فهیمه نظری: در روزهای اخیر که رد پای سیاستهای روسی در مرکز تصمیمگیریهای تهران دیده میشود، شایسته است به یاد بیاوریم، این روسیه همانی است که دو بار مجلس ایران را به تعطیلی کشاند؛ یک بار در روز سیاه دوم تیر ۱۲۸۷ که کلنل لیاخوف روسی به دستور محمدعلیشاه مجلس را به توپ بست و بار دیگر سه سال بعد وقتی روسها با دخالتی علنی، به دولت ایران اولتیماتوم دادند که چنانچه ظرف ۴۸ ساعت عذر مورگان شوستر آمریکایی را (که به تصمیم نمایندگان دور دوم مجلس شورای ملی برای اصلاح امور مالیه به ایران آمده بود) نخواهد، به تبریز و تهران لشکر خواهند کشید.
نمایندگان مقتدرانه در برابر اولتیماتوم روسیه ایستادند و آن را رد کردند؛ اما دولت کوتاه آمد و این ضعف روسها را جریتر کرد تا قزاقهای مستقر در تبریزش را به جان اهالی آن دیار بیندازد، و حتی به همین هم بسنده نکند و شهر را به اشغال خود درآورد. روسها در این مرحله یک مجتهد ایرانی را پیش چشم هموطنانش به دار آویختند، و بدتر از آن کمتر سه ماه بعد حرم امام رضا را در مشهد به توپ بستند؛ همان حریم مقدسی که ایرانیان خاکش را سرمه چشم میکنند.
«هفتادوشش تن از نمایندگان از پیر و جوان و آخوند و شاهزاده، بیهیچ تکانی نشسته بودند. یک آخوند برخاست و گفت: شاید خدا خواسته آزادی ما را از میان ببرند، ولی ما نباید با دست خود آن را برداریم. این را گفته و دست لرزان خود را بسوی تماشاچیان گرفته و بر سر جای خویش نشست.»
اولتیماتوم چهلوهشت ساعته
در آذر ۱۲۹۰، تزار روس برای برچیدن دست مستشار آمریکایی مورگان شوستر، تنها چهلوهشت ساعت مهلت تعیین کرد. روسها در اولتیماتوم خود سه بند به دولت ایران دیکته کردند: ۱- اخراج فوری شوستر و دستیارش، ۲- منع استخدام هر مستشار خارجی بیاجازه روس و انگلیس، ۳- پرداخت هزینه لشکرکشی روسیه به ایران برای برکناری شوستر.
روسیه صراحتا تهدید کرد: اگر اولتیماتوم پذیرفته نشود، قزوین و سپس تهران را اشغال میکند. مجلسیان اولتیماتوم را رد کردند و محکم ایستادند که به روسیه چه مربوط در امور ایران دخالت کند. شوستر که خود در آن جلسه تاریخی حاضر بود، بعدها در کتاب «اختناق ایران» آن روز را چنین روایت میکند:
«هفتادوشش تن از نمایندگان از پیر و جوان و آخوند و شاهزاده، بیهیچ تکانی نشسته بودند. یک آخوند برخاست و گفت: شاید خدا خواسته آزادی ما را از میان ببرند، ولی ما نباید با دست خود آن را برداریم. این را گفته و دست لرزان خود را بسوی تماشاچیان گرفته و بر سر جای خویش نشست.» (مورگان شوستر، اختناق ایران، ترجمه حسن افشار، ص۱۵۱)
این حماسه پارلمانی در تاریخ ایران ثبت شد، ولی به فرمان نایبالسلطنه و با کمک یپرمخان مجلس در سکوت بسته شد تا روسها فعلا از اشغال پایتخت درگذرند.
در تبریز اما قزاقهای روس عقبنشینی دولت مرکزی را نشانه ضعف دیدند. تنها یک شب پس از اولتیماتوم، در ۲۹ آذر ۱۲۹۰، سالداتها (سربازان روسی) به بهانه ترمیم سیم تلفن بر در شهربانی آمدند و پاسبان ایرانی حسین نام را به ضرب گلوله کشتند و بعد تاختند هر اسبی که داشتند. احمد کسروی در «تاریخ هجدهساله آذربایجان» در این باره مینویسد: «روسها پیش از دمیدن آفتاب ناگهان بر سر شهربانی عمارت عالی قاپو و دیگر ادارهها آمده همه را فرا گرفتند.» (تاریخ هیجده ساله آذربایجان، ص۲۶۲)
مردم و مجاهدان، با فرمان ثقهالاسلام تبریزی، مجتهد آزادیخواه شهر، به مقاومت برخاستند. پنج روز شهر به میدان نبردی خونین بدل شد. روسها که از مقاومت غافلگیر شده بودند، لشکر تازهای از ایروان آوردند و با توپخانه شهر را کوبیدند. شب پنجم دی، مجاهدان از شهر رفتند و سپاه روس پرچم تزار را برافراشت.
ثقهالاسلام در کنار پرچم روسیه به دار آویخته شدند!
