عصر ایران؛ محسن سلیمانی فاخر:
۱. ورود به زیرزمین تنها
صبح زود، با نسخهای در دست و اضطرابی در دل، وارد یکی از معروفترین مراکز اسکن هستهای در شمال تهران شدم.
جایی که قرار بود بدنم را با مواد رادیواکتیو به تصویر بکشند تا قلبم را ببینند. اما چیزی که در نخستین لحظه دیدم نه علم و نظم که ازدحامی بود در یک زیرزمین تنگ و دالانی شکل؛ راهرویی کمتر از یک و نیم متر عرض داشت، بدون نور طبیعی،بدون پنجره، نفسهای سنگین، بوی دارو و اضطراب و از همه مهمتر اشعه آسیب دار. تابلویی بر دیوار نوشته بود: «به دلیل وجود مواد رادیواکتیو، تا یک روز پس از اسکن از تماس نزدیک با دیگران مخصوصا با زنان باردار و نوزادان پرهیز کنید.» اما همین هشدار مضحک به نظر میرسید، وقتی در آن فضای بسته، دهها بیمار و همراه، پیر و جوان، زن و مرد، تنگاتنگ نشسته بودند؛ برخی با سوزن در بازو، برخی با نگاهی گمشده.
۲. بدنهایی که در صف تابش بودند
هر بیمار باید ساعتها در صف میماند تا نوبت برسد. پنج ساعت، گاهی بیشتر. در این فاصله مواد رادیواکتیو در بدنشان تزریق شده بود و حالا در کنار دیگران، در تماس نزدیک، مینشستند.
من به اطراف نگاه میکردم و فکر میکردم اینجا، در این زیرزمین، بدنها چگونه کنار هم فشرده شدهاند، بیآنکه کسی بداند هر بدن، ممکن است منبع اشعه باشد.
تناقض عجیبی بود: در بالا، طبقه مخصوص اکوی نوزادان قرار داشت، نوزادانی که درست در مجاورت دهها بیمارِ «تابشدیده» بودند. (بیماران در ورودی طبقات تجمع داشتند) تصور این تماسها وحشتناک بود، اما برای پرسنل و مدیران مرکز، این وضعیت «عادی» بود.
۳. پاسخ تکاندهنده مسئول مرکز
وقتی نگرانیام را با مسئول فنی مرکز در میان گذاشتم، برآشفته و طلبکارانه گفت: «توی زمان کم آسیبی نداره... نمیخواستی بیایی. اینجا از وزارت بهداشت تاییدیه گرفته » جملهای که خلاصهی نگاه سوداگرانه به درمان در ایران است. پزشکی که در تئوری، قسم اخلاقی یاد کرده تا رنج بیمار را بکاهد، در عمل، بیمار را به «مشتری» تقلیل میدهد.
جالب آنکه مسئولی، چند دقیقه بعد از اسکن، با عجله خواست من از اتاق بیرون بروم تا «در معرض اشعه» نباشد! تناقضی که نشان میداد جانِ کارمند برایشان مهمتر از جان بیمار است.
۴. بیمار به مثابه عدد
در آن مرکز، هر اسکن 10 میلیون تومان هزینه داشت. به نظر می رسید، روزانه بیش از 100 بیمار پذیرش میشوند؛ عددی که اگر ضربش کنید، حاصلش حیرتانگیز است. اما در این میان، از کیفیت خدمات، از صندلی برای نشستن بیماران سالخورده، از فضای انسانی هیچ خبری نبود.
همه چیز در ریتمی سریع، پرهیاهو و بیاحساس میگذشت.
من در گوشهای نشسته بودم و به چهرههای رنگپریده نگاه میکردم؛ انگار همه عدد بودند، رقمهایی در دفتر حسابداریِ درمان. دیگر نه «بیمار»، بلکه «ابژه»هایی بودند برای عبور از دستگاه، برای صدور فاکتور. گفتم: «شما بیمار را به مثابه عدد میبینید، نه انسان.» و پاسخی نشنیدم.
۵. تنِ فروپاشیده، جامعهی فروپاشیده
فیلسوفان گفتهاند ما زمانی به بدن خود آگاه میشویم که بدنمان درد میگیرد. در سلامت، بدن نامرئی است، اما در بیماری، به مرکز هستی بدل میشود.
