شد، زانو به زانو یکدیگر نشستیم، توپکهای بیضی مانند قٌوت چشمک میزنند و طاقتم طاق شده و نگران زمان بودم پس اولین دستی که به سمت قٌوتها دراز شد دست من بود، یکی از تکههای ورز داده شده را برداشته و با خنده و خوشحالی گاز زدم و از واپسین دقایق باقی مانده به وفور لذت بردم.
دیگر وقت آن رسیده تا سوار ماشین زمان شوم و در ایستگاه حالا پیاده شوم، یکی از بهترین مزایای سفر به دوران کودکی یاد گرفتن قٌوت مادربزرگ بود، این ابتکار همدانیها به عنوان یکی از میان وعدههای اصیل پایتخت نشینان تاریخ و تمدن ایران است که سال گذشته در فهرست آثار میراث ناملموس ایران قرار گرفت.
امروز قٌوت یا همان فستفود ایام قدیم نقش پررنگی در خاطرههای دهه ۶۰ و ۷۰ دارد و عروسان دیروزی امروز برای زنده شدن خاطرات گاهی دست به کار میشوند و خاطرات گذشته را زنده میکنند و یادی از گذشتگان کنند.
این روزها هرجا که بوی نان سنگک خشک شده آب خورده به مشام برسد و کمی عطر سبزی هم به هوا برخیزد، کافی است تا ابر خیال دلها به گذشته سفر کنند و البته بچههای امروز هاج و واج بزرگترها را نگاه کنند و پس از چند لقمه خوردن سر در گوشی فرو برند و در دنیای مجازی غرق شوند. این روزها که سفره قٌوت برپا شود یک طرف بحث قدیمها داغ میشود و طرف دیگر مشغول در فضای مجازی است، شاید این روزها مواد غذایی چون قُوت، پلی برای رفتن به گذشته است و همان ماشین زمانی است که انسان در آرزوهای آن روزگار میگذراند.
انتهای پیام/۸۹۰۳۳/س