با اشغال کامل تبریز مشروطهخواهان یکییکی شکار شدند. روز دوشنبه دهم دی ۱۲۹۰، مصادف با عاشورای ۱۳۳۰ قمری، روسها به جنایتی مرتکب شدند که در تاریخ ایران سابقه نداشت؛ آنان یک عالم دینی ایرانی را در سرزمین خودش به دار آویختند و آنگاه درها را گشودند و هموطنانش را به تماشا فراخواندند! کسروی جزئیات آن روز سیاه را در «تاریخ هجده ساله آذربایجان» اینطور روایت کرده است:
روز دوشنبه دهم دیماه تبریز را پراندوهترین روزی بود. در این روز که دهم محرم نیز میبود؛ چون آفتاب برخاست گذشته از جنبش و خروشی که همهساله به نام محرم برخاستی و امسال را نیز با همه گرفتاریها در کار میبود، و گذشته از آمد و شد و جوش و جنبی که روسیان در کوچهها و بازارها همچون روزهای پیش میداشتند، یک تکان دیگری از ایشان در سربازخانهها و پیرامون آنجا دیده میشد، دسته انبوهی از سالدات [سرباز روس] و قزاق (ششصد تن کمابیش) سربازخانه را گرفته و چنین گفته میشد کسانی را که از سردستگان مشروطه گرفتار کرده بودند در آنجا به دار خواهند کشید. در یکسو در پهلوی درختی دو تیری ستونوار بلند کرده و یک تیر افقی بر روی آنها میخکوب میساختند و ریسمانها از آن میآویختند. این داری بود که آماده میکردند، و، چون با کشتن سران آزادی ایران جشن میگرفتند، تیرها را با پارچههای سهرنگ بیرق روسی میآراستند. یک ساعت به نیمروز، چهار شصتتیر به چهارگوشه سربازخانه کشیدند و بر پشتبامها سالدات و قزاق برای نگهبانی گماردند.
یک دسته از مردم جلوی سربازخانه گرد آمده خاموش و سرافکنده میایستادند. پس از نیمروز ناگهان دو ارابه باری روسی که ۹ تن دستگیر: ثقهالاسلام، شیخ سلیم، آقا کریم برادر او، ضیاءالعلما، محمدقلی خان دایی او، صادقالملک، آقا محمدابراهیم، حسن پسر هجده ساله علی مسیو، قدیر برادر شانزدهساله او. در توی آنها میبودند از راه باغشمال پدیدار گردید. یک دسته قزاق و سالدات با تفنگهای سرنیزهدار به دست، گرداگرد آنها را گرفته همچنان راه میآمدند. دستگیران با رنگهای پریده و رخسارهای پژمرده خاموش مینشستند و ثقهالاسلام و برخی آهسته دعا میخواندند.
ارابهها، چون به سربازخانه رسید به درون رفت و درهای سربازخانه را بسته کسی را از ایرانیان راه ندادند. یک افسر که از باغشمال برای کار اینان فرستاده شده بود پس از اندکی در درشکه رسید. سه تن از ایرانیان (مختار علاف از مردم باغمیشه و کریم نام از مردم سرخاب و اسماعیل سفیدگر از مردم دوچی) برای انجام کار دژخیمی در آنجا بودند. اینان از بدخواهان مشروطه و سپس از فراشان صمد خان میبودند و چنین پیداست که روسیان ایشان را از بیگلربیگی خواسته بودند، و چون به ایشان دستور داده شد بر سر دستگیران ریخته به کندن رختهای ایشان پرداختند و جز پیراهن و زیرشلواری همه را از تنشان درآوردند. گویا شیخ سلیم ایستادگی مینموده کریم سرخابی با قمه از بازوی وی زد و او را زخمی ساخت.
هنگامه دلگداز بس سختی میبود، یک دسته مردان غیرتمندی را دشمنان بیگانه در شهر خودشان به گناه آزادیخواهی به دار میکشیدند و کسی نبود به داد ایشان رسد. مرگ سیاه یک سو و غم درماندگی کشور یک سو. خدا میداند چه دل سوختهای در آن ساعت میداشتند.
روسیان برای آنکه دژخویی خود را نیک نشان دهند باری آن نکردند چشمهای اینان را بندند و یا، چون یکی را میآویزند و بالای دار دست و پا میزند دیگران را دور نگه دارند. برادر را روبهروی چشم برادر به دار کشیدند.
ثقهالاسلام به همگی دل میداد و از هراس و غم ایشان میکاست، شیخ سلیم بیتابیها مینمود. ثقهالاسلام گفت: «این بیتابی بهر چیست؟! ما را چه بهتر از اینکه در چنین روزی در دست دشمنان دین کشته شویم.» قدیر همچون بید میلرزید، لیکن حسن پروا نمینمود، شادروان ثقهالاسلام به ایشان نیز دلداری داده میگفت: «رنج ما دو دقیقه بیش نیست پس از آن به یکبار خوش و آسوده خواهیم بود.»