جامعهی ما، در معنایی استعاری، همین حالا بدنی بیمار است؛ بدنی با تنگی نفس، اضطراب، فشار و زخمهای پنهان. در زیرزمین آن مرکز، این بدن اجتماعی را بهعینه میدیدم: پیرمردی که از استرس آشفته بود، زنی که از ترس مواد اشعه بیحال بود، پیرمردی که از خستگی به زمین تکیه داده بود.اتاق انتظار 10 متر بود و بیش از 15 نفر فقط در این فضا. مابقی در حیاط و راهروه و پله ها. بدنهایی خسته، فرسوده، و بیمار. در نگاهشان چیزی مشترک بود: بی احترامی، ترس. ترس از مرگ، از هزینه، از بیتوجهی. اینجا، پزشکی دیگر علمِ نجات نیست؛ صنعتِ اقتصادی است.
۶. کالاییشدن بدن و زوال اخلاق درمانی
در نظام درمانی امروز، بدن انسان به کالایی بدل شده که ارزشش با توان پرداخت سنجیده میشود. درمان خصوصی، بهجای ترمیم رنج، به میدان مبادله سود تبدیل شده است.
اخلاق پزشکی، همانگونه که وبر دربارهی عقلانیت ابزاری میگوید، جای خود را به «منطق سود» داده است. پزشک، پرسنل و مدیر، همه در زنجیرهای گرفتارند که هدفش نه سلامت، بلکه گردش سرمایه است. در چنین فضایی، بدن بیمار چیزی نیست جز «واحد اقتصادی» که باید از آن حداکثر بهره را گرفت.
از این منظر، آنچه در زیرزمین آن مرکز میگذشت، تنها یک رخداد پزشکی نبود؛ بلکه تمثیلی از فروپاشی همبستگی اجتماعی بود.
۷. تن بهمثابه میدان مبارزه
بدن، دیگر فقط زیستی فیزیولوژیک نیست؛ میدان نبردی است میان علم، سود و انسانیت. مردم امروز، بیش از هر زمان، بدن خود را میفهمند؛ رژیم، آزمایش، و تناسباندام برایشان مهم است، اما در عین حال، در مراکز درمانی، با تحقیر همین بدن روبهرو میشوند.
تنِ آنها به ابژهای بدل میشود که دیگران بر آن حکم میرانند. وقتی پزشکی با بیاعتنایی میگوید «میخواستی نیایی»، در واقع، نه فقط یک بیمار، بلکه کرامت انسانی را انکار میکند.
۸. در ستایش بدنِ آگاه
تجربه من از آن مرکز، بیش از یک خاطره پزشکی بود؛ تجربهای از مواجهه با سازوکار ناعادلانهی درمان در جامعهای که در آن، انسان به «عدد» و «ابژه» تقلیل یافته است. بدن، در این میان، تنها میدانِ باقیمانده برای بازشناسی خویشتن است.
باید دوباره به بدن بازگشت؛ به بدنِ زنده، حساس، آگاه. به یاد آورد که هر تن، نه ابژهای برای سود، که سوژهای برای احترام است. تا زمانی که بیمار را تنها منبع درآمد ببینند، درمان جز بازتولید رنج نخواهد بود.
۹. اضطرابِ پنهانِ یک انتقاد
در میانهی این تجربه، لحظهای پیش آمد که خندهدار و هولناک بود. پس از آنکه انتقادم را به گوش مسئول رساندم، ناگهان دیدم روند اسکن من برخلاف دیگران به سرعت انجام شد؛ دو مرحلهای که باید میانشان دو ساعت فاصله باشد، در همان لحظه پشتسرهم انجام گرفت و گفتند: «تمام شد، برو.» درحالیکه بیماران دیگر هنوز منتظر مرحلهی دوم بودند.
در دل لرزیدم: آیا میخواهند مرا زود رد کنند؟ آیا بهخاطر اعتراضم، کار را سرسری گذراندند؟ نمیدانستم بخندم یا بترسم. نکند نتیجه اسکن نادرست شود؟
یا این رفتار نوعی تنبیه خاموش بود، پیامی که میگفت: «دیگر زبان باز نکن.» با خود گفتم، نه، شاید بدگمانم؛ شاید فقط اتفاقی بوده. اما این تردید کوچک، نشانهی بیماری بزرگتری بود: بیاعتمادیِ مزمن میان بیمار و نظام درمانی. بیاعتمادیای که نه از من، بلکه از ساختاری میآید که احترام و مسئولیت را جای خود فراموش کرده است.