عصر ایران/ سواد زندگی؛ مریم طرزی- زمانی که کسی را از دست میدهید، احساساتتان نسبت به او شدت میگیرند. اما با گذر زمان، این احساسات ممکن است تغییر کنند، رشد یابند و شکلی تازه پیدا کنند؛ حقیقت آن است که عشق نمیمیرد، بلکه تغییر میکند.
از دست دادن کسی که نور و گرما به زندگیمان میآورد، آغاز راهی دردناک است. خلأیی که درونمان شکل میگیرد، و به تدریج ما را از هم میپاشاند؛ زیرا چیزی عمیق از وجودمان کنده شده است. وقتی پیوندی باقی مانده اما رشتهاش بریده شده، طبیعی است که زندگی ناگهان خاکستریتر، سردتر و تاریکتر به نظر برسد.

تجربه میگوید نه—احساسات نمیمیرند، بلکه دگرگون میشوند.
نشانههایی که همراه اندوه از دست دادن میآیند، در فرآیند سوگواری جای میگیرند.
اغلب تصور میشود سوگواری فقط برای زمانی است که کسی درگذشته، اما واقعیت این است که سوگ در موقعیتهای گوناگون رخ میدهد: جدایی از شریک زندگی، از دست دادن چیزی ارزشمند، یا حتی رها شدن بیدلیل (مانند ترک شدن یا مورد بی محلی قرار گرفتن«گوستینگ»).
زیگموند فروید میگوید:
«از دست دادن رویدادی است که انسان را به شیوههای گوناگون متأثر میکند، زیرا انواع مختلفی از فقدان وجود دارد؛ از دست دادن اشیای مادی تا ارزشها و باورهای انتزاعی مانند آرمانها، هویت، سلامتی، انسانها و پیوندهای عاطفی با آنان.»
پرداختن به غم کار آسانی نیست. این فرآیند، دگرگونی احساسات، افکار و رفتارهایی است که به چیزی از دسترفته وابسته بودهاند.
هدف روشن است: پذیرش واقعیت و عبور از درد.
در پایان، سوگواری حقیقی یعنی بازسازی جهان درونی رنجدیده. در نگاه درمانهای روایی، هیچچیز نمیمیرد، بلکه به شکلی دیگر ادامه پیدا میکند.
وقتی کسی را از دست میدهید—چه به دلیل مرگ، چه غیبت یا جدایی—عشق هنوز باقی میماند.
نبودنش شما را به گریه میاندازد، و در ذهن و خاطراتتان هنوز حضور دارد.
عشقی که برایش احساس میکردید، خاموش نمیشود؛ بلکه در قالبی دیگر به زندگیات نفوذ میکند، شاید آرامتر، شاید در لایهای عمیقتر از وجودت.

الیزابت کوبلر راس روانپزشک آمریکایی-سوئیسی و از پیشگامان و صاحبنظران برجستهٔ مراقبتهای تسکینی و پژوهشهای مرتبط با تجربیات و احساسات افراد پیش از مرگ یا تجربه نزدیک به مرگ بود.
از نگاه او مراحل عبور از اندوه از دست دادن کسی به هر دلیلی عبارتند از:
انکار – برای کاهش ضربهی اولیهی عاطفی.
خشم – ابزاری برای بیان درد درونی.
چانهزنی – تلاشی ذهنی برای بازگرداندن آنچه از دست رفته.
افسردگی – پذیرش اینکه بازگشت ممکن نیست.
پذیرش – رسیدن به آرامشی تدریجی و بازسازی ثبات روانی.
تجربهای به دردناکیِ فقدان، چیزی نیست که صرفاً با گذر زمان هضم شود. این تجربه ساختار وجود آدمی را تغییر میدهد.
سوگواری فرآیندی است که تنها با گذشت زمان و معنایی که پیدا می کند، به تدریج کامل میشود.
روایتهایی که دربارهی اندوه مان میسازیم، زبان ما برای معنادادن به رنجاند. در واقع، ما برای فهمیدن خویش و درک رابطهای که پایان یافته است، نیاز داریم دوباره دربارهاش سخن بگوییم، بازاندیشی کنیم و معنا بیافرینیم.
با گذر زمان، جایی که روزی درد بود، یادهای زیبا، خاطرات مشترک و تحسین جای آن را میگیرند. در درمانهای روایی، شیوهی صحبت دربارهی فردی که از دست رفته، ارزشی درمانی دارد.
هرقدر راههای بیشتری برای تفکر و بازگوییِ آن بیابیم، نسخهای آرامتر از واقعیت درون مان شکل میگیرد.
خلق و بازسازی معنا، همان دگرگونی درد است؛ پیوند دوبارهی زندگی پیش از فقدان با زندگی پس از آن، تا هر دو در یک نقطه به هم برسند و با هم به زیستن ادامه دهند.