چون خواستند دار زنند نخست شیخ سلیم را خواندند. بیچاره خواست سخنی گوید، افسر دژخوی روسی سیلی به رویش زده خاموشش گردانید. دژخیمان ریسمان به گردنش انداختند و کرسی را از زیر پایش کشیدند. دوم نوبت ثقهالاسلام بود؛ شادروان همچنان بیپروا میایستاد، دو رکعت نماز خوانده بالای کرسی رفت. سوم ضیاءالعلما را خواندند؛ شادروان از جوانی تن به مرگ نمیداد و دست میگشاد و به روسی با افسر سخن آغاز کرده میگفت: «ما چه گناه کردهایم؟!... آیا کوشیدن در راه کشور خود گناه است؟!...» دژخیمان دستهای او را از پشت بستند و با زور بالای کرسیاش بردند. چهارم صادقالملک را خواندند. پنجم آقا محمدابراهیم را پیش آوردند: او با پای خود بالای کرسی رفت و ریسمان به گردن انداخت. ششم دایی ضیاءالعلما آن پیرمرد را پیش خواندند. هفتم نوب حسن بود: جوان دلیر بالای کرسی با آواز بلند داد زد: «زنده باد ایران، زنده باد مشروطه». پس از همه نوبت قدیر پسر شانزدهساله رسید و او را نیز بالای کرسی برده ریسمان به گردنش انداختند.
روسیان برای آنکه دژخویی خود را نیک نشان دهند باری آن نکردند چشمهای اینان را بندند و یا، چون یکی را میآویزند و بالای دار دست و پا میزند دیگران را دور نگه دارند. برادر را روبهروی چشم برادر به دار کشیدند. چنانکه از پیکرهها پیداست دژخیمان از ناآزمودگی ریسمانها را چنان نینداختهاند که زود آسوده گرداند، بیشترشان تا دقیقهها گرفتار شکنجه جان کندن بودهاند.
سربازخانه که در آن چند سال همواره کانون جوشها و خروشهای غیرتمندانه آزادیخواهان میبود کنون چنین هنگامه دلگداز را به خود میدید، ولی جای افسوس نمیبود. در آن هنگامه دلگداز نیز غیرت ایرانی کار خود را کرده و سربازخانه مردانگیهای ثقهالاسلام و آقا محمدابراهیم و دیگران را دیده و آواز بلند حسن نوجوان را به «زنده باد ایران، زنده باد مشروطه» شنید.
چون این کار انجام یافت، درِ سربازخانه را باز کردند و گویا در این هنگامه بوده که آقا کریم، برادر شیخ سلیم را که بازمانده ۹ تن بود، آزاد ساختند. ایرانیان که در بیرون ایستاده بودند به درون آمده آن دیدار دلگداز را تماشا نمودند. غیرتمندان به خود لرزیده و نایستاده و زود بازگشتند. ولی بدنهادانی شادمانی نیز مینمودند، کینه شوم شیخی و متشرع در اینجا نیز کار خود را میکرد. روسیان آن پیرامونها را پر کرده در پشتبامها و دیگر جاها آماده میایستادند که مبادا شورشی رو نماید، از اینکه کینه کشتگان خود را جستهاند شادی نشان میدادند.

«روسها شهر خدا را به خون آلودند»
هنوز سه ماه از جنایت تبریز نگذشته بود که روسها این بار در مشهد فاجعهای دیگر رقم زدند و به فرماندهی کلنل اوگلبین حرم امام رضا (ع) را به توپ بستند. ماجرا از این قرار بود که در مشهد، یکی از عوامل وابسته به روسها به نام یوسف هراتی با تحریک سفارت روس، آشوبی ساختگی برپا کرد و در پی آن نیروهای روسیه تزاری با ادعای واهیِ «حفاظت از جان اتباع خود» وارد شهر مقدس مشهد شدند و در دهم فروردین ۱۲۹۱ و به بهانه پنهان شدن مخالفان خود در حرم رضوی، این مکان مقدس را هدف توپخانه خود قرار دادند.
در نتیجهی این گلولهباران، سردرها و گلدستههای حرم رضوی به شدت آسیب دید، و نیروهای روس خزانه حضرتی را به بانک روس منتقل کرده و اشیای نفیس ضریح و خزانۀ آستان را غارت نمودند. شمار زیادی از مردم مشهد نیز در این حمله به شهادت رسیدند یا مجروح شدند.
کسروی در این باره مینویسد: «روسها پس از دار زدن ثقهالاسلام، حرمت حرم امامرضا را نیز نگه نداشتند و شهر خدا را به خون آلوده کردند» (تاریخ هجده ساله آذربایجان)
روایات شاهدان عینی از این ماجرا نیز حدیثی مفصل است و بیرون از حوصله این بحث. سخن کوتاه اینکه: همه اینها تنها گوشهای از اقدامات روسیه علیه ایران است، تازه اگر از رخدادهای پیش و پس از آن که از جنگهای ایران و روس گرفته تا بعد در شهریور بیست هجوم به شمال ایران و پس از آن پشتیبانی از فرقه دموکرات پیشهوری در آذربایجان و... که خود مثنوی هفتاد من است، فاکتور بگیریم.
۲۵۹