۱. درد به عنوان ماده خام:
در ابتدا، فقدان یک شکاف بزرگ در روایت زندگی فرد ایجاد میکند. این شکاف با درد، انکار، خشم و غم پر میشود. در این مرحله، درد یک نیروی ویرانگر است که نظم و منطق پیشین جهان را به هم میریزد.
اما این درد، صرفاً یک حالت منفی نیست؛ بلکه “مادهٔ خام” یا انرژی لازم برای فرآیند بعدی است.
۲. دگرگونی درد (Transformation of Pain):
دگرگونی به این معنا نیست که ما درد را نادیده بگیریم یا آن را از بین ببریم. بلکه به این معناست که ما یاد میگیریم چگونه با حضور دائمی این درد (به عنوان یادبود فقدان) زندگی کنیم و آن را به بخشی از داستان جدید خود تبدیل کنیم.
این فرآیند شامل مراحل زیر است:
برونسپاری درد: تبدیل تجربهٔ درونی و مبهم درد به مفاهیم، خاطرات، هنر، یا اقداماتی که قابل اشتراکگذاری و پردازش باشند.
تغییر معنای فقدان: در ابتدا، فقدان ممکن است به معنای “پایان همه چیز” یا “بیمعنایی” تلقی شود. دگرگونی یعنی یافتن یک معنای جدید در دل این تجربه؛ مثلاً درک عمیقتر از عشق، آسیبپذیری، یا اهمیت لحظههای حال.
۳. پیوند دوباره دو جهان:
زندگی پیش از فقدان (The Life Before): دنیای آشنا، امن، و دارای ساختار روایی مشخص.
زندگی پس از آن (The Life After): دنیایی که با خلاء و واقعیت جدید فقدان شکل گرفته است.
فرایند معناسازی در واقع پلی است که این دو جهان را به هم متصل میکند.
این پیوند به این معنی نیست که زندگی پیشین را “فراموش” کنیم، بلکه به این معناست که آن را در چارچوب جدید بازتعریف کنیم. این کار از طریق ادغام خاطرات و ارزشهای فرد از دست رفته در هویت و اقدامات فرد بازمانده انجام میشود.
۴. همزیستی در یک نقطه (Convergence):
نقطهٔ اشتراک، جایی است که ما به این درک میرسیم که دیگر هرگز نخواهیم بود؛ نه مانند قبل، و نه کاملاً بیتأثیر از آنچه رفت. این “یک نقطه” همان حکمت جدید است که از درگیری با فقدان حاصل میشود.
این نقطه مکانی است که:
ما خاطره فرد از دست رفته را با خود حمل میکنیم.
ما یاد میگیریم که علیرغم زخم، باز هم عشق بورزیم و رشد کنیم.
زندگی پیشین تبدیل به میراثی میشود که بر زندگی کنونی سایه میافکند، نه به شکل سایهٔ سنگین، بلکه به شکل یک پایهٔ محکم.

۵. ادامه به زیستن (Continuing to Live):
نتیجهٔ نهایی این دگرگونی، توانایی ادامهٔ زیستن است؛ زیستنی که از یک زیستن واکنشی و غرق در غم، به یک زیستن فعالانه و مبتنی بر معنای تازه تبدیل شده است.
این زیستن، ترکیبی از “آنچه بود” و “آنچه هست” است؛ یک موجودیت جدید که درد را نه به عنوان یک مانع، بلکه به عنوان یک بخش جداییناپذیر و سازنده از هویت خود در آغوش گرفته است.
براین ژاک به زیبایی گفته است:
«از گریه کردن شرم مدار؛ گریه حق توست. اشکها آباند، و بدون آب، هیچ گل یا درختی نمیروید. اما خورشید نیز لازم است. دل زخمی با گذر زمان التیام مییابد، و هنگامی که التیام یافت، خاطره و عشقِ آنکه از دست رفته در درونت مهر میشود تا آرامش ببخشد.»
عشق پس از شکست یا فقدان نابود نمیشود؛ فقط جای خود را از «داشتن» به «به خاطر آوردن» تغییر میدهد.
آنچه از دست رفته، در قالبی دیگر در ما زنده میماند—در خاطرهها، اندیشهها، و عشقی که اکنون پختهتر و آرامتر است.
در حقیقت، عشق نمیمیرد؛ دگرگون میشود تا ما نیز دگرگون شویم.
کانال تلگرامی سواد زندگی: savadzendegi@